eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
8.6هزار ویدیو
303 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🗒 "در مورد نماز بارها دیده بودم که با شوخی‌و خنده، مارابرای نماز صبح صدا می‌زد و می‌گفت: 👈《نماز،فقط اول وقت و جماعت.》👉 ✅ همیشه به دوستانش درمورد اذان گفتن نصیحت میکرد. می گفت: 🔺《هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید و با صدای بلند،پروردگار را صدا کنید و اذان بگویید.》" خاطراتی از ↓ من قهرمان من
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
. 🗒 "در مورد نماز بارها دیده بودم که با شوخی‌و خنده، مارابرای نماز صبح صدا می‌زد و می‌گفت: 👈《نماز
سلام و عرض ادب خدمت رفقای سنگر ممنون که رفیق شهیدم رو مهمون نگاه هاتون کردین 🍂✌️🌺🌺❤️😊❤️🌺🌺✌️🍂 لطفا مواظب خودتون باشید ماسک بزنید تا از در امون باشید برا نابودی کرونا و شفای بیماران کرونایی هم دعا کنید حقیر رو هم دعا کنید خادم نوشت
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#یڪ‌روایت‌عاشقانہ💍 پس از شروع زندگےِ مشترکمآن یک میهمانے گرفتیم☺️ و عده‌اے از اقوام را بہ خانہ‌م
. . در سوریہ ایمان بہ دوستانے کہ مداحے میکردند میگہ برایم روضہ حضرت ابوالفضل بخونید و بهشون میگہ برایم دعا کُنید♥️ اگر قرار هست بشم یا بہ روش آقا ابوالفضل یا بہ روش سرورمون آقا امام‌حسین یا بہ روش خانم فاطمہ‌زهرا ایمان بہ سـہ³روش شهید شد:↓ دستے کہ عبارت یا رقیه روےاش نوشتہ شده بود مثل آقا ابوالفضل قسمتے از گردنش مثل سرورمون امام‌حسین🌙 و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلو و شکم بود مثل خانم فاطمہ‌زهرا کہ بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجہ مےشوند یڪ قسمت از بدنش جا مانده کہ آن را همان جا در سوریہ تپہ العیس دفن میڪنند یعنے یـک¹ قسمت از وجود مَن در خاڪ سوریہ جا ماند🙃🥀 پآیآن. .
چـــادرانــہ ﴿ مےگفت↶ الان شرایط طورۍ شده ڪہ اگہ 🧔🏻ـپسر پیغمبر هم باشے نمےتونے دینت راهم حفظ ڪنے😏 اینا همش بہانہ اس بانو😌 🧕ـهمسر فرعون هم ڪہ باشے باز مےتونے بہترین باشے♥️﴾ °•~طُ ریحانہ خدایے
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
چـــادرانــہ ﴿ مےگفت↶ الان شرایط طورۍ شده ڪہ اگہ 🧔🏻ـپسر پیغمبر هم باشے نمےتونے دینت راهم حف
دخترا پس حواستون باشه که نقل این حرفا نیس که آره اقتضای جامعه و دور اطرافمه تصمیم درست و ( که تو قرآن گفته شده ) بگیریم ☺️☺️❤️☺️☺️  آیه ۵۹ سوره احزاب  (ای پیامبر، به زنان و دخترانت و نیز به زنان مومنین بگو خود را بپوشانند تا شناخته نشوند و مورد اذیت قرار نگیرند. و خداوند بخشنده مهربان است... 😍من عاشق حجابمم هستم😍
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🌷۲۱ آبان #سالروزشهادت سرلشکر #شهید_حاج_حسن_طهرانی_مقدم گرامی باد. یادش_گرامی_باذکرصلوات #پدر_م
‌ کاری که انجام می دهید حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید! از همان در پشتی بیرون بروید.🚶🏻‍♂ چون اگر تشکر کنند، تو دیگر اجرت را گرفته‌ای  و چیزی برای آن دنیایت باقی نمی ماند ... 🥺🥺🥺🥺 ماداریم‌اینطوری‌زندگی‌میکنیم؟ 🤔🤔
💭توییت فرمانده کل سپاه به مناسبت سالروز شهادت سرلشکر حسن طهرانی مقدم @Refighe_Shahidam313
از بخش یکو دو و سه وچهار ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 👇👇👇👇👇👇👇👇 کپی با ذکر نام نویسنده و آدرس👇 Instagram:leilysoltani آزاد @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
(قسمت 43 بخش اول) همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به کمد لباس هام زل زدم،نگاهی به لباس ها انداختم در کمد رو بستم و از اتاق خارج شدم. مادر و پدرم با اخم روی مبل نشسته بودن،لبم رو کج کردم و آروم گفتم:مامان چی بپوشم؟ مادرم سرش رو به سمتم برگردوند،نگاهی بهم انداخت همونطور که سرش رو به سمت دیگه می چرخوند گفت:منو بپوش! مثل دفعه ی اول استرس نداشت! جدی و ناراضی نشسته بود کنار پدرم. اخم های پدرم توی هم بود،ساکت زل زده بود به تلویزیون! هشت روز از ماجرای اون شب میگذشت،خانواده ها به زور برای خواستگاری دوباره رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضی تر بودن،چون احساس میکردن هنوز همون هانیه ی سابقم! نفس بلندی کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاقم،در رو بستم. دوباره در کمد رو باز کردم،نگاهم رو به ساعت کوچیک کنار تخت انداختم،هفت و نیم! نیم ساعت دیگه می اومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم،با استرس لبم رو می جویدم. پیراهن بلند سفید رنگی با زمینه ی گل های ریز آبی کم رنگ برداشتم،گرفتمش جلوی بدنم و مشغول تماشا توی آینه شدم. سری تکون دادم و پیراهن رو گذاشتم روی تخت،روسری نیلی رنگی برداشتم و گذاشتم کنارش. نگاهی به پیراهن و روسری کنار هم انداختم. پیراهن رو برداشتم و سریع تن کردم،دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقه! چرا احساس میکردم زمان دیر میگذره؟چرا دلشوره داشتم؟ زیر لب صلواتی فرستادم و روسریم رو برداشتم. روسریم رو مدل لبنانی سر کردم و چادر نمازم رو از روی ریخت آویز پشت در برداشتم. باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقه! همونطور که چادرم رو روی شونه هام مینداختم در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم. رو به مادرم گفتم:مامان اینا خوبه؟ چادرم رو کنار زدم تا لباسم رو ببینه،مادرم نگاهی سرسری به پیراهنم انداخت و گفت:آره! پدرم آروم گفت:چطور تو روشون نگاه کنیم؟ حرف هاشون بیشتر شرمنده م میکرد! (قسمت 43 ،بخش دوم) با قدم های بلند به سمت آشپزخونه رفتم،سینی رو کنار کتری و قوری گذاشتم،مشغول چیدن فنجون ها شدم. پنج تا،پدرم،مادرم،پدر سهیلی،مادر سهیلی و سهیلی! حتی تو خیالم نمیتونستم بگم امیرحسین! چه برسه حتی فکرکنم باهاش ازدواج کنم! یاد چهره ی جدیش بعد از خواستگاری افتادم،جدی بود اما اخمو نه! جذبه داشت! توقع داشتم اون سهیلیِ همیشه مودب و خندون به خونم تشنه باشه! صداش پیچید توی سرم:این دفعه که اومدم خواستگاری تشریف بیارید! لبخندی روی لبم نشست و مثل اون روز گفتم:دیونه! دوباره حواسم رفت به ساعت،هشت نشده بود؟ آشپزخونه ساعت نداشت،سریع وارد پذیرایی شدم و ساعت رو نگاه کردم،هشت و ده دقیقه! از هشت هم گذشته بود! پس چرا نیومدن؟ فکری مثل خوره به جونم افتاد،نکنه سهیلی میخواست تلافی کنه؟! با استرس نگاهی به پدر و مادرم انداختم. خواستم چیزی بگم که صدای زنگ آیفون باعث شد هین بلندی بگم و دستم رو بذارم روی قلبم! پدر و مادرم سریع بلند شدن،پدرم به سمت آیفون رفت مادرم چادرش رو سر کرد و رو به من گفت:چرا وایسادی؟برو تو آشپزخونه! به خودم اومدم با عجله وارد آشپزخونه شدم،به دیوار تکیه دادم قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روی قلبم و چندتا نفس عمیق کشیدم! صدای سلام و یاالله گفتن پدر سهیلی به گوشم رسید. سهیلی نامرد نبود! بدنم می لرزید،از استرس،از خجالت! چطور میتونستم با پدر و مادر سهیلی رو به رو بشم؟! صداشون رو میشنیدم،پدرم و پدر سهیلی مشغول صحبت بودن. چند لحظه بعد صدای خنده های ضعیفی اومد و پشت سرش مادرم گفت:هانیه! با استرس چادرم رو سر کردم،خواستم به سمت کتری و قوری برم که ادامه داد:یه لحظه بیا مامان جان! با تعجب از آشپزخونه خارج شدم،سرم پایین بود و نگاهم به فرش ها. رسیدم نزدیک مبل ها،آروم سلام کردم. پدر و مادر سهیلی عادی جواب سلامم رو دادن! خبری از نارضایتی و ناراحتی نبود! نویسنده:لیلی سلطانی😍 Instagram:leilysoltaniii❤️ @Refighe_Shahidam313
(قسمت 43 بخش سوم) خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت:جیران جان ایشون عروسمون هستن؟ با شنیدن این حرف،گونہ هام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد:بلہ هانیہ جون ایشون هستن. پدر سهیلے گفت:عروس خانم،ما دامادو سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن! ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود،دستہ گل رز قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود! مادرم آروم گفت:هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن! و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم،نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت:سلام! آروم و خجول جواب دادم:سلام! دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم:من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم! نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم! _اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود! (قسمت 43 بخش چهارم) آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم! نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے.... مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد. پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟ نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن! لبخند نشست روے لب هام:چشم! وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز. نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز! بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم. چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم. از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد. با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن. پدرم گفت:ڪیہ؟ مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم! با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند. _بیا بابا جان! با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت. بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟ خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے! دست هام مے لرزید،سرش پایین بود. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے instagram:leilysoltaniii ڪپے_بدون_ذڪر_و_برداشتن_آے_دے_ها_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیست @Refighe_Shahidam313