◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودونهم
جدی شد و گفت:
_همین حاج محمود نادری،وقتی ازدواج کردن،تو یه اتاق بیست متری،خونه پدربزرگم زندگی میکردن.رفتیم خونه شون بهت نشون میدم..چهار سال هم همونجا زندگی کردن.امیررضا اونجا به دنیا اومد...من هفت سالم بود اومدیم این خونه.قبلش یه خونه کوچک داشتیم. قبل ترش یه خونه خیلی کوچکتر داشتیم.علی جان اینا که مهم نیست.اصلا بیا پسر خوبی باش و به حرف من گوش بده.بریم یه مدت همین خونه ای که داری،زندگی کنیم. هم یه کم پس اندازمون بیشتر میشه، هم سر فرصت میگردیم،یه خونه خوب پیدا میکنیم.الان کلی کارها مون مونده.
-فاطمه! تو الان داری شوخی میکنی یا جدی حرف میزنی؟!!
-یعنی تو هنوز فرق شوخی و جدی منو نفهمیدی؟!
-آخه باورم نمیشه دختر حاج محمود نادری که تو پر قو بزرگ شده،حاضر بشه همچین خونه ای زندگی کنه!
با لبخند و تهدید گفت:
_علی یه بار دیگه بگی دختر حاج محمود یه چیزی بهت میگم ها..حساسیت پیدا کردم به این جمله ت.
علی با شیطنت گفت:
_دختر حاج محمود
فاطمه به حالت دعوا گفت:
-یه چیزی.
-یعنی چی؟
خندید و گفت:
_یه چیزی بهت گفتم دیگه.
علی هم خندید.
-ولی فاطمه،من مرد هستم.میخوام یه زندگی خوب برات بسازم.
-عزیزم..مرد کسیه که بخاطر خانواده ش زحمت بکشه،خسته و کوفته بیاد خونه، ولی با وجود خستگی و کوفتکی،خوش اخلاق باشه.که خداروشکر تو خیلی هم مردی.
-آخه اصلا جهیزیه ی تو،تو اون خونه جا نمیشه؟
-فکر کردی جهیزیه من سنگینه؟..نخیر آقا.به بابام هم گفتم ساده و در حد ضرورت باشه.بعدشم تو که وسیله داری دیگه،این مدت با همون وسایل زندگی میکنیم..فقط علی جان،من ظرف شستن بلد نیستم.احتمالا یه مدت باید تلفات بدیم تا یاد بگیرم.
علی هم خندید.
بالاخره فاطمه،علی رو راضی کرد،که مدتی تو همون خونه ای که علی هست، زندگی کنن.
همراه زهره خانوم،
مشغول خرید مراسم بودن.هرچقدر علی، فاطمه و خانواده شو بیشتر میشناخت، بیشتر عاشق شون میشد.مخصوصا عشقش به فاطمه،تو همون چند روز چند برابر شده بود.ولی هرچقدر عاشق تر میشد،بخاطر کارهای گذشته ش،شرمنده تر هم میشد.
بعد از خرید هاشون باهم به خونه حاج محمود رفتن.شب شد و حاج محمود و امیررضا هم برگشتن.همه نشسته بودن.
زهره خانوم گفت:
_امروز خانم سجادی تماس گرفت..گفتن آخر هفته بریم خونه شون.
همه به امیررضا نگاه کردن.امیررضا با خجالت سرشو انداخت پایین و لبخند میزد.
فاطمه گفت:
_محدثه دختر خوبی بود.دوست خوبی بود ولی من باهاش چکار کردم،بدبختش کردم.
همه خندیدن.
دوباره گفت:
_داداش،محدثه تو رو آدم حسابی میدونه.لطفا روز خاستگاری خود واقعی تو بهش نشون بده که حداقل با چشم باز انتخاب کنه.
دوباره همه خندیدن.
امیررضا با نگاه به فاطمه میگفت به حسابت میرسم.
-امیر،وای بحالت وقتی من و محدثه دعوامون شد،طرف اونو بگیری ها.وگرنه من میدونم و تو.
امیررضا گفت:
_فاطمه،وای بحالت با محدثه دعوا کنی، وگرنه من میدونم و تو.
-امیر،خیلی پررویی.فعلا باید بگی خانم سجادی.الانم باید خجالت بکشی،بری تو اتاقت.
-قشنگ معلومه داری تلافی میکنی.
بقیه فقط میخندیدن.
آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱