eitaa logo
🕊رفیـق خـوب حَـوراء
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀 ࢪفیق‌شهیدیعنی ٺـوے‌اوجِ ‌نا‌امیدے..، یڪ ‌پاࢪٺے‌بین‌ٺو‌و‌خـدا‌بشھ و‌جـوࢪ‌ے‌دستٺ‌ࢪو‌بگیرھ ڪھ‌متوجه‌نشی . 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀نشسته بودیم داخل اتاق، مهمان داشتیم صدایی از داخل کوچه آمد . ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته. و درحال فرار بود. بگیرش...دزد...دزد! بعد هم سریع دویدم سمت در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد . دزد با موتور نقش بر زمین شد ! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره دزد پر از ترس بود و اظطراب درد می‌کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو ! رفتند درمانگاه.با همان موتور، دستش را پانسمان کردند. بعد باهم رفتند مسجد، بعد از نماز کنارش نشست چرا دزدی میکنی؟آخه پول حرام که ... دزد گریه میکرد.بعد به حرف آمد: همه اینها را میدانم، بیکارم، زن و بچه دارم از شهرستان آمده ام، مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد، رفت پیش یکی از نمازگزار ها با او صحبت کرد، خوشحال برگشت و گفت: خداروشکر شغلی مناسب برایت فراهم شد از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر از خداهم بخواه کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش میکشد، پول حلال کم هم باشد برکت دارد. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀ابراهیم در دبیرستان ابوریحان نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه‌ها بود. دانش آموزان هم که از پهلوانی‌ها و قهرمانی‌های معلم خودشان شنیده بودند شیفته او بودند در آن زمان که اکثر بچه‌های انقلابی به ظاهرشان اهمیت نمی‌دادند ابراهیم با ظاهری آراسته و کت و شلوار به مدرسه می‌آمد چهره زیبا و نورانی، کلامی گیرا و رفتار صحیح، از او معلمی کامل ساخته بود، در کلاسداری بسیار قوی بود، جذبه داشت و به موقع میخندید، زنگ‌های تفریح را به حیاط مدرسه میآمد و اکثر بچه ها در کنار او جمع می‌شدند. اولین نفر به مدرسه می‌آمد و آخرین نفر خارج می‌شد و همیشه اطرافش پر از دانش آموز بود . در آن زمان که جریانات سیاسی فعال شده بودند، ابراهیم بهترین محل را برای خدمت به انقلاب انتخاب کرد. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀دنیا همین است؛ تا آدم عاشقِ دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است. اما اگر انسان سرش را به سمتِ آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگی‌اش عوض می‌شود و تازه معنی زندگی کردن را می‌فهمد... 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀با ابراهیم هادی پاییز سال 61 با موتور به سمت میدان آزادی میرفتیم میخواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال برسانم. یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد. خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت.نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد. ابراهیم گفت: سریع برو دنبالش! من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد به ماشین اشاره کردیم بیا کنار! با خودم گفتم این دفعه حتما دعوا میکنه. اتومبیل کنار خیابان ایستاد ما هم کنارآن متوقف کردیم. منتظر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکث کرد و همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسی گرمی کرد! راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود ، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت! بعد از جواب سلام ابراهیم گفت: من خیلی معذرت میخواهم خانم شما فحش بدی به من و همه ریش دارها داد. میخواهم بدونم که ... راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد ، بیجا کرد! ابراهیم گفت: نه آقا اینطوری صحبت نکنید. من فقط میخواستم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟ راننده اصلا فکر نمیکرد ما اینگونه برخورد کنیم. از ماشین پیاده شده و صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز شما هیچ خطایی نکردی. ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده ایم و بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد و رفت. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀این خصلت گمنامی او بود که شد آوازه‌ٔ اویی که جهانیست از عشق دنیاکه‌مرا اسیرودر‌بندش‌خواست او‌بود رهاکردمرا بال‌‌و‌پرم‌ شد تا‌عشق او بود و نگاهش که دلم روشن شد او بود و دلش‌که عشق‌ هم عاشق شد مجموعه رفتار من این شد از عشق جانم شهدا و هدفم اهدافش این دست خودم نبود، ابراهیم بود دستم بگرفت و هادیم شد درعشق. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 چشمان شهدا به ما یاد می‌دهند که هر لحظه دنیای ما می‌تواند پُر از نور باشد، اگر... نگاهمان به سمت درست باشد.❤️ 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀در عملیات والفجر مقدماتی‌مسئولیت داشتم و قرار بود سه تا یگان از یک جناح به دشمن حمله کنند و به علت تنگی مکان منطقه خیلی شلوغ شده بود. وقت رفتن رزمنده‌ها دیدم آقا ابراهیم هادی هم همراهشون هست،با دیدن ایشان‌خوشحال شدم؛گفتم:آقا ابراهیم بیا امشب با ما همراه‌شو و به ما کمک کن. گفت: حاج حسین من با تو بیام  نمی‌گذاری من توی عملیات جلو برم. هرچه اصرارکردم نپذیرفت. در آخرین دیدار ساعتش رو که شاید آخرین تعلق دنیایی‌اش بود، از دستش باز کرد و به من داد و گفت: «حاج حسین، خیلی دوست دارم شهید بشم و یااگر شهادت قسمتم نشد لااقل اسیر بشم ودر اسارت ذره‌ ای از آن چه حضـرت زیـنـب سلام الله علیها کشید من هم احساس کنم.» ابراهیم این رو گفت رفت و دیگه برنگشت. ابراهیم هادی آسمانی بود و در روی زمین جایی نداشت.او بی‌نام رفت و گمنام شهید شد،اما امروز نام شهید ابراهیم هادی شهره در همه جاست. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀 🥀گر کسی خواهد رود در مکتب عشق حسین... ثبت نامش را فقط عباس امضاء میکند .❤️ 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀قبل از عمليات مطلع الفجر بود.جهت پاره‌ای از مسائل و هماهنگی بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسه‌ای در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود. بجز من و ابراهيم سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه‌ها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود و همه مشغول صحبت بودند. كه يكدفعه از پنجره اتاق يك نارنجك به داخل پرت شد و دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد.همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم رو در بين دسـتانم قرار دادم و به سمت ديوار چمـباتمه زدم. برای لحظاتی نفس در سينه‌ام حبس شده بود. بقيه هم مانند من، هر يك به گوشه‌ای خزيده بودند. لحظات بــه سختی می‌گذشت اما صدای انفجار دیگر نيامد. خيلی آرام چشمانم را باز كردم و از لابه‌لای دستانم نگاه كردم از صحنه‌ای كه می‌ديدم خيلی تعجب كردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم و سرم را بالا آوردم با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!! بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سـرهايشان را بلند كردند و با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه مي‌كردند. صحنه بسيار عجيبی بود. در حالی كه همه ما به گوشه وكنار اتاق خزيده بوديم ابراهيم روی نارنجك خوابيده بود. در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد و با كلی معذرت خواهی گفت: "خيلی شرمنده‌ام، اين نارنجك آموزشی بود و اشتباهی افتاد داخل اتاق. 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀 🥀کانال کمیل تنها کانالی بود که هیچ کس ازش لِفت نداد... مثل ابراهیم هادی و رفقاش. 🥀 بحث شھادت بود، از او پرسیدم قصدش این است...؟؟ ابراهیم گفت: چون مادر سادات قبر ندارد نمیخواهم مزار داشته باشم...! 🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra