eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24هزار عکس
10.1هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 📍😊 حوصله کن بخون✌️ 📍قطعاً پشیمون نمیشی😊 💔قصه مسافر غرق شده! 1️⃣در زمان‌های دور، کشتی بزرگی دچار طوفان گردید و غرق شد. در این میان یکی از مسافران نجات یافت و موج دریا او را به ساحلی ناآشنا انداخت. ‌‌‌‌مرد بدون هدف راه افتاد تا به یک منطقه مسکونی رسید؛ وقتی نزدیک شد مردم به سمتش شتافته لباسی گران‌قیمت بر تنش پوشاندند و او را سوار بر اسب و با احترام به شهر بردند. 2️⃣مسافر از این که نجات پیدا کرده خوشحال بود؛ امّا خیلی دلش می‌خواست بفهمد که اهالی شهر چرا آن‌قدر به او احترام می‌گذارند. با خود گفت: نکند مرا با کس دیگری عوضی گرفته‌اند⁉️ مردم شهر او را یک‌راست به قصر باشکوهی بردند و به عنوان شاه بر تخت نشاندند. 3️⃣مرد مسافر که عاقل بود، سعی کرد به این راز پی ببرد. عاقبت به پیرمردی برخورد که آدم خوبی به نظر می‌رسید. محبت زیادی کرد تا اعتماد پیرمرد را به خود جلب کرد. در ضمن گفت‌و‌گوها فهمید که مردم آن شهر رسم عجیبی دارند. پیرمرد به او گفت: معمولاً شاهان وقتی چند سال بر سر قدرت می‌مانند، ظالم می‌شوند. ما به همین دلیل هر سال یک شاه برای خودمان انتخاب می‌کنیم. هر سال شاه سال پیش خودمان را به دریا می‌اندازیم و کنار دروازه شهر منتظر می‌مانیم تا کسی از راه برسد. اولین کسی که وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهی می‌نشانیم؛ تختی که یک سال بیشتر عمر نخواهد داشت. 4️⃣مسافر فهمید که چه سرنوشتی پیش روی اوست. دو ماه بود که بر تخت پادشاهی نشسته بود. حساب کرد و دید دَه ماه بعد او را به دریا می‌اندازند. او برای نجات خود فکری کرد: از فردا بدون این که اطرافیان چیزی بفهمند در جزیره‌ای که در همان نزدیکی بود کارهای ساختمانی یک قصر را آغاز کرد. در مدت باقی‌مانده، شاه یک‌ساله، هم قصرش را در جزیره ساخت و هم مواد غذایی و وسایل مورد نیاز زندگی‌اش را به جزیره انتقال داد. 5️⃣دَه ماه بعد، وقتی شاه خوابیده بود، مردم ریختند و بدون حرف و گفت‌و‌گو، شاهی را که یک سال پادشاهی‌اش به سر آمده بود به دریا انداختند. او در تاریکی شب، شنا کرد تا به یکی از قایق هایی که دستور داده بود آنجا منتظرش باشد، رسید. سوار قایق شد و به طرف جزیره راه افتاد. به جزیره که رسید، صبح شده بود. خدا را شکر کرد و به طرف قصری که ساخته بود رفت؛ امّا ناگهان با همان پیرمردی که دوست شده بود روبه‌رو شد. به پیرمرد سلام کرد و پرسید: تو اینجا چه می‌کنی؟ پیرمرد جواب داد: من تمام کارهای تو را زیر نظر داشتم. بگو ببینم چه شد که به فکر ساختن این قصر افتادی؟ 6️⃣مسافر گفت: من مطمئن بودم که واقعه به دریا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همین دلیل گفتم که پیش از وقوع و به وجود آمدن این واقعه باید فکری به حال خودم بکنم. پیرمرد گفت: تو مرد باهوشی هستی. اگر اجازه بدهی من هم در کنار تو همین جا بمانم! ✅آری! حکایت ما هم در دنیا همین است؛ در دنیا پادشاهیم؛ ولی بالاخره روزی مرگ در همان قصر پادشاهی به سراغ ما خواهد آمد؛ اگر از قبل برای بعد از مرگ اندوخته‌ای فراهم کرده باشیم، در آسایش خواهیم بود. پس بیش از پیش از فرصت عمر برای ساختن فردای خود تلاش کنیم.✌️ بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا در نبندد هوشیار ای که دستت می‌رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار 🍃 ☘🍃