eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
7.2هزار ویدیو
296 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود رفیق‌شهیدمْ‌یه‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ حرفتو👇بزن https://daigo.ir/secret/67889490 جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر ✌️💛✌️
مشاهده در ایتا
دانلود
00:00 ❣❣:❣❣ سلام آقای دلتنگی
تــصویر ـنگاه پـُر مهرت را بـر دیوار خاݧہ ماݧ حک کـرده ایم تـا خاݧه ماݧ پُـرحضور تو باشد و بس💚 سلامٌ_عَلی_اِبراهیم ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹🤝🌹✌️❁═┅┄
「اِی‌آرامِ‌جانمـ به هنگامِ‌سختــی‌ها..🦋」
شبتون خدایی وضو قبل خواب فراموش نشه ✌️✌️✌️ حقیررو هم ✌️A کنید خیلی خالصانه و ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 🌹 سلام 🍃صبح اول هفته تون بخیر و شادی 🌹آرزو می کنم وجودتون 🍃پر بشه از عطر و رنگ خدا 🌹وصبح را سرشار از انرژی و 🍃سلامتی و نشاط آغاز کنید 🌹و امروزتون آکنده از 🍃خیر و برکت و شادی باشه 🌹 در پناه الطاف الهی 🍃 هفته تون خوب و عالی 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
...سلام خدای خوبم... روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅 بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا ❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن... 🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... یادشهداباصلوات+وعجل‌فرجهم 🍀🌸🍀🌸🍀🌸 🔶رفیق شهیدم🔶 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بہ صبــح درود بہ عشــق 💖 و درود بہ همراهان مهربـــانم🌸🍃 سلام صبحتـــون پر از عطـر بهـــار🌸🍃 دلتـــون گـرم از آفتـــاب امید☀️ قلبتون سرشار از مهربانےツ ☕🌸🍃 صبحتون بخیر
ملازم اول غواص ۹۳.m4a
6.89M
کتاب : ملازم اول غواص 🌹 راوی : برادر جانباز و آزاده حاج محسن جام بزرگ🌹 نویسنده : محسن صیفی کار🌹 قسمت : نود و سوم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @chateratdefae ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺۲۶ روز تا عید بزرگ 🌺 🦋 امام صادق علیه‌السلام: به نجف سفارش‌تان می‌کنیم، در آن قبری است؛ که هر بیماری به آن پناه ببرد؛ شفا خواهد یافت.. 🤝 🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« خواهران ما در حالى كه چادر خود را محكم برگرفته‏ اند و خود را هم چون فاطمه (س) و زینب (س) حفظ مى‏كنند... هدف‏دار در جامعه حاضرشده ‏اند.» ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🖤💚🖤✌️❁═┅┄
🌷صدای روح‌الله در عمق وجودش پیچید: +زینب اگه رفتیم کربلا حاضری حلقه‌ هامون رو بندازیم حرم؟! -وای روح‌الله معلومه که نه حلقه‌هامون تنها چیز مشترک بین من‌وتوئه چه جوری ازش دل بکنم؟!😒 +ولی اگه حلقه‌هامون رو بندازیم‌حرم، عشقمون جاودانه میشه ها...😍 - نمی دونم حالا بذار قسمت‌بشه بریم کربلا اون موقع تصمیم می‌گیرم😊 بعد از شھادت روح‌الله با خودش عهد کرد هروقت کربلا قسمتش شد حلقه‌هایشان را بیندازد داخل‌ضریح کیسه‌ای را از قبل‌آماده کرده بود و روی آن نوشته بود :« این حلقه های من و همسر شھیدم است که در دفاع از حرم حضرت زینب شهید شد فقط خرج ضریح شود.» حلقه هایش را از انگشتش بیرون آورد و درون کیسه انداخت در کیسه را محکم کرد و آن را انداخت درون ضریح با چشم مسیرعبورش را دنبال کرد افتادند کنارقبرحضرت😍 رو به ضریح گفت:« امام حسین حلقه های‌ازدواجمون رو انداختم ضریح تا بگم از بهترین چیزهای زندگی‌ام گذشتم برای‌شما منتی هم نیست. روح‌الله همه ی زندگیم بود و حلقه های ازدواجمون تنھا چیزی بود که بینمون مشترک بود . هر دوی اینا فدای شما❣ موقع خروج از حرم آرامش عجیبی داشت خوب معامله کرده بود در ازای تمام چیزهایی که داده بود یک چیز گران‌بھا به دست آورده بود آن هم چیزی نبود، جزء روح‌الله ابدی... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️💑💍💑✌️❁═┅┄
نام و نام خانوادگی: شهید روح الله قربانی نام پدر: داوود محل تولد: تهران تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۳/۱ تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۳ محل شهادت: سوریه - دمشق - حلبم دت عمر: 26 سال محل مزار: گلزار شهدای بهشت ​​زهرا تهران قطعه و ردیف و شماره: ۶-۸۷-۵۳ کتاب مربوط به این شهید: دلتنگ نباش ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹❤️🌹✌️❁═┅┄
شهید روح الله قربانی در اولین روز خرداد ماه ۱۳۶۸ در خانواده ای مومن و مجاهد به دنیا آمد. پدرش از سرداران سپاه و از مجاهدان ۸ سال دفاع مقدس است. مادر او فرهنگی بود و زمانی که روح الله 15 سال بود از مهر و محبتش محروم شد. مادر روح الله آرزو داشت که پسرش طلبه یا شهید شود و روح الله با نشان دادن شجاعت مدافع حرم در 13 آبان 94 در دفاع از حرم حضرت زینب کبری (س) آرزوی مادرش را محقق کرد. قسمتی از خصوصیات اخلاقی روح الله در زندگی برنامه ریزی دقیق داشت. یک دفتر کوچک داشت که کارهای هفتگی ، ماهانه و گاهی سالانه را در آن قرار می داد. بسیار به درس ، تحصیل و خواندن کتاب علاقه داشت. مسلط به زبان عربی و انگلیسی بود و تصمیم داشت زبان سوم را هم شروع کند. نحوه شهادت شهید روح الله در تاریخ 13 آبان مااه 1394 همراه شهید سرلک در حومه حلب بود که ماموریت آن همه می شود ، شهید سرلک بنا شده بود که به عقب برگردد و مقداری وسایل بردارد که شهید قربانی نیز همراه وی باشد و این دو شهید ، وارد یکی از اتاقهای آنجا می شوند و حدود نیم ساعتی صحبت می کنند و بعد از سوار ماشین می شوند و کارها را انجام می دهند و می گردند و زمانی که شهید قربانی در ماشین ماشین را باز می کند ، گویی آن ها را زیر نظر دارید اند ، با "قبضه آمریکایی کرنت" مورد اصطلاح قرار می دهد و به دلیل اینکه شخص در آن دوست ندارد و مواد انفجاری نیز در ماشین وجود دارد ، ماشین 20 دقیقه در آتش سوزی است و چیزی از پیکر شهید باقی نمی ماند. همسر عزیزم ، پدرم ، خواهرم ، برادرم ، بقیه دوستان: اگر شهید شدم یک کلام حاج آقا مجتبی به نقل از علی علیه الاسلام ادعا کرد که فضیلت الهی تقوی است ، شهادت خوب است اما بهتر است تقویم شود که در قلب او باشد و در صورت بروز پیدا کند فکر نکنم مال یک روز ممکن است یک روز هم باشد ولی حاج آقا گفت که پی ساختمان فنداسیون آهن است. ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🌹❤️🌹✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دستور العمل فوق‌العاده آیةالله کشمیری برای تقرب به امام زمان عجل الله
خدایاممنونم. برای‌تمام‌لحظاتۍ‌ که‌دوامم‌دادۍ‌ودرگوشه‌زمزمه کردی" این‌نیز‌مۍ‌گذرد‌ "
:   صدای آرام عثمان بلند شد:(کمی صبرکن صوفی..)و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:(بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنهاعادت داشتم...همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد... وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد...وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم...وقتی مسلمان شد... وقتی دیوانه شد...وقتی رفت...پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟ صوفی زیبا بود...مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد...چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید...چرا چشمانش نور نداشت؟؟  شاید.... صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد... فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم...گرمایش زود گم شد...و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه  بخار گرفته ی کنارم،بود! و باز صوفی:(صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم...فقط خرابه و خرابه...جایی شبیه ته دنیا...ترسیدم...منطقه کاملا جنگی بود...اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف  از کنارت رد میشدن،فهمید.... اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام..اما نبودم...تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب...یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه... حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن...اولش همه چی خوب بود...یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود...هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم... کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت...افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم...از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم... دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم...و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد... هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 : باز دانیال را گم کردم...حتی در داستان سرایی های این دختر... و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.... و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:(طلاق غیابی...دنیا روی سرم خراب شد... نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود...تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و .....و باز خام شدم. اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم...اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم... چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره...اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره... و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه... اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم...گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی...اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام... ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی...و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم...پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم... بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم...و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن...و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم...همین... بعد از اون،هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه...و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد...لعنت به تو دانیال...لعنت...  حالم از خودم بهم میخورد...حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره...هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق....  دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن! مدام  به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میداد حس وحشتناکی بود. تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی... یهودی...بودایی...و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان و....بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور...  یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....) ادامه دارد........ پ.ن:ببخشید اگه بعضی جاهای داستان مناسب سن بعضی از دوستان نیست! ولی تا اونجایی ک ما تحقیق کردیم؛کم سن و سال توی کانال نیست... به هر حال این گفته ها،از این به بعد واسه جلو بردن داستان لازمه. معذرت🙏
: ناگهان سکوت کرد... تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟ من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی... چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن...دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش... به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه... لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت.. هوا زیادی سرد نبود؟؟ ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:( فکر کردم با هم نامزدین... انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟) عثمان اخم کرد...اخمی مردانه:(من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا...و این ربطی به نامزدی نداره...یادت رفته من یه مسلمونم؟؟ اسلام دینِ تماشا نیست..) رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:(اسلام؟؟ کدوم اسلام؟؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو..ساده و بی اطلاع...اما کجای کاری؟؟ اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه...اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه...تو چی میدونی از این دینِ، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن...اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن..) صوفی راست میگفت...اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد... خدا،بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود. عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:(حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز...اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش.. اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری،الان روبه روی من نشستن... اسلام یعنی،علی(ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزه اشو باز نمیکرد..اسلام یعنی حسن(ع) که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد...من شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم...تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟؟) صوفی با خنده سری تکان داد:(خیلی عقبی آقا.. واسم قصه نگو.. عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن..تبلیغات میدونی چیه؟؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن..چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون،خیلی چیزا دستت میاد..مخصوصا در مورد حقوق زنان... خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره..پیشکش تو و احمقایی مثله تو..) پدر من هم نوعی داعشی بود...فقط اسمش فرق داشت.. مسلمانان همه شان دیوانه اند... صوفی به سرعت از جایش بلند شد... چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش... و من هراسان ایستادم:(صوفی.. خواهش میکنم، نرو.. ) چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید... اما رفت...‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا