#رمان
#چارلی_بن
•---------------------------------------------•
فرزندان پادشاه سرخ، وراث
•---------------------------------------------•
مانفِرِد بلور: نماینده مدرسه بلور و یک هیپنوتیزم گر. او نواده ی بورلاث-فرزند ارشد پادشاه سرخ-است. بورلاث حاکمی ظالم و بی رحم بود.
آسا پیک:یک نیمه هیولا. او از نسل قبیله ای است که در جنگل های شمالی زندگی می کردند و کارشان نگهداری از جانوران عجیب و غریب بود. آسا می تواند در تاریک روشنِ گرگ و میش، تغییر شکل بدهد.
بیلی ریون:بیلی توانایی ارتباط برقرار کردن با حیوان هارا دارد. یکی از اجداد او میتوانست با کلاغ هایی که روی چوبه ی دار می نشستند، صحبت کند. به خاطر این استعداد اورا از روستا بیرون کرده بودند.
زلدا دوبینسکی:از نسل خانواده ی بزرگ ساحران لهستانی است. زلدا یک تِله کِنتیک است؛ یعنی می تواند اجسام را با قدرت ذهن جابجا کند.
بث استرانگ:بث هم تله کنتیک است. خانواده ی او در سیرک برنامه اجرا می کردند.
لیساندر سِیج: از نوادگان یک خردمند آفریقایی است و میتواند روح اجدادش را فرا بخواند.
تانکرد تورسون:یک طوفان ساز. اسم جد اسکاندیناویایی او را به افتخار الهه رعد یونان، «تور»گذاشته بودند. تانکرد میتواند باران، باد، رعدوبرق و صاعقه ایجاد کند.
گابریل سیلک:گابریل احساسات و عواطف دیگران را با لمس لباس هایشان درک می کند. او از نسل پیشگویان است.
اِما تولی:اِما میتواند پرواز کند. نام خانوادگی او از نام شمشیرزن اسپانیایی اهل تولیدو که دخترش با پادشاه سرخ ازدواج کرد، گرفته شده است. بنابراین جد بزرگ تمام خاندان وراث و فرزندان آن هاست.
چارلی بن:چارلی میتواند صدای افراد توی عکس ها و نقاشی هارا بشنود. او از نسل خاندان یوبیم است؛ خانواده ای که از موهبت های سحرآمیز زیادی برخوردارند.
بیندی و دورکاس:دو دختر وارث که هنوز استعدادشان کشف نشده است.
#پارت_1
•---------------------------------------------•
اصکی ممنوع❌
•|@Refighjan|•
#رمان
#مسافری_با_پاپوش_های_جهنمی
♡------------------------------♡
لیز گفت:[یعنی میگی تو نمیدونی چرا بابای بابابزرگمون دوست داشته با مُردهها حرف بزنه؟]
[نه که نمیدونم]
[یعنی نمیدونی میخواسته با یکی از اجدادِ خیلی دورش حرف بزنه؟ با یه ناخدا!]
بعد ساکت شد و رفت توی فِکر و یک دفعه بشکن زد.
[کِرَکِستون... آره! اسمش همین بوده. ناخدا کِرَکِستون!]
[حالا کی بوده این ناخدا کِرَکِستون؟]
[یه دزد دریایی بیکلهی دیوونه! اعدامش کردن. از دکلِ کشتی خودش دارِش زدن]
چشمهایم چهار تا شد! یک دزد دریایی از شاخهی شجرهنامچهمان آویزان بود؟! یک دزدِ دریایی واقعی که تشنه خون و خونریزی بود! هیجانِ خونم رفت بالا.
[پس چرا هیچکی تا حالا چیزی به من نگفته؟]
انگار لیز شاخ درآورده بود که این افسانهی فامیلی از دستم در رفته.
گفت:[خُب بادی، واسه اینکه قصهی ناخدا کِرَکِستون از اون ماجراهایی نیست که سرِ میز غذا بشه اَزَش حرف زد، اون حدود سیصد سالِ پیش زندگی میکرده]
[بعد این ناخداهه آدمها رو اعدام دریایی(یکی از روش های اعدامدریایی به این شکل بوده: محکوم را بر لب عرشه چشمبسته و دستوپا بسته نگه میداشتند و ناگهان با لگدی او را به میان دریا پرت میکردند تا غرق شود)میکرده؟ گنج هم توی خاک چال میکرده؟ یا همچین کارهایی، هان؟]
لیز گفت: اعدام دریایی رو نمیدونم. ولی شاید یه جایی یه گنجی قایم کرده باشه. از این اِسم کِرَکِستون هم فقط وقتی پَرچَم دزدهای دریایی رو عَلَم میکرده، استفاده میکرده. وَگَرنه اِسم واقعیش استِبینز بوده. بابابزرگ ماهم از نوههای همین استِبینز بوده. خیلی اُمیدوار بوده بتونه از زیر زبون کِرَکِستون حرف بکشه و بفهمه گنجه کجاست. به هر حال گنجه به درد مُردهی کِرَکِستون نمیخوره که]
پرسیدم:[هیچ وقت شده سروکلهی شَبَح کِرَکِستون توی باغ بابابزرگ پیدا بشه؟]
[نه اون جوری که فکر کنی. میگن یه چیزی ظاهر شده مثل یک کپه مِه، فقط همین! از کِرَکِستون فقط یه چیز باقی مونده. یه چیزی که نسلبهنسل چرخیده و آخرش رسیده دست ما. یه شیپوره قُراضه. همون که توی اتاق باباس]
[خب پس شاید من هَم یه حرکتی باهاش زَدَم]
لیز نُخودی خندید و گفت:[پس اگه با ناخدا حرف زدی، بهش بگو خداوکیلی اگه گنجی چیزی جایی قایم کرده، بهمون بگه. بدجوری پول لازمیم]
بعد گفت:[میدونم امشب نوبت من بود شام بپزم بادی، ولی میشه یه لطفی بکنی و خودت یه چیزی دست و پا کنی؟ من باید یه ذره به حساب و کتابهام برسم]
گفتم:[پس این جوری که بوش میآد یه هفتهای درگیری!]
لیز دختر باهوشی بود، ولی زیاد حساب و کتاب سرش نمیشد.
[خداحافظ داداشی من!]
هایِلی هنوز هم روی پله نشسته بود و همان اَسب های طلائی قهوهاش را نقاشی میکرد. آنقَدر جیکَش در نیامده بود که کلاً فراموشش کرده بودم.
#پارت_سوم
☆- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ☆
اصکۍنروفِرندجاݩآن💕
♡ @Refighjan ♡
#bio
if i want you, never worry
about who wants me😎♥️
وقتی من تو رو می خوام هرگز نگران
کسی نباش که منو می خواد!😎♥️
•|@Refighjan|•
•-----------------------------------------------•
سرآغاز
•-----------------------------------------------•
در زمان های بسیار قدیم پادشاهی در سرزمین های شمال به سلطنت رسید. مردم اورا پادشاه سرخ صدا میکردند؛ چون او شنل سرخی می پوشید و سپرش با تصویر خورشید درخشانی تزیین شده بود. می گفتند که او از آفریقایی آمده است.
پادشاه، جادوگر بی نظیری هم بود و هر یک از ده فرزندش بخش کوچکی از این قدرت او را به ارث برده بودند. پس از مرگ زن پادشاه، پنج فرزند او به شرارت روی آوردند و پنج فرزند دیگر برای فرار از فسادی که خواهر و برادر هایشان را احاطه کرده بود، قصر پدری را برای همیشه ترک کردند.
پادشاه سرخ هم، دل شکسته، در جنگل هایی که قلمرو سرزمین های شمالی را پوشانده بود، ناپدید شد. البته او تنها نرفت؛ سه گربه ی وفادارش-دقیق تر بگویم سه پلنگ-او را همراهی می کردند. هرگز نباید این گربه هارا فراموش کنیم!
از آن پس، نیروهای افسانه ای و شگفت انگیز پادشاه سرخ که به نوادگان او به ارث می رسید، گاهی به شکلی کاملا غیر منتظره در کسی ظهور می کرد:که اصلا نمی دانست این توانایی از کجا آمده است!
این درست همان اتفاقی بود که برای چارلی بُن و بعضی از بچه هایی که او پشت دیوار های ترسناک و خاکستری مدرسه بلور با آنها آشنا شد، افتاد.
•-----------------------------------------------•
#پارت_2
اصکی ممنوع❌
•|@Refighjan|•
بَعضی رفیقا اگه نباشن . .
آدم باید تا نصفِ شب با دیوار
صحبت کنه🎈🖇
•|@Refighjan|•
- عاشق آجیتی؟✨
+ وقتی با هر خندش ضربان قلبم تغییر میکنه..
چجوری عاشقش نباشم🥤🖇
•|@Refighjan|•
#رمان
#مسافری_با_پاپوش_های_جهنمی
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
گفت:[شما دارین خونهتون رو میفروشین بادی، آره؟]
[از کجا فهمیدی؟]
[از همون تابلویی که زدین جلوی در! مثل اینکه من سواد دارم ها!]
سر تکان دادم که:[بله]
زیر لبی گفت:[حالا کجا میخواین برین؟]
[شاید بریم توی جنگل زندگی کنیم. بالای یه درخت جنگلی .از شاخه ها آویزون بشیم و تاب بخوریم]
[مثل همین فیلم مسخرههه که تلویزیون نشون میده؟ تارزان چه جوری میتونه با دست های نشسته بشینه غذا بخوره؟ تا حالا یه بار هم دندونهاش رو مسواک نزده!]
[انگار مامانت برگشته خونه هایلی!]
هایلی بچه آرام و بی آزاری بود. دلم نمیآمد بابات پرستاری همچین بچهای از مامانش پول بگیرم. ولی خب مجبور بودم. آن جوری که وسایل خانه یکی یکی غیبشان میزد، معلوم بود لیز بدجوری لنگ پول مانده.
لیز فکر میکرد من هنوز بچهام و وظیفهام توی دنیا فقط این است که اتاق خودم را تمیز و نگه دارم. پرستاری بچه کمکم میکرد یک جور هایی از پس دخل و خرج خودم بربیایم. فردایش هم قرار بود بروم چمن های همسایه را بزنم.
هایلی همانطور که توی درگاهی ایستاده بود، نگاهی خجالت زده بهم انداخت و گفت:[اصلا دلم نمیخواد از اینجا برین بادی]
گفتم:[زود به زود میآم و بهت سر میزنم]
دیگر حوصله ارباب گوریلها را نداشتم. عوضش دویدم طیقهی بالا، رفتم اتاق مطالعهی بابایم و شیپور را پیدا کردم. بدنهی مسیاش هنوز هم برق میزد، اما چالهچوله های رویش از چالهچوله های گلگیر یک ماشین تصادفی هم بیشتر بود.
شیپور را محکم تکان دادم. انگار که بخواهم صداهایی را که قبلا تویش رفته، بریزم بیرون.
بعد نفس عمیقی کشیدم و گذاشتمش توی دهانم:[ناخدا کِرَکِستون! اوهوی! با شما هستم! منم، بادی استِبینز، گمونم یکی از نوههای شما باشم، صدام رو میشنُفین؟ لیز قوری رو فروخته! پس نمیخواد از قوری جوابم رو بدین! راستی حالواحوالتون چطوره؟ خودتون که خوبین؟ گنجتون چطوره؟ کجا قایمش کردین آقای محترم؟!]
#پارت_چهارم
☆- - - - - - - - - - - - - - - - - - ☆
اصکۍنروفِرندجاݩآن💕
♡ @Refighjan ♡
رفاقت نیاز نیست که خاص باشه ،
فقط کافیه واقعی باشه.... 🐾🌿
•|@Refighjan|•