هدایت شده از دوشنبه²
معدنھ رمان👇🏼
بخشے از رمان هامون🤞🏿
#رمانخانمخبرنگارآقایطلبه
حاجی: بفرمایید میشنوم
_حقیقتش میخواستم بدونم اگه فوش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه😳
یهو یه نفر عین یه حیوون نجیب شروع کرد به خندیدن😂
عه کی بود😳
فاطی که نی🤔
منم نیستم🤗
حاجیم نی😧
پس کیه😳
عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه😡
پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید😐
_هووی آقا واسه چی میخندی😡
یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده😃
اینو گفت و برگشت طرف ما🙃
و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا😮
وای خدا😱
چه چشمایی👁
عسلی😍
#رمانآرامدختریتوفانی
یه بار نسکافه اوردع بود تو حیاط داشت داد میزد میفرخت یه بارم سوسک اورد انداخت رو معلم ریاضی برا تلافی نمره پانزدهش خلاصه کلی کار های دیگه که الان یادم نیست (تو دلم داشتم از خنده منفجر میشدم)
#رماننمنمعشق
اگر هم الان صدامو بالانبردم یا این حرفاروآروم گفتم دلیل برعصبانی نبودنم نیست...
دستشو آروم روی شونه ام زد و از کنارم ردشد...
لعنتی...من همیشه گندمیزنم ...
#پسرمومندانشکدهعاشقشدهاست
#عاشقلیلیبیدینکلاسبغلی
ادامہ همشون در این کانال👇🏻👀
https://eitaa.com/joinchat/3563585649C8c98bf33ea