🌷مهدی شناسی ۱۰🌷
◀️ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﺧﻮﺩ،ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ.
یا به چیزهای مختلف دل بسته ایم.
◀️ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻧیم
ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ نمی ﺷﻨﺎﺳﯿﻢ،ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ،ﺍﻟّﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ.
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ،ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ؛ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﻭﻃﻠﺐ ﻣﺎ ﺭﺍ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪ.
◀️ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺻﻞ ﺷﻮﯾﻢ؛ﺯﯾﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺮﯾﻦ،ﻋﯿﻦ ﺍﻻﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ؛ﻫﻤﺎﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﻏﺮﯾﻘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻧﯿﻢ.
◀️ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ،ﺩﻋﺎﯼ ﺍﻟﻐﺮﯾﻖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ؟
"ﯾﺎ الله
ﯾﺎ ﺭﺣمن
ﯾﺎ ﺭحیم
ﯾﺎ ﻣﻘﻠّﺐ ﺍﻟﻘﻠﻮﺏ،
ﺛﺒّﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻠﯽ ﺩﯾﻨﮏ"
◀️ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ "ﺩﯾﻨﮏ"،ﻫﻤﺎﻥ ﺩﯾﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺣﺠّﺖ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ،
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛"ﺇﻥ ﻟﻢ ﺗﻌﺮّﻓﻨﯽ ﺣﺠﺘﮏ،ﺿﻠﻠﺖ ﻋﻦ ﺩﯾﻨﯽ"
◀️ﭘﺲ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ:"ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺛﺒّﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻠﯽ ﺣﺠّﺘﮏ،ﺛﺒّﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﺔ ﺣﺠﺘﮏ"
◀️ﻣﮕﺮ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ،"ﻓﺴﺄﻟﻮﺍ ﺍﻫﻞ ﺍﻟﺬّﮐﺮ"؛ﺍﻫﻞ ﺫﮐﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ؟ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﻡ ﺧﯿﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ،ﺍﻭﻝ،ﻓﺮﻉ،ﻣﻌﺪﻥ،ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻭ ﻣﺄﻭﺍﯼ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
"ﺇﻥّ ﺫﮐﺮ ﺍﻟﺨﯿﺮ،ﮐﻨﺘﻢ ﺍﻭّﻟﻪ ﻭ ﺍﺻﻠﻪ ﻭ ﻓﺮﻋﻪ ﻭ ﻣﻌﺪﻧﻪ ﻭ ﻣﺄﻭﺍﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻬﺎﻩ"(ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﯼ ﮐﺒﯿﺮﻩ)
#مهدی_شناسی
#قسمت_10
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_بدون_تو_هرگز #بدون_تو_هرگز #رمان زندگينامه شهيد سيد علی حسينی طلبه شهید به قلمـ✍ #شهید_سید_طا
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بدون_تو_هرگز
#رمان
زندگينامه شهيد سيد علی حسينی
طلبه شهید
به قلمـ✍
#شهید_سید_طاها_حسینی
#قسمت_9
#قسمت_10
#قسمت_11
#قسمت_12
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍂🍃🌺🍂🍃✨ـ
🌺🍂🍃ـ
🍂ـ
@Refighe_Shahidam313
✨
🍂
🌺🍂🍃
🍂🍃🌺🍂🍃✨
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#داستان_دایرکتی_ها 📵 📓 قسمت_9 نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم همش به این فکر میکردم که چی شد
#داستان_دایرکتی_ها 📵
📓 #قسمت_10
با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود،
اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه...
ادامه داد..
_دوسش داری؟
+متعجب زده از سوالش،
گفتم چی؟!
_چی نه کی!
+خب کی؟
واضح حرف بزن..
_واضح نیست سوالم؟
+نه!
_افشین خانت!!!
انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم!
لال شده بودم،
نمیتونستم چیزی بگم
کیوان از کجا فهمیده بود!!
من که همیشه چت ها رو پاک میکردم..
خودم رو زدم به اون راه..
با صدای لرزون گفتم افشین خان دیگه کیه!؟
_از من میپرسی!!!؟؟
هه هه...
کیوان قهقه ای سر داد و گفت:
_میشه دیگه برام نقش بازی نکنی
من همه چی رو میدونم!!
+چی رو میدونی؟!
چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟!
_خودتو به خریت نزن فرشته ..
دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی
همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!!
همون روز دستت برام رو شد!
چرا سکوت کردی؟؟؟
میگفتی دوسش داری دیگه..
میگفتی اشغال...!😡
فک کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟
کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به زن من..!!
به ناموس من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه..
یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم..
دنیا روی سرم خراب شده بود..
اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید،
نمیدونستم چی باید بگم!
لعنت به من..
کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم
قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین..
قبل از اینکه لو برم..
قبل از اینکه بدبخت بشم..
کاش...
ادامه دارد...
📝نویسنده : فاطمه_قاف
کپی تنها با نام نویسنده جایز است
#داستان
#رمان
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
#نسل_سوخته براساس داستان واقعی به قلم #شهید_مدافع_حرم #سید_طاها_ایمانی
#رمان_واقعی
#رمان
#قسمت_9
#قسمت_10
#قسمت_11
#قسمت_12
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄