eitaa logo
رفیق جان ‌3>
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
275 ویدیو
19 فایل
﷽ ࡅ߳ࡐ‌ ܝ‌ܦ̇ࡅ࡙ࡐ߳ ܭࡐ‌ܥ݆ࡐ‌ܠࡐ‌ܨ ܩࡅ߭ࡅ࡙✿ ܭܝ݆ߺܨ ܢ̣ߊ ܥ̇‌‌ܭܝ‌ ܩࡅ߭ܢ̣ܫ ܩܥܼߊ‌ܝ̇‌◉ ܩܝ‌ܢܚܨ ܭܘ ܣܢܚࡅ߳ࡅ࡙♡
مشاهده در ایتا
دانلود
☆- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -☆ بعد هم این خانه را ساخته بود، روی تپه‌ای که مشرف به شهر باستانی بود. فکر می‌کنم اوهم عِینِهو من خوشش می‌آمده بالای تپه بایستد و منظره‌ی دل‌انگیز کشتی‌هایی را که توی بندر سان‌دیه‌گو رفت و آمد می‌کردند، تماشا کند. تازه دوست داشته نصف‌ شب‌ها توی باغچه‌ی خانه‌اش لای شکوفه‌های پرتغال و بوته‌های فلفل با مُرده‌ها ملاقات کند! لیز می‌گفت اسمِ این کار {احضار مُرده‌ها} است. بابای بابازرگم یک شیپورِ کهنه‌ی مسی را می گذاشته توی دهانش و به مُرده ها دستور می‌داده باهاش حرف بزنند. ادعا می‌کرده بعضی وقت ها آن‌ها جوابش را می‌داده اند. یک بار هَم توی آشپزخانه از توی لوله‌ی یک قوری برنجی با او حرف زده‌اند. گفتم:[ولی خونه ما، یعنی خونه استِبینز‌ها، نفرین شده‌س. آخه کی حاضره خونه‌ای بخره که اشباح خَبیثه با ملافه‌های سفید توش می‌چرخن و از توی لوله‌ی قوری‌هاش صدای سوت می‌آد و از توی اتاق‌هاش صدای به هم خوردنِ زنجیر؟] لیز خیلی تند و تیز جوابم را داد:[خونه ما هیچ وقت نِفرین شده نیست. هیچ شبحی هَم توش نیست. اصلا تو کِی صدای به‌هم خوردن زنجیر شنیدی توی خونه که من نفهمیدم؟ تو دیگه به این شایعه‌های احمقانه دامن نزن بادی!] [یعنی میگی بابای بابابزرگمون آدمِ شوتی بوده؟] [صفتِ شوت نه توجیه پزشکی داره نه توجیه قضایی!] [لیز، مگه داری تو دادگاه حرف می‌زنی؟! می‌گم یعنی بابای بابابزرگمون مخُ ملاجش تعطیل بوده دیگه؟] [نه بادی! من می‌گم خیالِ اینکه می‌تونه با مُرده‌ها حرف بزنه، سرگرمش می‌کرده. اون قدر که دیگه کم‌کم باورش شده واقعاً می‌تونه با مُرده‌ها حرف بزنه. یادت نیست چِقدر خوشت میومد باور کنی افسانه های خرگوش عید پاک{موجودی تخیلی که بنا بر افسانه ها، تخم مرغ عیدپاک را می‌آورد. روز عید پاک بچه ها تخم مرغ های رنگین را که خرگوش در گوشه و کنار باغ پنهان کرده، پیدا می‌کنند و با لذت می‌خورند}و پری دندون{بنا بر افسانه ها اگر بچه ای دندان شیری اُفتاده خود را موقع خواب زیر بالشتش بگذارد پری دندان نیمه شب می‌آید و هدیه‌ای کوچک مثل پول، شکلات یا اسباب‌بازی کوچکی زیر بالشت او خواهد گذاشت}واقعی‌اَن؟] [ولی لیز! من اون موقع چهار پنج سالم بیشتر نبود] لیز بلاخره کوتاه آمد، خندید و گفت:[ خب باشه! تو راست میگی! ولی بعضی آدم های عاقل و بالغ هم بفهمی نفهمی یه جور هایی دیوونه‌اَن!] [من نمی‌دونم چرا همه دوست دارن یه جوری با مُرده‌ها و اشباح و اینجور چیزا حرف وَربِرَن. من که چندشم می‌شه] ☆- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ☆ اصکۍنرو‌فِرند‌جاݩآن💕 ♡ @Rafigh_janan
♡------------------------------♡ لیز گفت:[یعنی می‌گی تو نمی‌دونی چرا بابای بابابزرگمون دوست داشته با مُرده‌ها حرف بزنه؟] [نه که نمی‌دونم] [یعنی نمی‌دونی می‌خواسته با یکی از اجدادِ خیلی دورش حرف بزنه؟ با یه ناخدا!] بعد ساکت شد و رفت توی فِکر و یک دفعه بشکن زد. [کِرَکِستون... آره! اسمش همین بوده. ناخدا کِرَکِستون!] [حالا کی بوده این ناخدا کِرَکِستون؟] [یه دزد دریایی بی‌کله‌ی دیوونه! اعدامش کردن. از دکلِ کشتی خودش دارِش زدن] چشم‌هایم چهار تا شد! یک دزد دریایی از شاخه‌ی شجره‌نامچه‌مان آویزان بود؟! یک دزدِ دریایی واقعی که تشنه خون و خون‌ریزی بود! هیجانِ خونم رفت بالا. [پس چرا هیچکی تا حالا چیزی به من نگفته؟] انگار لیز شاخ درآورده بود که این افسانه‌ی فامیلی از دستم در رفته. گفت:[خُب بادی، واسه اینکه قصه‌ی ناخدا کِرَکِستون از اون ماجراهایی نیست که سرِ میز غذا بشه اَزَش حرف زد، اون حدود سیصد سالِ پیش زندگی می‌کرده] [بعد این ناخداهه آدم‌ها رو اعدام دریایی(یکی از روش های اعدام‌دریایی به این شکل بوده: محکوم را بر لب عرشه چشم‌بسته و دست‌و‌پا بسته نگه می‌داشتند و ناگهان با لگدی او را به میان دریا پرت می‌کردند تا غرق شود)می‌کرده؟ گنج هم توی خاک چال می‌کرده؟ یا همچین کار‌هایی، هان؟] لیز گفت: اعدام دریایی رو نمیدونم. ولی شاید یه جایی یه گنجی قایم کرده ‌باشه. از این اِسم کِرَکِستون هم فقط وقتی پَرچَم دزد‌های دریایی رو عَلَم می‌کرده، استفاده می‌کرده. وَگَرنه اِسم واقعیش استِبینز بوده. بابابزرگ ماهم از نوه‌های همین استِبینز بوده. خیلی اُمیدوار بوده بتونه از زیر زبون کِرَکِستون حرف بکشه و بفهمه گنجه کجاست. به هر حال گنجه به درد مُرده‌ی کِرَکِستون نمی‌خوره که] پرسیدم:[هیچ وقت شده سروکله‌ی شَبَح کِرَکِستون توی باغ بابابزرگ پیدا بشه؟] [نه اون جوری که فکر کنی. می‌گن یه چیزی ظاهر شده مثل یک کپه مِه، فقط همین! از کِرَکِستون فقط یه چیز باقی مونده. یه چیزی که نسل‌به‌نسل چرخیده و آخرش رسیده دست ما. یه شیپوره قُراضه. همون که توی اتاق باباس] [خب پس شاید من هَم یه حرکتی باهاش زَدَم] لیز نُخودی خندید و گفت:[پس اگه با ناخدا حرف زدی، بهش بگو خداوکیلی اگه گنجی چیزی جایی قایم کرده، بهمون بگه. بدجوری پول لازمیم] بعد گفت:[میدونم امشب نوبت من بود شام بپزم بادی، ولی میشه یه لطفی بکنی و خودت یه چیزی دست و پا کنی؟ من باید یه ذره به حساب و کتاب‌هام برسم] گفتم:[پس این جوری که بوش می‌آد یه هفته‌ای درگیری!] لیز دختر باهوشی بود، ولی زیاد حساب و کتاب سرش نمی‌شد. [خداحافظ داداشی من!] هایِلی هنوز هم روی پله نشسته بود و همان اَسب های طلائی قهوه‌اش را نقاشی می‌کرد. آنقَدر جیکَش در نیامده بود که کلاً فراموشش کرده بودم. ☆- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ☆ اصکۍنرو‌فِرند‌جاݩآن💕 ♡ @Rafigh_janan
♡------------------------------♡ لیز گفت:[یعنی می‌گی تو نمی‌دونی چرا بابای بابابزرگمون دوست داشته با مُرده‌ها حرف بزنه؟] [نه که نمی‌دونم] [یعنی نمی‌دونی می‌خواسته با یکی از اجدادِ خیلی دورش حرف بزنه؟ با یه ناخدا!] بعد ساکت شد و رفت توی فِکر و یک دفعه بشکن زد. [کِرَکِستون... آره! اسمش همین بوده. ناخدا کِرَکِستون!] [حالا کی بوده این ناخدا کِرَکِستون؟] [یه دزد دریایی بی‌کله‌ی دیوونه! اعدامش کردن. از دکلِ کشتی خودش دارِش زدن] چشم‌هایم چهار تا شد! یک دزد دریایی از شاخه‌ی شجره‌نامچه‌مان آویزان بود؟! یک دزدِ دریایی واقعی که تشنه خون و خون‌ریزی بود! هیجانِ خونم رفت بالا. [پس چرا هیچکی تا حالا چیزی به من نگفته؟] انگار لیز شاخ درآورده بود که این افسانه‌ی فامیلی از دستم در رفته. گفت:[خُب بادی، واسه اینکه قصه‌ی ناخدا کِرَکِستون از اون ماجراهایی نیست که سرِ میز غذا بشه اَزَش حرف زد، اون حدود سیصد سالِ پیش زندگی می‌کرده] [بعد این ناخداهه آدم‌ها رو اعدام دریایی(یکی از روش های اعدام‌دریایی به این شکل بوده: محکوم را بر لب عرشه چشم‌بسته و دست‌و‌پا بسته نگه می‌داشتند و ناگهان با لگدی او را به میان دریا پرت می‌کردند تا غرق شود)می‌کرده؟ گنج هم توی خاک چال می‌کرده؟ یا همچین کار‌هایی، هان؟] لیز گفت: اعدام دریایی رو نمیدونم. ولی شاید یه جایی یه گنجی قایم کرده ‌باشه. از این اِسم کِرَکِستون هم فقط وقتی پَرچَم دزد‌های دریایی رو عَلَم می‌کرده، استفاده می‌کرده. وَگَرنه اِسم واقعیش استِبینز بوده. بابابزرگ ماهم از نوه‌های همین استِبینز بوده. خیلی اُمیدوار بوده بتونه از زیر زبون کِرَکِستون حرف بکشه و بفهمه گنجه کجاست. به هر حال گنجه به درد مُرده‌ی کِرَکِستون نمی‌خوره که] پرسیدم:[هیچ وقت شده سروکله‌ی شَبَح کِرَکِستون توی باغ بابابزرگ پیدا بشه؟] [نه اون جوری که فکر کنی. می‌گن یه چیزی ظاهر شده مثل یک کپه مِه، فقط همین! از کِرَکِستون فقط یه چیز باقی مونده. یه چیزی که نسل‌به‌نسل چرخیده و آخرش رسیده دست ما. یه شیپوره قُراضه. همون که توی اتاق باباس] [خب پس شاید من هَم یه حرکتی باهاش زَدَم] لیز نُخودی خندید و گفت:[پس اگه با ناخدا حرف زدی، بهش بگو خداوکیلی اگه گنجی چیزی جایی قایم کرده، بهمون بگه. بدجوری پول لازمیم] بعد گفت:[میدونم امشب نوبت من بود شام بپزم بادی، ولی میشه یه لطفی بکنی و خودت یه چیزی دست و پا کنی؟ من باید یه ذره به حساب و کتاب‌هام برسم] گفتم:[پس این جوری که بوش می‌آد یه هفته‌ای درگیری!] لیز دختر باهوشی بود، ولی زیاد حساب و کتاب سرش نمی‌شد. [خداحافظ داداشی من!] هایِلی هنوز هم روی پله نشسته بود و همان اَسب های طلائی قهوه‌اش را نقاشی می‌کرد. آنقَدر جیکَش در نیامده بود که کلاً فراموشش کرده بودم. ☆- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ☆ اصکۍنرو‌فِرند‌جاݩآن💕 ♡ @Refighjan