eitaa logo
حـب الحسینـ؏ ¹²⁸🌿
130 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
126 فایل
بِـسْـمــ✿ـہ اللّٰـ✿ـهـ☘️ ‏«و خـღـدا ݼیزے رو ممڪنـ میـڪنـہ ‏ڪــِ تـو اونـ رو غیرممـڪن میدونستـے✨» تولد:✧۱۴۰۲/۲/۴✧ بـــہ ڪانال خودت خوش اومـدے🌿🌹 تو دعوت شـده ی خانــوم ســہ سالــہ ای🔮 ‌ <ڪپےحݪـالٺ‌رفــیــق>💚 < از‌روزمرگی^^نہ مسلمون>🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا روی تختش دراز کشیده بود... یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد با صدای در به خودش آمد _بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد😍 _بیدارت کردم بابا ☺️ مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت _بهتری بابا😊 _الان بهترم _خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه _اهوم😊 _تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت _نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای😘 بر روی موهای دخترش کاشت _شبت بخیر دخترم _شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد _بابا _جانم _منم میام😅 احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی☺️ مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی شهاب چطور با او رفتار می کند.... 🍃ادامہ دارد....