شاهد عرض تسلیت دختران انجمنی به مقام شامخ شهدای خادم ملت در مدارس خواهیم بود...
مدرسه حضرت زینب س⛳️
#شهید_جمهور
#شهدای_خدمت
#کار_ویژه
#آینده_از_آن_ماست
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاهد عرض تسلیت دختران انجمنی به مقام شامخ شهدای خادم ملت در مدارس خواهیم بود...
مدرسه هدی⛳️
#شهید_جمهور
#شهدای_خدمت
#کار_ویژه
#همه_عزاداریم
#آینده_از_آن_ماست
شاهد عرض تسلیت دختران انجمنی به مقام شامخ شهدای خادم ملت در مدارس خواهیم بود...
مدارس
دکتر باخدا⛳️
حضرت زینب س⛳️
ولیعصر عج⛳️
زکریای رازی⛳️
#شهید_جمهور
#شهدای_خدمت
#کار_ویژه
#همه_عزاداریم
#آینده_از_آن_ماست
28.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاهد عرض تسلیت دختران انجمنی به مقام شامخ شهدای خادم ملت در مدارس خواهیم بود...
مدرسه شاهد۱⛳️
#شهید_جمهور
#شهدای_خدمت
#کار_ویژه
#همه_عزاداریم
#آینده_از_آن_ماست
آقای رئیسجمهور در جنگل خاطره شد!
این خاطره شدن در جنگل من را یاد میرزاکوچکخان جنگلی انداخت.🖤
#میرزا_کوچک_خان
#شهید_جمهور
#دیار
#شهدای_خدمت
#دختران_آفتاب
@Reihanehaa_ir🌱
🇮🇷
آقای رئیسجمهورِ شهیدِ ما سلام!🖤
میخواهم شما را این طور معرفی کنم:
شما رئیس جمهوری بودید که برای منِ نوجوان هم ارزش قائل شدید!
۱۳ آبان سه سال پیش بود... روز خودمان!
همان روز که در اردوی راهیان پیشرفت شما را دیدیم؛
یادتان هست؟!
همان نماز جماعت که پشت سرتان خواندیم؛ یادتان هست؟!
همان روز که خواستند برایتان صندلی بگذارند و شما قبول نکردید و گفتید همه باهم روی زمین مینشینیم...
همان روز که گفتید آمدهام حرفهایتان را بشنوم و گوش شنوا باشم برایتان؛
هرچه دل تنگتان میخواهد بگویید.
راستش را بگویم؟
آن روز دلم عجیب غنج رفت....
از اینکه رئیس جمهور مملکت در جمع ما نوجوانان قرار گرفته؛
از اعتماد درون چشمانتان،
از امید پس حرفایتان،
از مسیرروشن پیشرویمان...
چقدر یادتان هست های دیگری دارم که برایتان بگویم!
آقای سید ابراهیم رئیسی!
ما بعد از شهادتتان باهم هم مسیر نشدیم، ما از همان ابتدا در یک مسیر بودیم... مسیر تمدن سازی انقلاب اسلامی!
الحمدلله؛
عاقبتی بهتر از شهادت برایتان نبود...
خادمِ امام رضا، رئیس جمهورِ هشتمِ حرمِ ایران، سلام ما را برسان به حاج قاسم، به امام، به تمام شهیدان این راه...
عهد میبنیدیم با شما، با آرمان و راه شما با منش و سلوکتان، هنوز ایران مادرانی آماده تربیت عزیزانی همچون شما دارد.
قطعا پرچمتان زمین نمیماند...
حالا که دستتان باز تر است بیشتر دعایمان کنید!
سفر به سلامت!🌱
#شهید_جمهور
#راهت_ادامه_دارد
#سیدالشهدای_خدمت
#روایت_دل
- دختران آفتاب
🆔@Reihanehaa_ir
شاهد عرض تسلیت دختران انجمنی به مقام شامخ شهدای خادم ملت در مدارس خواهیم بود...
مدرسه فرزانگان۱⛳️
#شهید_جمهور
#شهدای_خدمت
#کار_ویژه
#همه_عزاداریم
#آینده_از_آن_ماست
ریحانهها
هوالنور🌱
از استانی آمده بودم که خیلیها نه تنها با تلفظ آن، بلکه شاید با وجودش ناآشنا بودند...
با فاصلهای قریب بر ۸۰۰ کیلومتر دور از پایتخت!
من کجا و آنجا کجا؟؟!
در فضایِ پرهیاهویِ آن روز، که در سه کلمهی زن زندگی آزادی خلاصه میشد، ما از نقاط مختلف کشور گرد آمده بودیم تا اولین مخاطبانِ راهیان پیشرفت باشیم...
آمده بودیم تا به تدبیر نهادِ ریاست جمهوری روزنه های امید را پیدا کنیم، چیزی که نیازِ همهیمان بود!
آمده بودیم که کوله بار هستیمهایمان را پرتر کنیم، چاله چولهها که مشخص بود، برای بهتر دیدن باید کاشف آن سویِ ابرهای تیره و تار رسانه ها میشدیم.
دو سه روز راهیان، باهمهی کم و کیفش رو به اتمام بود.
آن دادههایی که از ما میتوانیم سخن میگفت، در جاهایی که از هیچ همه ساخته بودیم؛ زیادی غرورآفرین میشد و کوله ام از هستیم هایمان پر و پر تر!
تا به خود آمدم، در صفِ دومِ نماز جماعت به امامت شخص دوم مملکت قامت میبستم.
سنخیتم با آن جمع قابل هضم نبود!
من، رئیس جمهور، اینجا...؟
سراپا نگاه شده بودم.
فرصت گفت وگو مهیا شد، با محوریتِ آقای رئیسی، روی زمین در حلقههای کوچک و بزرگ نشستیم.
در حلقهی اول، از نزدیکترین فاصله فقط چشم شده بودم و گوش.
در آن جمع امید چقدر حیات میبخشید،
هرچه بود؛ میشود و میتوانیم بود!
میشد برای حرفهایِ دلم در میان جمع جا باز کنم،
اما شاید بیشتر از کلمات و حرفهایی که میتوانستم بگویم باید برای چورجین ذهنم وقت میگذاشتم.
و شاید امروز وقت کامل شدن آن جورچین باشد!
وقتی اخبار حاکی از این بود که رئیس جمهور کشور در پی بازدید استانی از نقطهای دور از مختصات پایتخت و دغدغههایش با بالگرد در منطقهای صعبالعبور سقوط کرده است، فهمیدم در حق روایتِ تجربههای زیستهی راهیان پیشرفت جفا کردهام...
در کوله بارِ هستیم هایمان گویی افتخارِ داشتن و لمسِ حضور رئیس جمهوری واقعا مردمی را نه در اوایل انقلاب بلکه در همین روزهای واپسین قرن چهاردهِ خودمان فراموش شده بود.
برای همهی آن پیشرفتها و تلاشهایی که تا به امروز گرد و خاکِ یاس و ناامیدی اجازهی دیدنشان را نمیداد، مهر تاییدی موثق طلب میشد تا ذهنهای مضطرب و ملتهب را آرام کند.
و چه سندی بالاتر از جان؟؟!
او و همراهانش امید وجودِ خدمتهای خالصانه را در دلِ مردم بارور کرد.
رسالت آن روز راهیان پیشرفت گویی هنوز به اتمام نرسیده بود.
و حال مطمئنتر میگویم راهیان پیشرفت ادامه دارد...
به قلم فاطمه رحمتی از استان کهگیلویه و بویراحمد
#روایت_دل
#شهید_جمهور
- دختران آفتاب
🆔@Reihanehaa_ir
ریحانهها
🇮🇷🌿
"من اومدم!"
اون روز خیلی از بچهها اومدن؛ اما من نیومدم، نخواستم بیام، میخواستم برگردم شهرمون، بنابر دلایلی که برام در اولویت بودن....
خب راستش هنوز خبر نداشتیم دیداری هم در کاره و خیلی ساده تجربه در حضور شما بودن رو رد کردم!
وقتی یکی دو روز بعد خبر دیدار شما با بچهها پیچید، برق سه فاز از سرم پرید! من انقد بهتون نزدیک بودم؟!
من حرف داشتم برای گفتن، مطالبه داشتم از شرایط موجود، خصوصا تو حوزه دانشآموزی و حقیقتا دلم میخواست اینها رو بهتون برسونم!
اما نشد دیگه.
خیلیم غصه نخوردم براش، فقط یکم به بچههایی که اومده بودن حسودیم شد که با یه شخصیت سیاسی خیلی مهم بیواسطه صحبت کردن. همین!
هفتهی پیش اومدید استانمون. من بازم نیومدم!
این بار خودم نیومدم، هیچ کاریم نداشتم و میتونستم بیام؛ اما نخواستم...
اینم خیلی برام مهم نبود، با خودم گفتم برم که چی بشه؟ مطالباتم که به دستشون نمیرسه، این همه راه تو بارون برم و بیام که چی؟! فقط تماشای رئیس جمهور که به دردی نمیخوره!
از حق نگذریم، وقتی فهمیدم اون روز از صبح تا شب برای حل مشکلات مردم تو استانمون گشتید خیلی تحسینتون کردم! البته ما یه جورایی به این پرکاری و تلاش شما عادت کرده بودیم...
با خودم گفتم شما از ۸ صبح تا ۱۲ شب تو جلسات و برنامههای مختلف بودید، کی وقت کردید بخوابید و استراحت کنید؟!
چشماتون درد نگرفت؟ از سرپا ایستادنهای طولانی مدت کمردرد نگرفتید؟ غذای خوبی خوردید؟ ذهنتون توان بررسی و حل مسائل رو داره؟
سوالای سادهای که هیچوقت به جوابش نمیرسیدم.
هفته پیش گذشت و رسیدیم به "چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳"
این بار...
دیر بود اما ... من اومدم.
من تمام تلاشم رو کردم که بیام و اومدم.
شرمنده اومدم.
خجل زده اومدم.
با حسرتی عمیق اومدم.
با قلب پر از درد اومدم.
با آه کشیدنهای زیر لب اومدم.
با بغض نفسگیر اومدم.
اومدم دانشگاه تهران، خودم رو رسوندم به صفهای ابتدایی نماز، اومدم که ببینمتون...
دلم شکست از اینکه دیگه سر پا نبودید؛
دیگه نگران خستگیهاتونم نبودم، دیگه نمیپرسیدم کِی وقت کرد بخوابه؟ یا حال جسمانیش چطوره؟
همچنان پر کار بودیدا، از تبریز رفتید قم از قم اومدید تهران و قرار بود برید مشهد، اما حداقل خیالم راحت بود که استراحت خوبی دارید...
به اندازه تمام نرسیدنها و نیومدنها، از دانشگاه تهران تا میدون آزادی تو گرمای شدید و ازدحام جمعیت، پا به پاتون اومدم...
با اینکه خیلی ازم جلوتر بودید، من بلاخره نفس نفس زنان بهتون رسیدم.
منو که به قطرهای از سیل جمعیت تبدیل شده بودم دیدید؟ گریههامو چی؟
حرفامو شنیدید؟ طلب حلالیت کردن هامو؟
دیدار خوبی بود؟ راضی بودید ازم؟
آقای رئیسی،
برام دعا میکنید دیگه دیر نکنم؟
حلالم میکنید؟ ...
#روایت_اولین_و_آخرین_دیدار
#روایت_دل
#شهید_جمهور
- دختران آفتاب
🆔@Reihanehaa_ir
ریحانهها
🇮🇷🌿
(من یک نوجوانم!)
آن روزها نفس کم آورده بودیم. نه اینکه ناامید شویم. نه اینکه خسته شده باشیم. نههه!
کوهنوردها میدانند. به قله که نزدیک میشوی، نفس کم میآوری. حالا ماهم در روزهای به قله نزدیک شدن بودیم.
میدانی، کنکوری بودیم و روزهای سخت پاییزِ هزار و چهارصد و یک سپری میشد. همان روزها که یک شبه رفیق و بغل دستیمان دیگر جواب سلاممان را نمیداد و راه کج میکرد که چشم توی چشم نشویم. همان روزها که دلمان گرفته بود از آدم بزرگها که در نگاهشان انگار ما دهه هشتادیها از مریخ آمدهایم و آدم فضایی هستیم و کسی نمیتواند با ما صحبت کند و زبان ما را بفهمد. درست وسط آن روزها بود که خبر آمد باید راهی تهران شویم. که سفر خبر میداد از دیدن کسی که با بقیه آدم بزرگها فرق میکند و قرار است برخلاف آدم بزرگها، زبان ما را بفهمد و رویمان حساب باز کند و وسط آن روزهای سخت، ماموریت دهد که بروید و جایگاه ایران را در نظم جدید جهانی پیدا کنید که آینده برای شماست و فتح قله به دست شما! دیدار با مردی بود که از فراسوی باور ما میآمد. دیدار شیرین و دلپسند بود. که یک نفر ما را آدم حساب کرده و برچسب آدم فضایی رویمان نزده! اما از دیدار که برگشتیم باز خبر آمد. خبر آمد که قرار است برویم پیش شخص دوم مملکت و او هم ما را آدم حساب کند و برایش حرف بزنیم و برایمان حرف بزند. بهانه دیدارمان راهیان پیشرفت بود. سفارش کرده بود که داشتههایمان را از نزدیک ببینیم و لمس کنیم. که دیگر فقط توی تیتر خبرها داشتههایمان را نبینیم. بلکه با دستهایمان حسشان کنیم و آدمهای سهیم در این داشتهها را از نزدیک ببینیم. اما آخرین برنامه دیدن خودش بود. حرف زدن با خودش بود. نماز بود. ما منتظر امام جماعت بودیم. امام جماعت آمد. آشنا بود. من از ۱۰۰۰ کیلومتر آن طرفتر فقط توی قاب اخبار شبکه یک و دو دیده بودم او را. اما حالا من چند قدمی او بودم. سلام کرد و سلام کردیم. پشت سرش نماز خواندیم. ثانیه به ثانیه آن روز را یادم است. من یک نوجوانم. یک نوجوان که شما آمده بودید در چند قدمی او و هم قد شده بودید با او که بشنویدش؛ که گوش شوید برای درددلش؛ که بگویید پدر، حواسش به دخترش است؛ که حرف بزنید و حرف بزنیم؛ که از آینده بگویید و از امید؛ که ماموریت دهید و بگویید دیگر باید آستینها را بالا بزنید و خودتان در این پیشرفتها سهیم شوید.
من یک نوجوانم که شما در روزهای بحران زده من، در روزهای درک نشدن، در روزهای برچسب آدم فضایی بودن زدن آدم بزرگها، آمدید که ببینیم پدر، ما را هم در تصمیمات خانه سهیم کرده و دیگر روی ما حساب باز کرده و نظرمان را میپرسد. شما آمدید که راهمان را محکمتر کنیم برای فتح قله!
و حالا من همان نوجوانم که عکسهای آن روز جمعه را ورق میزند و نشان بقیه میدهد که بگوید من هم او را دیدم! که به همه بگوید او مردِ مرد بود. که بگوید او پدر بود برای دختر نوجوانش! که بگوید او رئیس جمهور بود. او برای همه بود! برای همه ...
#روایت_دل
#شهید_جمهور
- دختران آفتاب
🆔@Reihanehaa_ir
ریحانهای های عزیز❤️
سلام....🌱
نوشته هایی که با #روایت_دل در کانال منتشر شد، روایتهایی بود از دیدار صمیمانه تعدادی از دختران نماینده قرارگاه ملی سال ۱۴۰۰/۱۴۰۱، با رئیس جمهور شهید و عزیزمون شهید آیتالله دکتر رئیسی که به همت رفقایِ دختران آفتاب جمع آوری و منتشر شد.
اونهایی که به این دیدار رسیده بودن و اونهایی که فرصت این نگاه ها رو از دست دادن...
میتونید با کلیک روی این هشتگ همه روایتها رو بخونید و اگه دوست داشتید هم منتشر کنید...❤️🩹
و البته که میتونید روایتهای خودتون رو هم به دست ما برسونید:
@CHERICKY313
روزهای مهمی در پیش داریم و فراموش نکنیم که: نزدیک قلهایم!
#روایت_دل
#شهید_جمهور
🆔@Reihanehaa_ir
🌱🇮🇷
و ما از این روزها به تاریخ خواهیم گفت...
ایران قوی! 🇮🇷✌🏻
پن: کاری از دختران قرارگاه ملی 🌸
#ایران_قوی
#شهید_جمهور
🆔@Reihanehaa_ir