#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_سوم
متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسیالرضا»هستم.
-علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب
کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
🌷مهدی شناسی ۳🌷
❓❓چه باید کرد؟؟؟
◀️ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﻋﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﯾﻦ،ﺧﺪﺍ،ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ)ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
◀️ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﮐﺲ،ﺩﺭ ﻫﺮ ﺭﺗﺒﻪ ﺍﯼ،ﺍﺩﻋﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﮐﺮﺩ،ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻃﺮﺩ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﮑﻨﯿﻢ.ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻣﺶ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺤﻮ.ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ،ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ،ﻋﯿﻦ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺍﺳﺖ.ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻭ ﺟﺮﯾﺎﻧﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺫﮐﺮ ﺷﺪ،ﻣﻄﻠﻘﺎ ﺑﺎﺯﯼ،ﺩﺭﻭﻍ،ﺗﻮﻫﻢ ﻭ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
◀️ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺳﺮﮔﺮﻣﻤﺎﻥ ﮐﻨﺪ،ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺳﻮﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺩﯾﺪﯾﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻣﮑﺎﺷﻔﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺭﺥ ﺩﺍﺩ،ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ.ﺗﮑﻠﯿﻒ ﻭ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ.ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻗﺮﺁﻧﺘﺎﻥ ﺷﻮﯾﺪ.ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺧﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ.
◀️ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﭘﯿﺶ ﺁﯾﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ،ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ،ﺁﯾﺎ ﺟﺎﯼ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﻧﯿﺴﺖ؟ﺍﮔﺮ ﻣﻄﻠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ؟
◀️ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺳﺖ:"ﺧﻠﻘﺘﻪ ﻟﻨﺎ ﻋﺼﻤﺔ ﻭ ﻣﻼﺫﺍ"."ﺟﻌﻠﺘﻪ ﻟﻠﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﺍﻣﺎﻣﺎ".
ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺳﺖ،ﭼﺮﺍ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﮑﻨﯿﻢ؟ﭼﺮﺍ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻧﺮﻭﯾﻢ؟ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﺍﺭﺵ ﻧﺴﻮﺯﯾﻢ؟ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭﺵ ﺑﯿﺎﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻭﺻﻠﺶ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻧﺼﺮﺕ ﻭ ﯾﺎﺭﯼ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﺪ.
◀️ﮐﻞ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺮ ﮐﻨﺪ.ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻠﻮﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻥ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ "ﻣﻬﺪﯼ" ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ.ﮐﺪﺍﻡ ﺍﻧﺴﺎﻥ،ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﯼ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ؟ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻮﺳﻞ ﮐﻨﯿﻢ.ﭼﻮﻥ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﻈﻬﺮ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ ﺁﯾﻨﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﻈﻬﺮ ﺻﻔﺎﺕ ﺍﻗﺪﺱ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺍﻣﺎﻡ،ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﻫﺪ؟ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﺅﯾﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ،ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻟﺬﺕ ﺩﻫﺪ؟ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﻭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻭ ﺧﯿﻤﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺑﺪﻫﺪ؟ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺣﺮﯾﺺ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ؟!ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﯼ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺩﻝ ﻧﺒﻨﺪﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ.
◀️◀️ ﺍﻣﺎ ﺷﺮﻁ ﺩﯾﺪﺍﺭ:"ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ،ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ."
#مهدی_شناسی
#قسمت_سوم
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعی
#به_سوی_او
🌹 #قسمت_سوم
🙃چقدر اذیتش میکردم طفلکو
اما اون شدیدا 🙃ـصبور بود.
یه بار تو حیاط 🏦ـمدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست...
فاطمه سادات : حنانه !!!
- میشه این اسمُ به من نگی😒
فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد ...☺️
-میشه دست از سر من برداری 😒
فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین (ع)
⚠️-حسین کیه؟🧐
فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟
-فاطمه میشه با من همکلام نشی 😡
من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد🤨🤨
فاطمه : اما من از تو خیلی خوشم میاد ☺️
دوست دارم باهم 🤝ـدوست باشیم
-وای دست از سرم بردار عجب گیری کردما😵
👌چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود، فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت :
☺️بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه
🍃خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن،
منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب
اما...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
با ما همراه باشید
کانال رفیق شهیدم
#رمان
#رمان
#رمان_چهارم
#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
✍ #نویسنده #لیلی_سلطانی
👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر نام نویسنده
و صلوات نثار شهدا آزاد
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان #رمان_پنجم #رمان_واقعی #رمان_بدون_تو_هرگز #زندگينامه_شهيد_سيد_علی_حسينی #طلبه_شهید به قلمـ
#رمان_بدون_تو_هرگز
زندگينامه شهيد سيد علی حسينی
طلبه شهید
به قلمـ✍
#شهید_سید_طاها_حسینی
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍂🍃🌺🍂🍃✨ـ
🌺🍂🍃ـ
🍂ـ
@Refighe_Shahidam313
✨
🍂
🌺🍂🍃
🍂🍃🌺🍂🍃✨
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
سرگذشت تلخ شهادت #برادران_نمکی از زبان مادری داغدار... مادران بسياري در جامعه وجود دارند كه بدون
سرگذشت تلخ
شهادت #برادران_نمکی
از زبان مادری داغدار...
مادران بسياري در جامعه وجود دارند كه بدون كمترين توقع و چشمداشتي و تنها با هدف وطن پرستي و تنومند كردن درخت انقلاب اسلامي، عزيزترين كسانشان را در اين راه تقديم كردند...
#قسمت_سوم
#ماه_رجب
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️☃❄️❁══┅┄
👇👇👇👇
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
سلامـ🖐 عرض ادب و احترام خدمت اهالی رفیق شهیدم خدمت دوستان وفادار عرض ارادت ✌️🍀🍀✌️ خدمت عزیزان تازه
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا
#یک_فنجان_چای_داغ
#رمان_هشتم
#رمان
به قلمـ✍
زهرا اسعد بلند دوست
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🔶✍🔶✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_دوم آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مد
#قسمت_سوم :
روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را. من... دانیال...مادر و پدرِ سازمان زده ام!
آن روزها،دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود!!!
به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!!
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد.
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!! مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند. که….
و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود.
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده...که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم...که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم...و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🍀✍🍀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_تا_پروانگی #تا_پروانگی #رمان_هشتم #رمان ¦⇠نویسنده:الهام تیموری #قسمت_اول #قسمت_دوم جهت تع
#رمان_تا_پروانگی
#تا_پروانگی
#رمان_هشتم
#رمان
¦⇠نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️➰❄️➰✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_تا_پروانگی #تا_پروانگی #رمان_هشتم #رمان ¦⇠نویسنده:الهام تیموری #قسمت_سوم #قسمت_چهارم #قسمت
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی🦋
#قسمـت_سـوم
✍ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ، دسته گل نرگس و قیمه نذری زری خانم ،مادر شوهرش.
شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می داد همین ترانه بود و بس.
با دستی که به شانه اش خورد حواس پرت شده اش را جمع کرد.
_ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟!
_شما هم واسطه ای نه؟
_شک نکن!والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره ها یه وقتایی لجم می گیره ازت...
_چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟
_ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی!
و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می خورد که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می کردند و با همه ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند،برعکس خودش که ناخواسته اسیر تجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود،هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می شد و خنجر می زد بر دل نازکش!
آلبوم گوشی ترانه را می دید که پر بود از عکس های دو نفره و خندانش با نوید ... خداروشکر تار می دید!گاهی همینقدر حسود می شد ...حتی بیشتر از شوخی های غیرواقعی ترانه
تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.مثل قبل نمی توانست خوب بخواند و ببیند،اما از رفتن پیش چشم پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت...
مثل بچه ها!دلش می خواست حالا که مادری نیست،حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد.
بعد هم دوتایی فِرمِ قشنگی انتخاب کنند،یا نه،حتی هر چه که او می پسندید ...مثل همیشه!
آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می فهمید سوی چشم های زنش چقدر کم شده ...دکتر و عینک فروشی پیشکش!
ذهنش پَر کشید به سال ها قبل و خاطره ی اولین هدیه ای که گرفته بود.
هوا سوز برف داشت اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز.
کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت.
ارشیا بود ... توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می کرد.
دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم.
تند و با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد.
برای سلام پیش دستی کرد و به جواب زیر لبی او رضایت داد.دست های یخ زده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود.
با هم محرم بودند و تازه عقد کرده،ولی هنوز هم کم رویی می کرد وقتی اینطور خلوت می کردند.
ماشین راه افتاد بدون هیچ حرفی،نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد،از نداشتن علاقه بود یا...!؟
چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود.
خودش وارد بیست و سه شده بود
اما ارشیا سی و دو را پر می کرد.
دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت:
_از این به بعد دستکش چرم بپوش!
پر از تعجب شد،از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت :
_ولی من از چرم خوشم نمیاد!
اخم ارشیا را جذاب می کرد و همانقدر ترسناک شاید!
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
✅#معجزه قسمت👈🏻 ((هفتاد وشش)) 💫سیر دادن سلمان فارسی توسط مولا امیرالمومنین علیه السلام
✅#معجزه قسمت👈🏻 ((هفتاد و هفت))
💫سیردادن سلمان فارسی توسط مولا امیرالمومنین علیه السلام
((#قسمت_سوم))👇🏻
🌺 فرمود : ای سلمان ، وقتی که ذوالقرنین شرق و غرب عالم را گردید و به سد یاجوج و ماجوج رسید ،
❕❓پس چگونه این کار را بر من سخت و دشوار است ، در حالی که من امیرالمؤمنین علیه السلام و خلیفه رسول خدا هستم ای سلمان آیا قول خدای عزوجل را نخوانده ای آن جا که می فرماید :
♻️دانای بر پنهانی که بر غیبش احدی را آگاه نمی کند ، مگر آن کس را که از فرستاده خود برگزیده باشد.
عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَدًا (جن26 ) إِلاّ مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُکُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَدًا.»(جن27 )
🔆گفتم : بله ای سرور من .
💚فرمود : من مرتضای از رسولم که خداوند عزوجل او محمد صل الله علیه واله وسلم را بر غیبش آگاه ساخت ،
💜من عالم ربانی هستم ، من کسی هستم که خداوند ، شداید را برایم آسان ساخت و فاصله های دور را برایم در هم پیچید نزدیک ساخت .
💠سلمان گفت : شنیدم صیحه زننده ای در آسمان فریاد می کرد در حالی که صدا را می شنیدم ولی شخص صدا کننده را نمی دیدم و می گفت :
درود خدا بر تو؛ راست گفتی ، راست گفتی ، تو راستگوی تصدیق شده ای .
سپس امیرالمؤمنین علیه السلام به سرعت برخاست و بر اسبش سوار شد
و من نیز همراه او سوار شدم و حضرت بر آن دو اسب صیحه ای زد که در هوا اوج گرفتند و بی درنگ به دروازه کوفه رسیدیم
در حالی که از شب حدود سه ساعت گذشته بود.
🤍حضرت به من فرمود : ای سلمان ، وای و تمام وای بر کسی که آن طور که حق معرفت ما است ، ما را نشناسد ، و ولایت ما را انکار نماید .
🔆 ای سلمان ، کدام یکی افضلند ، محمد صل الله علیه واله وسلم یا سلیمان بن داوود ؟
گفتم : البته محمد صل الله علیه واله وسلم .
💕فرمود : ای سلمان ، آصف بن برخیا توانست تخت بلقیس را در یک چشم به هم زدن ( از یمن به بیت المقدس ) نزد سلیمان بیاورد و حال آنکه در نزد او پاره ای از علم کتاب بود؛
پس چگونه من نتوانم ! در حالی که نزد من علم صد و بیست و چهار هزار کتاب است و خداوند بر شیث بن آدم علیه السلام پنجاه صحیفه نازل کرد ، و بر ادریس سی صحیفه ، بر ابراهیم بیست صحیفه و تورات و انجیل و زبور را نازل فرمود ؟
گفتم راست می گویی ای سرور من ؛ امام این گونه است .
🤍حضرت علیه السلام فرمود :
ای سلمان ، بدان همانا شک کننده در امور و علوم ما ، همانند شک کننده در معرفت و حقوق ما است و همانا خداوند عزوجل ولایت ما را در جای جای کتابش واجب فرموده و در آن ( قرآن ) عمل به آن چه واجب است را بیان کرده ولی این امر بر مردم مکشوف نیست.
📚علی علیه السلام والمناقب، ص 177 – 172.
💛 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#معجزه
#مولاعلی
#سلمان_فارسی
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•