بد نیست به مناسبت #واکسن زدن^°رهبری°^
یادی کنیم از فتوشاپ و دروغ ناشیانه ی مصی پولینژاد دراین مورد!
این همه پول میگیرید، یه فتوشاپکار بهتر استخدام کنید، این چیه آخه😂
ــــــــــــــــ
🚩 در پرتگاه مجازی، مجهز باش...
#باافتخار_ایرانی
#واکسن_ایرانی
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🌹💚🌹✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
✨رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ ✨وَمِنْ ذُرِّيَّتِي ✨رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ﴿۴۰﴾ ✨پرور
🍃🌼🍃🌼🍃
🍃خواندن نماز با مهر #كربلا ، ثواب نماز بيشترمى شود و بسیار توصیه شده است .
آقا امام صادق عليه السلام فرمودند:
سجده بر تربت امام حسين عليه السلام حجاب هاى هفتگانه را پاره مى كند.
6، کافی مرحوم كلینى، ج 4، ص 588.
📿📿📿
🚶🏻♂🚶🏻♂🚶🏻♂
🤲🤲🤲
#نماز
#حدیث
#التماس_دعای_فرج
#التماس_دعای_حقیر
اذان ظهر به افق همدان
13:19
|خاطرهشہدا🕊|
──────
یهومیومدمیگفت:
«چراشماهابیکارید⁉️»😑
میگفتیم:
«حاجی! نمیبینےاسلحہدستمونہ؟!یاماموریت
هستیمومشغولیم؟!»🤦🏻♂°
.میگفت:
«نہ..بیکارنباش!
زبونتبہذکرخدابچرخہپسر...🍃° همینطورکہنشستےهرکارےکہمیکنے ذکرهمبگو :)»📿
وقتےهمکنارفرودگاهبغداد
زدنش😔
تۅ ماشینشکتابدعاوقرآنشبود ..🎈🖇
.
☁️⃟🍁¦⇢
#حاجقاسم
#ایران_قوی
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🥀🌹🥀✌️❁═┅┄
اۍخوبتر از لیلۍ!
بیماست کهچون مجنون
عشقِتو بگرداند
در کوھ و بیابانم
🔷➰💙➰🔷
•
#ایران_قوی
#قهرمان_من
#شهید_ابراهیم_هادی
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🔶🧡🔶✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
همسفرانه عاشقانه 🦋🌱 او بر سر خود هَمیشه چٰادر دارد... با چفیهـِ کَمی نازُ و تفاخُر دارَد... باید
﴾✨🌸✨﴿
.
.
.
•| صـ✌️ـبور باش که
•| اعجاز صبر هم یعق🧔ــوب
•| به وصـ🦋ــل یار رسانید
•| هم زلیخـ🧕🏻ـا را
.
.
.
🌙• عشقجانمــ❣
🍃
#عاشقانه
#عاشقانه_مذهبی
#مذهبیها_عاشقترند
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️💑💍💑✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
💢زبان بدن امام خامنه ای در زمان واکسیناسیون تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.....🤲🤲 #واکسن_ایرانی #ا
بــه دسـت غــیر،مبادا امیدوارےما
نیامدهست بـه جُـزما،کـسی به یارےما
#باافتخار_ایرانی
#واکسن_ایرانی
#ایران_قوی
✊🇮🇷✌️✌️🇮🇷✊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🇮🇷💚🇮🇷✌️❁═┅┄
الهیـ❤️
حکمت خــ"❤️"ــدا
با ^آرزوهاتونـ^ یکی بشه
✌️✌️🤲🤲✌️✌️
18:18
#ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشیـــــدن خطاے دیگران💗
بسیار قشنگـــــه👉
تجربه کردنش را
به شما پیشنهـــــاد میکنم😊
#رفیق_شهیدم
#ایران_قوی
#تلنگر
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️💚🍀💚✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
• خداےخوبم🌻 یادتباشہ؛ خدابعضیچیزاوافرادروازتدورمیکنہ کھمسیرزندگیتهمواربشه(: ناشکرینکنیاآ
•
خداےخوبم🌻
ومنتمامحواسمراپیچیدهام
بهدستهاۍخدا . . .!'
صلواتنمیفرستیرفیق (:
#خدا
#عشق
#مخاطب_خاص
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🔶🧡🔶✌️❁═┅┄
👆👆👆
نظر مقامات دیگر کشورها درباره ی سید علی خامنه ای...
#پشتیبان_ولایت_فقیه_باشیم
#باافتخار_ایرانی
#ایران_قوی
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️❤️🌹❤️✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
👆👆👆 نظر مقامات دیگر کشورها درباره ی سید علی خامنه ای... #پشتیبان_ولایت_فقیه_باشیم #باافتخار_ایرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامـ🖐
عرض ادب و احترام خدمت اهالی رفیق شهیدم
خدمت دوستان وفادار عرض ارادت
✌️🍀🍀✌️
خدمت عزیزان تازه وارد خوش آمد
✌️💐💐✌️
ممنون که رفیق شهیدم رو برای تماشا انتخاب کردین
🌹✌️✌️🌹
ان شاءالله به شرط توفیق و لیاقت از امشب با رمان جدید در خدمتتون هستیم ان شاءالله که دوست داشته باشید و لذت ببرید
🌹🌹🌹🌹
ممنون که هستین
حضور گرمتون باعث دلگرمی حقیرِ
✌️:)✌️
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️❤️🌹❤️✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
سلامـ🖐 عرض ادب و احترام خدمت اهالی رفیق شهیدم خدمت دوستان وفادار عرض ارادت ✌️🍀🍀✌️ خدمت عزیزان تازه
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا
#یک_فنجان_چای_داغ
#رمان_هشتم
#رمان
به قلمـ✍
زهرا اسعد بلند دوست
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🔶✍🔶✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_او
#قسمت_اول :
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال.
در خیابانهای آلمان و دل ایران.
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🍀✍🍀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_اول : از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایران
#قسمت_دوم
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..
کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال..
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم.
اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی، خدایِ دانیال نامم را..
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم...
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد..
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🍀✍🍀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_دوم آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مد
#قسمت_سوم :
روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را. من... دانیال...مادر و پدرِ سازمان زده ام!
آن روزها،دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود!!!
به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!!
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد.
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!! مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند. که….
و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود.
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده...که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم...که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم...و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🍀✍🍀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
💜💜:💜💜 #امام_زمان #صفرعاشقی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
°آقا جان° ...
ما بی سلیقهایم 😔
تو حاجات ما بخواه ...
ورنه گدا
مطالبهی آب و نان کند ...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صفرعاشقی
❤️❤️:❤️❤️
00:00
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️❤️:❤️✌️❁═┅┄