◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نودوهشتم
زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت:
_فاطمه هم خوبه.ازدواج کرده..یک ماه دیگه عقد و عروسی شه.شما هم دعوتید. کارت هم تقدیم میکنیم....
از امیررضا هیچی نگفت و قطع کرد.همه با تعجب به زهره خانوم نگاه کردن.زهره خانوم با لبخند به امیررضا نگاه میکرد.
امیررضا گفت:
_پس چرا نگفتین؟!!
-حالا بذار مراسم فاطمه تموم بشه،خیال مون راحت بشه.بعد برای تو اقدام میکنیم.
فاطمه گفت:
_بله داداش جان.آسیاب به نوبت.دیر اومدی میخوای زود بری.
همه خندیدن.
حاج محمود گفت:
_منافاتی نداره خانوم.الان که نمیشه دوباره تماس بگیری.فردا حضوری برو خونه شون و قرار خاستگاری بذار.
هنوزم امیررضا سرش پایین بود،
و خجالت میکشید.فاطمه بلند شد و رفت پیشش.
-قربون داداش خجالتی خودم برم.من الان تازه معنی خجالت کشیدن رو فهمیدم.
بقیه خندیدن.
-داداش عزیزم،تقصیر شماست دیگه.چون زودتر به دنیا اومدی،همه خجالت هارو برای خودت برداشتی.چیزی برای من نذاشتی خب.
دوباره همه خندیدن.
امیررضا بلند شد،بشقاب فاطمه رو برداشت و گفت:
_تو اصلا باید امشب رژیم بگیری.
فاطمه سمتش رفت و گفت:
_غذامو بده داداش،جان امیر خیلی گرسنه مه.
-نمیدم تا ادب بشی.
امیررضا دور میز میچرخید و فاطمه دنبالش.زهره خانوم گفت:
_بچه ها،حداقل یه امشب آبرو داری میکردین.
علی و حاج محمود میخندیدن.
شب بعد،علی،پویان و مریم به رستوران سنتی دعوت کرد.
علی و فاطمه کنارهم نشسته بودن،پویان و مریم هم کنارهم.پویان به علی گفت:
_خیلی برات خوشحالم.
علی هم با لبخند نگاهش میکرد.علی گفت:
_معمولا آقایون بعد ازدواج چاق میشن، تو چرا لاغر شدی؟!
فاطمه با دعوا به مریم گفت:
_تو هنوز آشپزی یاد نگرفتی؟!
مریم به پویان نگاهی کرد.پویان بلند خندید.علی گفت:
_چرا میخندی؟
-مریم قبلا گفته بود تو رابطه خواهر و برادریت با فاطمه تجدید نظر کن،فاطمه زیاد خواهرشوهر بازی درمیاره.ولی من فکر نمیکردم دیگه تا این حد.
علی هم خندید.فاطمه و مریم با لبخند به هم نگاه میکردن.علی گفت:
_شام چی میل میکنید؟
پویان به مریم گفت:
_باید گرون ترین غذا رو سفارش بدیم. این شام فرق داره.
به علی گفت:
_دو تا پرس بیشتر بگیر،ما میبریم.این شام تکرار شدنی نیست.
فاطمه گفت:
-تاوان دستپخت بد مریم رو علی باید بده؟
علی و پویان خندیدن.مریم گفت:
_علی؟!!... علی کیه؟!!
فاطمه به علی گفت:
_مگه نگفتی بهشون؟
-هنوز نه.
آروم و باشیطنت گفت:
_میخوای من معرفیت کنم؟
علی خندید و گفت:
_نه..نه.خودم میگم.
پویان گفت:
-قضیه چیه؟
علی گفت:
-وقتی اسم افشین رو میشنوی یاد چی میفتی؟
-تو.
-اولین چیزی که از افشین به ذهنت میاد،چیه؟
-راستشو بگم؟!
-آره.
-بداخلاقی،غرور و گنده دماغی.
همه خندیدن.
-اگه بهت بگم اسم من علیه،اولین چیزی که به ذهنت میاد چیه؟
پویان یه کم فکر کرد و گفت:
-فاطمه.
علی انتظار همچین جوابی نداشت.به فرش نگاه کرد و چیزی نگفت.فاطمه به علی نگاه کرد.پویان گفت:
_چیشد؟!!
علی سرشو بلند کرد،
و به فاطمه نگاه کرد.بعد به پویان نگاه کرد و گفت:
_من دوست دارم اسمم علی باشه.تو هم اگه سخت نیست برات،خوشحال میشم بهم علی بگی.
پویان و مریم از تعجب سکوت کردن.
پویان گفت:
-جدی گفتی؟!!
-بله.
دوباره مدتی سکوت کرد.
-خیلی خوبه....باشه.
چند روز گذشت.
علی و فاطمه دنبال خونه میگشتن ولی با پس اندازی که علی داشت خونه ای که به نظر خودش مناسب دختر حاج محمود باشه،پیدا نمیکرد.نمیخواست از کسی هم کمک مالی بگیره.خیلی ناراحت بود.
-علی جانم،این خونه که خوب بود.
-تو که هر خونه ای دیدیم،گفتی خوبه.
لبخندی زد و گفت:
_تو هم که چقدر به نظر من اهمیت میدی.
-فاطمه،هیچ کدوم از اون خونه ها خوب نبود.
-یه کم از ایده آل هات کم کن.
-آخه من دختر حاج محمود نادری رو ببرم تو یه خونه پنجاه متری زندگی کنه؟
خندید و گفت:
_وای چه گناه نابخشودنی ای!!
-فاطمه! دارم جدی حرف میزنم.
جدی شد و گفت:...
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱