فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
بی تردید ۲۰ فروردین، یادآور روز ملی فناوری هسته ای و اعلام بومی شدن دانش هسته ای در ایران اسلامی و مجهز شدن سرزمین ایران به انرژی هسته ای و در واقع روز بزرگ تحقق شعار «ما می توانیم» است.
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#روز_ملی_فناوری_هسته_ای
#انرژی_هسته_ای
📆مناسبت مرتبط:
روز ملی فناوری هسته ای
#01_20
#jihad
#martyr
سید شهیدان اهل قلم
بسم رب الشهدا و الصدیقین♥️
در مسلخ عشق صدای قدم های عاشقانی را می شنوی که هیاهوی جنگ،آنها را شیفته و دلداده ی فراق از دنیا کرده است.
و ستارگانی را میبینی که از بُعد وجودی خویش فاصله گرفته اند
و طراواتِ خدا، در رگ های به خون بسته جاری شده است.
گویا هنر،طنین اتفاقاتی اینچنین دلنواز بوده است؛
که تن های عریان قلم،زبانِ رویداد های عاشقانه شد.
و تو...
ای آوینی ...
مُهری بودی،محکم،استوار و خالص که نجوای درونت تو را شیدا ساخت.
و امروز؛ اهل قلم به محبت تو ریشه ی نوشتن را زندگی دادند..
مشتاق وصال ای هم رفیق♥️
🖊مریم مجیدی
🖌#پرواز
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#شهید_هنرمند
#روز_هنر_انقلاب_اسلامی
#دلنوشته
#عکس_نوشته
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#01_20
#jihad
#martyr
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
سیدمرتضی آوینی 20 مهر 1326 در #شهر_ری به دنیا آمد. در سال 1333 کلاس اول دبستان را در #خمین به پایان
بازگشت به پیام قبل
سالروز #شهادت اگر مطالعه نکردین حتما مطالعه کنید
شادی روح شهید عزیز فاتحه صلوات+وعجل فرجهم
#شهید_مرتضی_آوینی
#جمعه
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره
ابراهیم حاتمیکیا
از همکاری با #شهید_مرتضی_آوینی
#شهيد_اويني
#کارگردان
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#وصیت_شهدا🌷 🔸#حجاب سنــگــرے اســٺ آغــشــٺہ بــہ #خــون مَــن 💘 ڪــہ اگــر آن را #حفــظ نَــڪُــن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری
اززبانِهمهۍخونوادههاۍشهدامیگم:
نمیگذریم،
ازاوندخترۍڪه . . .
#حجاب
#چادرانه
#جمعع
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
از عنایات امام رئوف است که بعد از مشهد سربچرخانی و دلبر به کنارت باشد... #دلبرانه
عرض شود خدمتتان …!
شاید بهترین عروسی
و بهترین تالار
و بهتریڹ لباس
و بهترین جهیزیه
و بهترین خونه
و خلاصه از همــــــــــه چی بهترینش آرزوی هــــــر کسی باشه…😅
امــــــــــا…😋☝️
برای ما بچه مذهبیها فانتزی یعنی:
تو حرم امام رضا 🕌
علیه السلام عقد کنیم💍
بعد مراسم بریم
گلزار شهدا
و یه دل سیــــــــــر تشکر کنم...
ماه عسل بریم کربلا😢
هر سال بریم راهیان خادمی
و اردو جهادی
و یک عالــــــمه کارای فرهنگی 😍
شبهای جمعه بریم هیئت😌
وقتی دعوامون شد
یهوو یک اس ام اس از طرف عشقمون بیاد که؛
میشه دوستم داشته باشی...
دوتایی شبا قدم بزنیم.
وقتی دارم
غیبت میکنم بپره وسط حرف زدنمو و شروع کنه به گفتن مدح مولا علی علیه السلام😁
خلاصه اینکه
تو زندگی به هیــــــچی جز رضایت خدا و رابطه عبد با مولا فکر نکند
خدایا
روزی همه کن همسری ائمه پسند...
#مذهبیها_عاشفترند
#عاشقانه_مذهبی
#دلبرانه
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
. آسمان ها را به دنبالت گشتیم! ای ❤️ـعشق... در زمین یافتیم؛ شلمچه... هدایت شد دل مان در شلمچه! مراق
شلمچـہ
آسمانےاست سرشار از ستارههاے سرخ
شلمچـہ
بهار است لبریز از گلهاے محمدے
شلمچـہ
دریاست ،
مواج از موجهاے عاشقـے
🌹تا قدم نگذارے نمیدانے ڪجاست ...
#شلمچه
#دلتنگ
#جمعه
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
☘ امام رضا(ع) برادر بزرگتر، مانند پدر است.🌺 وسائل الشیعه #حدیث #برادر #پدر رفیق شهیدم @Refighe_S
«پیامبرگرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم»:
المَهدِی طاووسُ أَهلِ الجَنَّةِ...
مهدی(ع)
طاووس اهل بهشت است...
(الشِّهاب فیالحِکَمِ و الآداب، ص ١٦)
#امام_زمان
#حدیث
#جمعه
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علکیم
خوش اومدین به محفل خودتون
عصر جمعه تون بخیر...
ممنون که رفیق شهیدم رو مهمون نگاه هاتون کردین
از همیاری و مشارکت شما ممنونیم✌️✌️✌️
اعضاء و خادمان رفیق شهیدم رو از ✌️A ی خیرتون محروم نکنید
#التماس_دعای_فرج
#التماس_دعا
#التماس_دعای_حقیر
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی
#رمان_واقعی
#رمان
#قسمت_85
#قسمت_86
#قسمت_87
#قسمت_88
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی #رمان_واقعی #رمان #قسمت
#قسمت_هشتاد_و_پنجم_رمان_نسل_ سوخته: اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ...
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
#قسمت_هشتاد_و_ششم_رمان_نسل_ سوخته: دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...
.
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_هشتاد_و_پنجم_رمان_نسل_ سوخته: اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ...
#قسمت_هشتاد_و_هفتم_رمان_نسل_ سوخته: بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ...
توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...
شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...
بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...
خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...
.
#قسمت_هشتاد_و_هشتم_رمان_نسل_ سوخته: پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ...
فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
کی پوستر من رو پاره کرده؟ ...
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
کدوم پوستر؟ ...
چرخیدم سمت الهام ...
من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...
چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ...
.ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📿آرامش یعنی میان صدها مشکل خیالت نباشد... 😊ـلبخند بزنی چون می دانی ❤️ـخدایی داری که هوایت را دارد
یا الهی فَکمْ مِنْ عَیبٍ سَتَرْتَهُ عَلَی فَلَمْ تَفْـضَـحْنی.
خدایا!
چه بسیار عیب هایـــی که تو
از نگاه دیگران پنهان کردی و آبرویم را نبردی!
+ هی من خراب کردم و تو نذاشتی کسی بفهمه!
#صحیفه_سجادیه
#جمعه
#خدا
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
آخرين جمعه ى ماه شعبان،
نمى خواهم به نيامدنت فكر كنم،
مى خواهم
چشمانم را
منتظر به آسمان بدوزم
تا نشانى و صدايى از تو بيابم...
مى خواهم
تا ماهت تمام نشده،
رويت را ببينم...
مى خواهم بيايى
و مهر قبولى بر تمام خدمت گزارى هايى كه هركس براى جشن هاى ميلادت انجام داده، بزنى...
ميخواهم نه به دعاى ما،
بلكه به دعاى مادرت،
آمين بگويى
و خداوند ظهورت را محقق فرمايد...
يابن الحسن!
كاش ماه مبارك پيش رو، حسرت نبودنت، نباشد...
آمين يا رب العالمين.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#جمعه
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ای دل شيدای ما گرم تمنای تو... كی شود آخر پديد طلعت زيبای تو... نور خدایی چرا روي نهان می کن
00:00
💕💕:💕💕
#صفرعاشقی
نگاهت کافیست
تا در هوای آمدنت
...بمیرم...
تو
همیشه
دعوتی...
💕..راس ساعت دلتنگی..💕
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
+اولاً احبڪ..؛
ثانیـاً اولاً.. :)
.
- اولاً دوســتت دارم..؛
دومـاً.. اولاً.. ❤️
.
#هادی_دلها
#شبتون_شهدایے
#شهید_ابراهیم_هادی
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
دوس داشتی👇👇👇
حرفتو ناشناس بهم بگو
بجز تبادل😉
انتقاد
نظر
پیشنهاد
دلنوشته
یا هر حرفو پیامی که بشه تو رفیق شهیدم ارسال کنم✌️✌️✌️
https://harfeto.timefriend.net/16138013651191
جوابتو اینجا ببین
https://eitaa.com/joinchat/42401864Caf7e7e9e7b
🍃🌹 سالروز شهادت ، شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی گرامی باد.
💐 هدیه به روح مطهرش ،فاتحة مع الصلوات.
🤲 خداوندا ، ما را هم شایسته شهادت در راهت بگردان.
@Refighe_Shahidam313