◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدوچهل_ویکم
حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد.
-جانم؟
-آدم اگه بخواد سرباز باشه باید چکار کنه؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت:
_میخوای بری سربازی؟! باید بری دفترچه اعزام به خدمت بگیری.
علی هم خندید و گفت:
_داشتیم حاج آقا؟؟ جدی پرسیدم.
حاج آقا یه کم مکث کرد.
-اولین چیزی که سرباز امام زمان(عج) باید داشته باشه #بصیرته..امام شو #بشناسه..بدونه قراره سرباز کی باشه..تو آخرالزمان فتنه ها زیاده.سرباز باید بتونه حق و باطل تشخیص بده.اهل حق و باطل رو بشناسه..بعد #تهذیبنفسه..باید بتونه تو راه درست محکم باشه..وقتی سرباز باشی باید جامعه رو هم آماده کنی..
-حاج آقا چه سخت شد..پس من بیخیالش بشم..من کجا و اینایی که شما میگین کجا.
حاج آقا خنده ای کرد و گفت:
_صفر و صدی نیست علی جان.هرسپاهی سرباز داره.دسته داره.گروهان داره.لشگر داره.هرکی به اندازه #لیاقتش فرمانده میشه...بالاخره یه سیاهی لشگر هم داره دیگه،شما سیاهی لشگر میشی.
علی هم لبخند کوتاهی زد.
-حاج آقا من هرکی رو میبینم میگه میخوام بچه م سرباز امام زمان(عج) بشه.فقط از یه نفر شنیدم که گفت خودش سربازه.
-بله متاسفانه معمولا اینو میگن..البته همینکه تو این فکر هستن خوبه ولی این دور دیدن ظهور آقاست..الان آقا بیان بچه دوساله من باید سرباز آقا باشه یا خودم..درثانی کسی که خودش چیزی رو بلد نباشه نمیتونه به دیگران یاد بده.. کسی که خودش سرباز نباشه نمیتونه سرباز تربیت کنه.
-حاج آقا راه میانبر وجود داره؟
-ای تنبل..هنوزم دنبال راه های کوتاه و سریع میگردی؟
علی فقط لبخند زد.
-چیزی که تا الان من بهش رسیدم دوتاست.یکی احترام به پدر و مادر.یکی دستگیری از بنده های خدا.
-حاج آقا نگه داشتن احترام پدر و مادرمن خیلی سخته.
-ثواب شما هم بیشتره وگرنه من که پدر و مادر خوبی دارم که کار خاصی نمیکنم.. احترام به پدر و مادرت میتونه بال پروازت بشه علی جان.
دو ماه دیگه هم گذشت.
علی از پارک رد میشد.پسری حدود نوزده ساله با مردی که معلوم بود مواد فروشه، صحبت میکرد.پول داد و چند بسته مواد گرفت.مرد رفت و پسر جلوتر روی نیمکت نشست.علی کنارش نشست و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_خیلی بچه ای.
پسر با تعجب نگاهش کرد.
-با من بودی؟!!
علی هم نگاهش کرد.به اطراف اشاره کرد و گفت:
_بچه تر از تو هم مگه این دور و بر هست.؟
پسر که بهش برخورد بلند شد بره.علی گفت:
_مامانت بهت گفته با غریبه ها حرف نزنی.
پسر با اخم نگاهش کرد و دو قدم رفت.
علی گفت:
_از اون طرف نرو،اونجا مأمور داره..تا ببیننت میفهمن یه ریگی تو کوله ت داری..تو جیب جلوش.حداقل یه جای دیگه میذاشتیش....بچه.
پسر عصبی شد و گفت:
_من بچه نیستم..نوزده سالمه.
-من وقتی نوزده سالم بود،یک سال بود که خونه مجردی داشتم..با همه عشق و حالش.
پسر یه کم دقیق به علی نگاه کرد و گفت:
_پس تو هم از این ریگ ها به کیفت داشتی!..بهت نمیاد.
-اینا اسباب بازی بچه هایی مثل توئه... من از این کثافت ها استفاده نمیکردم،از بوی گند و دردسرش حالم بهم میخورد. من از چیزهایی استفاده میکردم که حتی اسمش هم نشنیدی..پولش هم نداری بری سراغش.
-حوصله نصیحت شنیدن ندارم.
دوباره دو قدم رفت.
علی گفت:
_حوصله ی گیر افتادن چی؟ داری؟
پسر سؤالی نگاهش کرد.علی گفت:
_بهت گفتم اون طرف مأمور هست.
پسر راهشو عوض کرد و رفت.علی هم رفت.دو روز بعد دوباره از اون پارک میگذشت.اون پسر رو هم دید.روی همون نیمکت نشسته بود و آبمیوه میخورد. پسرهم به علی نگاهی کرد و دوباره مشغول آبمیوه خوردن شد.علی نزدیک رفت و گفت:
_چطوری بچه؟
پسر با اخم نگاهش کرد.
-نه..دیگه بچه نیستی.
به نیمکت اشاره کرد و گفت:
_اجازه هست؟
پسر کوله شو برداشت و علی نشست.
-اینجا پاتوقته؟
-نه.
-پس چرا امروز هم اومدی؟ تو که دو روز پیش برا چند روزت خریده بودی..دیروزم اومده بودی.
پسر که فهمید دستش برای علی رو شده، نگاهش کرد.علی بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_من معمولا یک روز درمیان از این مسیر و پارک رد میشم..اگه خواستی منو ببینی لازم نیست هرروز بیای.. البته انتظار کشیدن آدم رو بزرگ میکنه...حالا چکارم داشتی؟
-چیشد که از عشق و حالت گذشتی؟
-گفته بودی حوصله نصیحت شنیدن نداری...حوصله خاطره شنیدن چی،داری؟
-دارم.
علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت:....
ادامه دارد...
🌿
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱