1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀
✨ثواب این #آیات هدیه به روح جمیع #شهدا
#شهدای_گمنام
❣و تـقـــــدیــــم بــــه
روح لـطیــف شـمــــا
خــــوبــــان .
🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀
💔گفتی ایندفعه برگردی دامادیتو می بینم...
#شهدای_گمنام #مادران_شهدا
🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🥀🥀
🥀اگه برای #شهدای_گمنام سنگتموم بزاری،
اینطوری برات سنگتموم میزارن...
#یاد_شهدا #راه_شهدا
🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra
🥀🥀🥀
🥀با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم.
پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.
همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواســت چيزي بگويد، اما!
لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم!
پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته:
ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بينشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات #حضرت_زهرا سلام الله به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
پسرم گفت: #شهداي_گمنام مهمانان ويژه #حضرت_صديقه هستند!» پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين مي آمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا كرده بود. «گمنامي!»
🌱https://eitaa.com/Refigekhoobehavra