eitaa logo
منتظران ظهور³¹³
429 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
33 فایل
وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم و هر که به تو پناه بَرَد در امان است.. ❤️‍🩹 بیمارتوام کاش‌که‌تجویز‌کنی‌آمدنت‌را... تولدمون:[1401/3/25] کپی؟ فورر قشنگ تره 🥰(استفاده شخصی با ذکر صلوات)
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران ظهور³¹³
هیچ‌‌‌وقت‌فکر‌‌نڪن ڪہ‌امام‌زمان"عج"ڪنارت‌نیست همه‌حرفا‌و‌شِکایت‌ها‌رو بہ‌امام‌زمان‌بگو... و‌‌این‌رو‌بِدون‌ڪہ‌تا‌حرکت‌نڪنی برڪتی‌نِمیاد‌سَمتت...♥️ 🌱 @Refiggggg
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت تو خجالتی تر از فاطمه هستی. گفت: _یه ساعت دیگه شیفتش تموم میشه. باهم برین یه دوری بزنین و شام بیاین خونه،منتظریم. -ولی آقای نادری... -ولی و اما هم نداره.برو پایین پسرم. خداحافظی کرد و پیاده شد. گرچه خیلی خجالت کشید ولی ته دلش خیلی هم خوشحال شد و از حاج محمود تشکر میکرد. به گلفروشی رفت، و یه دسته گل خرید.تو محوطه بیمارستان منتظر فاطمه بود.فاطمه از جلوش رد شد ولی متوجه افشین نشد. -خانم نادری فاطمه برگشت.اول تعجب کرد بعد لبخند زد و گفت: _سلام.تو اینجا چکار میکنی؟! از نگاه فاطمه،تو دل افشین قند آب میشد. نزدیکتر رفت. -سلام... فاطمه به گل ها اشاره کرد و گفت: _اینا برای منه؟ -بله.قابل شما رو نداره. گل رو گرفت. -اوم..چه همسر خوش سلیقه ای. ممنونم.. بابا میدونه اینجایی؟ افشین لبخندی زد و گفت: _خودشون منو آوردن اینجا. -اوه،بابا چه هوات هم داره.خوش بحالت. افشین جان،بریم سوار ماشین بشیم، اینجا خوب نیست. باهم سمت ماشین فاطمه رفتن. فاطمه سویچ رو به افشین داد.افشین نگرفت. -نه،ماشین خودته.خودت رانندگی کن. -میخوام مثل یه خانوم بشینم کنار راننده و بگم اونجا برو،اینجا وایستا. افشین لبخند زد و سویچ رو گرفت. تا سوار شدن،حاج محمود با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت: _چه حلال زاده. گوشی رو گذاشت روی بلندگو و همونجوری که به افشین نگاه میکرد،گفت: -سلام بابا جونم. -سلام،کجایی؟ -بیمارستان. -کجای بیمارستان؟ متوجه منظور حاج محمود شد. -دیدمش بابا جون. حاج محمود خندید و گفت: _پس بهت گفته چی گفتم. -نه،چی گفتین؟ -برین یه دوری بزنین،شام بیاین خونه. -چشم بابایی،خیلی مخلصیم. -فاطمه یادت نره چی گفتم. متوجه منظور پدرش شد ولی میخواست افشین هم بشنوه.گفت: _چی گفتین؟ -دختر حواس جمع ما رو..برای بار آخر بهت میگم ها،حواس تو جمع کن...اذیتش کنی،بهش بگی بالا چشمت ابرو،با من طرفی.فهمیدی؟ افشین با تعجب به فاطمه نگاه کرد. فاطمه لبخند زد و گفت: _تا وقتی افشین وکیل مدافعی مثل شما داره،کی جرأت داره بهش کمتر از گل بگه. افشین از حرف حاج محمود خیلی خوشحال شد. -همه چی برام مثل خوابه. -میفهمم. -هروقت به پدرت یا امیررضا اینطوری با محبت نگاه میکردی،با خودم میگفتم کاش فاطمه به منم اینجوری نگاه میکرد. خیلی منتظر این لحظه ها بودم. فاطمه مثلا با دعوا گفت: _خب بگو دیگه. افشین تعجب کرد. -چی رو؟!!! -اصل حرف تو بگو دیگه. -اصل حرفم چیه؟!!! فاطمه مکث کرد.با لبخند نگاهش کرد و گفت: _افشین جان،من دوست دارم. افشین که تازه متوجه منظور فاطمه شده بود،خندید.ماشین رو روشن کرد،حرکت کرد و مثلا بی تفاوت گفت: _که اینطور...اونوقت از کی؟ -خیلی بدجنسی.مثلا میخوای بحثو عوض کنی که اصل کاری رو نگی،آره؟! افشین بلند خندید.فاطمه جدی گفت: _نمیدونم از کی،ولی...خیلی وقته..بعد از اینکه اومدی بیمارستان تا ازم بپرسی ازت متنفرم یا نه،تصمیم گرفتم بشناسمت. وقتی خوب شناختمت،بهت علاقه مند شدم. افشین کنار خیابان نگه داشت. -پس این همه مدت که من!!...چرا کمکم نکردی؟!!..فاطمه میدونی من این مدت چی کشیدم؟ -چکار باید میکردم؟! بابا راضی نبود. -تو بهش گفتی که... -گفتم..ولی اعتماد کردن برای بابا سخت بود. افشین ساکت شد... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین ساکت شد.بعد مدتی باشرمندگی گفت: _حق دارن..منم اگه جای بابات بودم و همچین دختر نازنینی داشتم،هیچ وقت به یکی مثل خودم نمیدادم. -بابا به منم اعتماد نداشت.هنوزم نگرانه.. تو تونستی اعتمادشو جلب کنی ولی من باید حالا حالاها تلاش کنم. افشین دوباره حرکت کرد. ولی ساکت بود و ناراحت.آرام رانندگی میکرد.ماشینی از کنارش رد شد و گفت: -عروس میبری؟!! فاطمه خندید و گفت: _احتمالا علم غیب داشت. افشین هم خندید. بعد مدتی رانندگی گفت: _رسیدیم. امامزاده بود.فاطمه گفت: _چرا اینجا؟! -بفرمایید،عرض میکنم خدمتتون. بعد از زیارت باهم یه گوشه نشستن. افشین گفت: _اینجا پاتوق منه.من زیاد میام اینجا. -چه پاتوق قشنگی. -من خیلی اومدم اینجا و دعا کردم تا خدا تو رو بهم بده...فاطمه،تو هدیه ی خدا هستی برای من... من میخوام همسر خوبی برات باشم..ازت میخوام بهم بگی علی تا همیشه یادم بمونه،الگوی زندگیم کیه. -یعنی چی؟!! -دوست دارم *علی* صدام کنی،میشه؟ فاطمه با تعجب نگاهش میکرد. -لطفا قبول کن. فاطمه یه کم فکر کرد.آروم زمزمه کرد: _علی..علی آقا..علی جان...علی جانم.... خیلی هم خوبه..عالیه. *علی* لبخند عمیقی زد. -ممنونم. همون موقع صدای اذان مغرب اومد.علی گفت: _بریم نماز جماعت؟ -بریم. بعد از نماز فاطمه پیش علی که تو حیاط منتظرش ایستاده بود،رفت. -قبول باشه،علی آقای من. علی لبخند زد و گفت: _برای شما هم قبول باشه خانوم. سوار ماشین شدن که خونه حاج محمود برن.فاطمه گفت: _علی جانم،دوست داری فقط من علی صدات کنم؟ -برام مهمه که تو بهم بگی علی.بقیه هر چی دوست داشت بگه،خوشحال میشم. نزدیک یه شیرینی فروشی... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت نزدیک یه شیرینی فروشی به علی گفت: _نگه دار. و پیاده شد. علی گفت: -صبر کن الان باهات میام. -نه،تو ماشین باش،میام. چند دقیقه بعد با یه جعبه کیک اومد. جعبه رو صندلی عقب گذاشت.علی گفت: _تولد کسیه؟ -بعدا میفهمی. -خب اگه تولد کسیه منم هدیه بگیرم. -نه. در جلو رو باز کرد،چادرشو مرتب کرد و نشست.علی به چادر فاطمه نگاه میکرد. پایین چادرشو گرفت و با احترام بوسید. سرش پایین بود. -بخاطر گذشته..خیلی شرمنده م. -من فقط جاهای خوبش یادم مونده. با شرمندگی نگاهش کرد و گفت: _کجاش خوب بود؟!! -دو بار سیلی زدم بهت. علی هم لبخند زد و گفت: -دیگه؟ -دو بار هم بابا زد تو گوشت. علی خندید و گفت: -دیگه؟ -امیررضا هم که.. نگم دیگه. علی بلند خندید و گفت: -کلا قسمت های کتک خوردن من خوب بود،آره؟! -همه ی اینا به کنار.کتک کاری ای که با پویان کردی از همه باحال تر بود. هردو خندیدن. -مخصوصا بعدش که همدیگه رو بغل کردین و باهم رفتین. دوباره خندیدن. فاطمه زنگ آیفون رو زد.امیررضا گفت: _به به! چه عجب.روده کوچیکه داشت روده بزرگه رو میخورد..میذاشتین برای سحری میومدین. فاطمه گفت: _من هیچی نگم همینجوری ادامه میدی.. درم باز نمیکنی،نه؟ -نخیر. -پس شما با در همسایه رو به رویی مشغول صحبت باش.ما با کلید درو باز میکنیم. کیک دست فاطمه بود و دسته گل فاطمه، دست علی.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم به استقبال رفتن.امیررضا گفت: _به به.دست پر هم اومدی.بده ببینم چی هست؟ -نخیر.این مال تو نیست..ادبتو رو کن دیگه.به همسر من ادای احترام کن. امیررضا رو به پدرش گفت: _وای بابا،پررویی های فاطمه تمومی نداره. فاطمه خندید و گفت: _چیه؟ میخوای منو به اتاقم راهنمایی کنی؟ زهره خانوم گفت: _بسه دیگه.آقا افشین رو دم در نگه داشتین. رو به علی گفت: _بفرمایید افشین جان. علی تشکر کرد و داخل رفت..با حاج محمود و امیررضا روبوسی کرد.همه روی مبل نشستن.فاطمه جعبه کیک رو روی میز گذاشت و کنار علی نشست.امیررضا بلند شد در جعبه رو برداره،فاطمه گفت: _دست نزن.گفتم مال تو نیست.امیرجان حرف گوش بده. -مثل تو؟ که حرف گوش میدی و خجالت میکشی؟ حاج محمود گفت: _حالا این کیک برای چی هست؟ فاطمه گفت: _آها..و اما این کیک.میگم براتون ولی قبلش میخوام ایشون رو خدمت تون معرفی کنم. با دست به علی اشاره کرد. امیررضا گفت: _ایشون معرف حضور هستن.کیک رو معرفی کن. همه خندیدن. فاطمه گفت: _امیرجان،اندکی صبر. صداشو صاف کرد.با دست به علی اشاره کرد و گفت: _ایشون همسر بنده..تاج سر من..سرور من.. علی آقا ..هستن. همه سکوت کردن.علی سرش پایین بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سوالی به فاطمه نگاه میکردن. امیررضا گفت: _پس افشین رو چکار کردی؟ دیوونه ش کردی،ولت کرد و رفت؟ همه خندیدن. زهره خانوم به علی گفت: _افشین جان،فاطمه چی میگه؟ یعنی چی؟!! علی هنوز سرش پایین بود.فاطمه گفت: _علی جان،چرا جواب نمیدی؟ امیررضا گفت: _افشین مبهوت قسمت اول معرفی فاطمه ست. دوباره همه خندیدن.علی سرشو بلند کرد و با لبخند به بقیه نگاه کرد.فاطمه گفت: _شنیدی اصلا؟! -بله. به زهره خانوم نگاه کرد و گفت:.. ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت به زهره خانوم نگاه کرد و گفت: _من دوست دارم از این به بعد اسمم علی باشه.شما هم اگه براتون سخت نیست، خوشحال میشم بهم بگید علی. امیررضا گفت: _فاطمه،آخرش کار خودتو کردی؟ افشین رو نابود کردی،علی ساختی؟ -به جان خودم،خودش گفت.من اصلا بهش فکر هم نکرده بودم. حاج محمود بلند شد،علی رو بغل کرد و گفت: _مبارک باشه. بقیه هم تبریک گفتن. فاطمه از آشپزخونه چاقو و پیش دستی و چنگال آورد.در جعبه کیک رو باز کرد. کیک رو بیرون آورد و جلوی علی گذاشت. کیک شبیه گل بود و روش با خط زیبایی نوشته شده بود ؛ 💞علی جان اسم قشنگت مبارک💞 علی لبخند زد و گفت: _خیلی قشنگه. به فاطمه نگاه کرد و گفت: _ممنون. -قابل شما رو نداره،علی جانم چاقو رو به علی داد و گفت: _بسم الله. علی کیک رو برید و همه براش دست زدن. برای شام،حاج محمود تو عرض میز نشسته بود.امیررضا و مادرش رو به روی هم نزدیک حاج محمود نشستن.علی کنار امیررضا نشست.فاطمه کنار مادرش،رو به روی علی نشست.همه مشغول غذا خوردن بودن،ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.هر ثانیه که میگذشت بیشتر عاشق علی میشد.حاج محمود گفت: _فاطمه آب بیار. پارچ آب رو از یخچال آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت: _فاطمه لیوان یادت رفت. بلند شد،پنج تا لیوان آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت: _خانوم،ماست داریم؟ زهره خانوم گفت: _بله،الان میارم. -نه،شما بشین،فاطمه میاره. فاطمه لبخند زد و ماست آورد.دوباره نشست و به علی خیره شد.حاج محمود گفت: _این نمکدان خوب ازش نمک نمیاد. فاطمه یه نمکدان دیگه بیار. همه بلند خندیدن.فاطمه گفت: _بابا جون،نیت کردین من امشب رژیم بگیرم؟ امیررضا گفت: _نه،بابا نیت کرده اف... علی امشب رژیم نگیره. -علی که داره غذا میخوره! -آره.ولی فقط وقتی که تو از سر میز بلند میشی. دوباره همه خندیدن. فاطمه یه نگاهی به امیررضا کرد که یعنی دارم برات و مشغول غذا خوردن شد. بعد چند دقیقه گفت: _راستی مامان،همین روزها باید بریم عقد دختر آقای سجادی،همسایه رو به رویی مون. زهره خانوم گفت: _کدوم دخترش؟ -مهدیه که ازدواج کرده.مطهره هم که کوچیکه.محدثه دیگه. غذا پرید تو گلو امیررضا.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
اگه زیاد شیم شب ۴ قسمت هم ارسال میکنم
هرچہ‌عزٺ،‌آبرو‌دارم‌ازآنِ‌ڪربلاسٺ منبع‌الرزقم‌فقط‌ازآستان‌ڪربلاسٺ مرده‌راجان‌میدهدتڪبیرهای‌مأذنہ سوراسرافیل‌بخشی‌ازاذان‌ڪربلا سٺ..! ♥️ 🌱 @Refiggggg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🌱 اَللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌وَلِيِّكَ‌وَابْنِ‌أَوْلِيَائِكَ‌الَّذِينَ‌فَرَضْتَ‌ طَاعَتَهُمْ‌وَأَوْجَبْتَ‌حَقَّهُمْ‌وَأَذْهَبْتَ‌عَنْهُمُ‌الرِّجْسَ‌ وَطَهَّرْتَهُمْ‌تَطْهِيراً.. اللَّهُمَّ‌انْصُرْهُ‌وَانْتَصِرْبِهِ‌لِدِينِكَ‌وَانْصُرْبِهِ‌أَوْلِيَاءَكَ‌وَ أَوْلِيَاءَهُ‌وَشِيعَتَهُ‌وَأَنْصَارَهُ‌وَاجْعَلْنَامِنْهُمْ‏.. اللَّهُمَّ‌أَعِذْهُ‌مِنْ‌شَرِّكُلِّ‌بَاغٍ‌وَطَاغٍ‌وَمِنْ‌شَرِّ‌جَمِيعِ‌ خَلْقِكَ‏‌وَاحْفَظْهُ‌مِنْ‌بَيْنِ‌يَدَيْهِ‌وَمِنْ‌خَلْفِهِ‌وَعَنْ‌ يَمِينِهِ‌وَعَنْ‌شِمَالِهِ وَاحْرُسْهُ‌وَامْنَعْهُ‌أَنْ‌يُوصَلَ‌ إِلَيْهِ‌بِسُوءٍ‌وَاحْفَظْ‌فِيهِ‌رَسُولَكَ‌وَآلَ‌رَسُولِكَ‌وَ أَظْهِرْبِهِ‌الْعَدْلَ‌وَأَيِّدْهُ‌بِالنَّصْرِ‌وَانْصُرْنَاصِرِيهِ‌وَ اخْذُلْ‌خَاذِلِيهِ‌وَاقْصِمْ‌بِهِ‌جَبَابِرَةَ‌الْكُفْرِوَاقْتُلْ‌ بِهِ‌الْكُفَّارَوَالْمُنَافِقِينَ‌وَجَمِيعَ‌الْمُلْحِدِينَ‏.. حَيْثُ‌كَانُوامِنْ‌مَشَارِقِ‌الْأَرْضِ‌وَمَغَارِبِهَاوَبَرِّهَاوَ بِحْرِهَاوَامْلَأْبِهِ‌الْأَرْضَ‌عَدْلاً.. وَأَظْهِرْبِهِ‌دِينَ‌نَبِيِّكَ‌عَلَيْهِ‌وَآلِهِ‌السَّلاَمُ‏ وَاجْعَلْنِي‌اللَّهُمَّ‌مِنْ‌أَنْصَارِهِ‌وَأَعْوَانِهِ‌وَأَتْبَاعِهِ‌وَ شِيعَتِهِ‏‌وأَرِنِي‌فِي‌آلِ‌مُحَمَّدٍمَايَأْمُلُونَ‌وَفِي‌ عَدُوِّهِمْ‌مَايَحْذَرُونَ‌إِلَهَ‌الْحَقِّ‌آمِينَ‏... اَللّٰھُم‌َّ؏َـجِّل‌لِوَلِیِّڪ‌َالفَࢪَج‌‌🌱 @Refiggggg
-جنـٰاب‌ِ‌قـٰاف!💚(: @Refiggggg
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
منتظــــر یعنــــے....mp3
5.78M
[باید براي ظهور مهدي قدم بردارید 🌱]
💙❄️」 سُبحـٰانَکَ‌یـٰالٰااِلـٰهَ‌اِلـّٰااَنْت❄️ منزهی‌ای‌خدایی‌که‌جزتوخدایی‌نیست.❄️ ــــ🙂♥️ اَلْغـوْث‌اَلْغـوْث❄️ به‌توپناه‌آوردم‌...به‌توپناه‌آوردم‌❄️ ــــ😞💔 خَلِّصنـٰامِنَ‌النّٰارِیـٰارَبّ... ❄️ ماراازآتش‌رهایی‌ده،ای‌پروردگار(:🥲❄️ @Refiggggg
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💡 به‌قول‌آقـٰآۍبھجت که‌میگن:✨ شمآبرآخوآبت‌که‌کوتآهه🦋 جآیِ‌نرم‌تهیه‌میکنۍ🍂 امآبرآخرتت‌هیچ‌کـٰآرۍنمیکنی!!! ‼️ 🌱 ‌ ❤️¦📕➺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌ــــــــــ••ـــــــــــــ• @Refiggggg
سلام امام زمانم❤️ سلام مولای مهربانم یَا ابْنَ الصِّرَاطِ الْمُسْتَقِیمِ مهدی جان راهی‌ام کن به راهت که هرچه راه غیر مقصدت بروم بیراهه است جوان♡ گفت: امام‌زمانت‌را میشناسے⁉️ پیرمرد : بلہ میشناسم❕ جوان♡ : پس سلامش کن:) پیرمـرد: السلام‌علیڪ‌یاصاحب‌الزمان🕊 جوان♡ لبخندے زد و گفت : و علیکم السلام:) خدا تورو به بھترینات! همچین‌روزے رو نصیبمون‌ڪن ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⏳ ۴ روز مانده @Refiggggg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با یاد تو قلب‌هایمان جوانه‌ها میزند ... اَللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج
به‌نام‌او... هر‌وقت‌دلت‌گرفت‌اینو‌بخون‌ دلت‌گرفته؟‌غصه‌تو‌دلت‌خونه‌کرده؟‌ به‌هم‌ریختی‌و‌دل‌و‌دماغ‌هیچ‌کاری‌رونداری؟ نکنه‌اززندگی‌سیر‌شدی💔 نکنه‌تو‌خلوت‌و‌تنهاییت‌به‌خدا‌گله‌کردی‌که‌ چقدر‌بد‌شانسی؟ نکنه‌تو‌گوشت‌زمزمه‌کرده‌اینجا‌دیگه‌آخرخطه
منتظران ظهور³¹³
به‌نام‌او... هر‌وقت‌دلت‌گرفت‌اینو‌بخون‌ دلت‌گرفته؟‌غصه‌تو‌دلت‌خونه‌کرده؟‌ به‌هم‌ریختی‌و‌دل‌و‌دماغ‌
آهای‌یکم‌یواش‌تر!!🚶🏻‍♂ اگه‌اینجوری‌تند‌بری‌شاید‌به‌گرد‌پات‌هم‌نرسم.‌ یه‌کم‌مکث‌کن‌ هیچ‌فکر‌کردی‌که‌میتونست‌بدتر‌از‌این‌باشه؟ یادش‌بخیر‌پدر‌بزرگم‌میگفت:🙃 آدم‌توی‌زندگی‌به‌یه‌جاهایی‌میرسه‌‌که‌میگه‌ یعنی‌بدتر‌ازاین‌میشه؟! یعنی‌من‌قدرت‌وتحمل‌این‌بار‌غم‌رو‌دارم‌؟ هرچی‌جلوتر‌میره‌میبینه‌اون‌غم‌های‌ قبلی‌خیلی‌کوچیک‌تر‌ازغم‌هایی‌هست‌ که‌بعد‌از‌اون،روزگار‌براش‌تدارک‌دیده.💔(: نترس‌اون‌بالای‌سری‌هوات‌رو‌داره. مطمئن‌باش‌اونقدر‌حواسش‌هست‌که‌بیشتر‌از‌ ظرف‌تحمل‌و‌شکیباییت‌غم‌برات‌نرسه، آخه‌اون‌تو‌رو‌آفریده ‌قدرواندازه‌وتحمل‌تو‌رو‌بیشتر‌از‌تو‌میدونه ...
منتظران ظهور³¹³
آهای‌یکم‌یواش‌تر!!🚶🏻‍♂ اگه‌اینجوری‌تند‌بری‌شاید‌به‌گرد‌پات‌هم‌نرسم.‌ یه‌کم‌مکث‌کن‌ هیچ‌فکر‌کردی‌که‌م
هر‌چند‌قرار‌نیست‌همه‌آدما‌غم‌هاشون‌روجار‌ بزنن،یا‌تو‌از‌وزن‌بارغمی‌که‌روی‌دل‌هاشون ‌سنگینی‌میکنه‌با‌خبر‌بشی‌ باز‌ممکن‌تو‌هم‌به‌نتیجه‌امروز‌من‌رسیده‌باشی‌که‌همه‌آدما ‌بلااستثنا‌حتی‌اونا‌که‌تو‌نظرت‌از‌همه‌عالم‌و‌آدم‌خوشبخت‌ترن، حداقل‌یه‌غم‌تو‌زندگیشون‌دارن‌ که‌شاید‌اونقدربزرگ‌باشه‌ که‌تو‌حتی‌تحمل‌شنیدنش‌روهم‌نداشته‌باشی، که‌ممکنه‌حتی‌از‌شنیدنش‌مثل‌یه‌تیکه‌یخ‌در‌ مجاورت‌حرارت‌ذوب‌بشی‌💔🙃 یا‌مثل‌گلبرگ‌های‌ظریف‌یه‌گل‌تو‌حس‌ سرمای‌سوزنده‌چله‌زمستون‌بسوزی‌و‌متاثر‌ بشی. شاید‌باور‌نکنی‌ اگه‌بهت‌بگم‌غصه‌های‌زندگی‌نعمتن.🌱 چرا‌باورش‌برات‌سخته‌وقتی‌غصه‌ها‌نعمت‌ هایی‌هستند‌که‌اگه‌نباشند‌شادی‌و‌خوشبختی‌ و‌آرامش‌بی‌رنگ‌و‌بی‌معنا‌میشوند‌.
منتظران ظهور³¹³
هر‌چند‌قرار‌نیست‌همه‌آدما‌غم‌هاشون‌روجار‌ بزنن،یا‌تو‌از‌وزن‌بارغمی‌که‌روی‌دل‌هاشون ‌سنگینی‌میکنه‌با‌
هیچ‌حس‌کردی؛ وقتی‌خوشبختی‌رنگ‌عادت‌بگیره‌اولین‌ حاصلش‌نا‌شکریه؟ دوستی‌ازت‌میپرسه:چه‌خبر؟ ‌و‌تو‌با‌صدایی‌که‌نارضایتی‌توش‌موج‌می‌زنه‌ میگی‌:امن‌و‌امان‌بعد‌میگی‌خسته‌شدم‌ آخه‌اینم‌شد‌زندگی‌و...😕 تو‌اون‌لحظه‌به‌اتفاقاتی‌که‌میتونست‌بیوفته‌ فکر‌کردی؟ امان‌از‌وقتی‌که ‌یه‌مشکل‌تازه‌از‌راه‌میرسه‌اون‌وقت میفهمی‌امن‌و‌امان‌چه‌نعمتی‌بوده، چند‌بار‌به‌نعمتهایی‌که‌داری‌فکر‌کردی؟ چقدر‌از‌روزت‌رو‌به‌شکر‌نعمت‌هاش‌اختصاص‌ دادی؟
منتظران ظهور³¹³
هیچ‌حس‌کردی؛ وقتی‌خوشبختی‌رنگ‌عادت‌بگیره‌اولین‌ حاصلش‌نا‌شکریه؟ دوستی‌ازت‌میپرسه:چه‌خبر؟ ‌و‌تو‌با‌صد
یه‌کم‌صبور‌باش؛‌ نگو‌عجب‌دل‌خوشی‌داری‌با‌کدوم‌خوشبختی، اگه‌وضع‌منو‌داشتی‌خوشبختی‌از‌یادت‌میرفت.🥀 چه‌غم‌انگیزه‌که‌ظرافت‌نگاهمون‌یه‌جورایی‌کم‌رنگ‌شده،‌ چه‌عجیبه‌وقتی‌حرف‌خوشبختی‌و‌نعمت‌به‌میون‌میاد ‌همه‌ناخودآگاه‌تصور‌میکنیم‌حرف‌از‌یه‌نعمت‌دور‌دست‌ و‌دست‌نیافتنیه‌و‌یه‌رویای‌عجیب‌و‌غریبه...  چرا‌فکرمیکنیم‌خوشبختی‌خیلی‌از‌ما‌دوره‌یا‌دستمون ‌برای‌رسیدن‌به‌نعمت‌های‌آنچنانی‌خدا‌خیلی‌کوتاه؟ حتی‌اگه‌تو‌این‌لحظه‌در‌گیر‌یه‌غم‌عمیقی،‌ حتی‌اگه‌غصه‌اونقدر‌پریشون‌و‌مستاصلت‌کرده‌که‌ حس‌میکنی‌تنها‌کاری‌که‌میتونی‌بکنی‌اینه‌که‌خدا‌رو‌از‌ته‌دلت‌ صداکنی،‌پس‌صداش‌کن.🙂
منتظران ظهور³¹³
یه‌کم‌صبور‌باش؛‌ نگو‌عجب‌دل‌خوشی‌داری‌با‌کدوم‌خوشبختی، اگه‌وضع‌منو‌داشتی‌خوشبختی‌از‌یادت‌میرفت.🥀 چه‌
این‌خودش‌یه‌نعمت‌بزرگ‌و‌یه‌نشونه‌عزیزه.‌ شاید‌علتش‌اینه‌که‌خدا‌دلش‌واسه‌تو، واسه‌صدات‌تنگ‌شده،🥺 شاید‌‌اگه‌خوب‌فکر‌کنی‌به‌این‌حس‌برسی‌ که‌این‌غم‌چه‌نعمت‌با‌ارزش‌و‌با‌شکوهی‌بوده‌که‌ خدا‌ازش‌یه‌بهونه‌ساخته‌واسه‌اینکه‌ دوباره‌همراهیشوبا‌خودت‌پر‌رنگ‌تر‌و‌نزدیک تر‌حس‌کنی. مبادا‌دست‌کمش‌بگیری، مگه‌نعمت‌همراهی‌و‌حمایت‌خدا‌کم‌نعمتیه؟؟ یه‌لحظه‌چشمات‌رو‌ببند‌و‌تصور‌کن‌یه‌روز‌ سخت‌و‌پر‌ازغصه‌روباهزار‌مشکل‌بزرگ‌به‌ شب‌رسوندی‌؛وحالا‌با‌یه‌ذهن‌مشغول‌و‌یه‌فکر‌نگران‌و‌با‌یه‌ عالمه‌‌دل‌شوره‌و‌اضطراب‌و‌ترس‌سرروی‌بالش‌ گذاشتی‌تا‌شاید‌با‌چند‌ساعت‌خواب‌‌از‌فکر غصه‌های‌امروز‌و‌نگرانی‌های‌فردا‌‌که‌تو‌رو‌یه‌ لحظه‌رهات‌نکرده‌چند‌ساعتی‌دور‌بشی.
منتظران ظهور³¹³
این‌خودش‌یه‌نعمت‌بزرگ‌و‌یه‌نشونه‌عزیزه.‌ شاید‌علتش‌اینه‌که‌خدا‌دلش‌واسه‌تو، واسه‌صدات‌تنگ‌شده،🥺 شاید
چه‌زیباست‌که‌این‌جمله‌رو‌به‌خاطر‌بسپاریم‌و‌ در‌عمل‌به‌آن‌وفادار‌بمانیم‌که: همیشه‌نعمت‌هایی‌رو‌که‌دارا‌هستید‌بشمارید‌ نه‌محرومیتها‌و‌گرفتاریهای‌خود‌را.🕊 یادمون‌باشه‌خیلی‌وقتها‌خوشبختی‌تو‌امن‌‌ وامان‌‌همین‌لحظه‌هاست‌که‌توی، زندگی‌تو‌مثل‌یه‌عادت‌روی‌ارزش‌های‌بی‌ اندازش‌‌غبار‌فراموشی‌نشسته. گاهی‌برای‌درک‌خوشبختی‌ تنها‌کاری‌که‌باید‌بکنیم‌اندکی‌تامل‌و‌یه‌غبار‌رو بی‌ساده‌‌از‌چشمهایی‌است‌که‌به‌رسم‌عادت، به‌سرعت‌و‌به‌سادگی‌از‌نعمتهای‌شگفت‌آور‌ روزمره‌گذشته.🌿