#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_اول💟
هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلے دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه...
آدم عصبے و بے حوصله اے بود.
بد اخلاقيش به ڪنار، مے گفت: دختر درس ميخوادبخونه چڪار؟
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگے بيشتر درس بخونه...
دو سال بعد هم عروسش ڪرد؛
اما من، فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم!
بوے ڪتاب و دفتر، مستم مے کرد.
مي تونم ساعتها پاے کتاب بشينم و تکان نخورم...
مهمتر از همه، ميخواستم درس بخونم،
برم سر ڪار و از اون زندگے و اخلاق گند پدرم خودم رو
نجات بدم.
چند سال ڪه از ازدواج خواهرم گذشت...
يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد...
به هر قيمتے شده نبايد ازدواج کنے!
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجورے بود،
يه ا*ر*ت*ش*ي بداخلاق و بي قيد و بند...
دائم توي مهمونيهاے باشگاه افسران،
با اون همه ف*س*ا*د شرڪت مي ڪرد؛
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايے پاش رو از توے خونه بيرون بذاره!
م*س*ت هم ڪه ميڪرد، به شدت خواهرم رو ڪتڪ مے زد.
اين بزرگترين نتيجه زندگے من بود...
مردها همه شون عوضے هستن...
هرگز ازدواج نڪن!
هر چند بالاخره، اون روز براي منم رسيد...
روزي ڪه پدرم گفت، هر چے درس خوندے، ڪافيه.
بالاخره اون روز از راه رسيد...
موقع خوردن صبحانه، همون طور ڪه سرش پایين بود...
با همون اخم و لحن تند هميشگے گفت:
_هانيه؛ ديگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه!
#ادامه_دارد...
نویسنده متن👆همسر و فرزند شهید سید علے حسینے
دوستانتون رو دعوت ڪنید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_دوم💟
تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم
وحشتناڪترين حرفي بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم!
بعد از کلے سرفه، در حالي ڪه هنوز نفسم جا نيومده بود
به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان...
خوابوند توے گوشم!
برق از سرم پريد... هنوز توي شوڪ بودم ڪه اينم بهش اضافه شد.
– همين ڪه من ميگم... دهنت رو مے بندے ميگے چشم! درسم درسم، تا همين جاشم
زيادے درس خوندے.
از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت.
اشک توي چشمهام حلقه زده بود؛
اما اشتباه ميڪرد، من آدم ضعيفي نبودم ڪه به اين راحتے عقب نشينے ڪنم.
از خونه ڪه رفت بيرون...
منم وسايلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه.
مادرم دنبالم دويد توے خيابون...
– هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصبانے ميشه!
براے هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه.
اما من گوشم بدهڪار نبود...
من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم...
به هيچ قيمتے!
چند روز به همين منوال مے رفتم مدرسه...
پدرم هر روز زنگ مے زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام.
مي رفتم و سريع برمي گشتم...
مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن نيومدن من، يه بهانه مياورد...
تا اينڪه اون روز، پدرم زودتر برگشت...
با چشمهاي سرخش ڪه از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده بود!
همون وسط خيابون حمله ڪرد سمتم...
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو ڪشيد تو...
اون روز چنان ڪتڪے خوردم ڪه تا چند روز نمے تونستم درست راه برم...
#ادامه_دارد...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
دوستانتون رو دعوت ڪنید
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
قسمت سوم💟 داستان دنباله دار بدون تو هرگز: آتش
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_سوم
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ...
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ...
می رفتم و سریع برمی گشتم ...
مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ...
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ...
بهم زل زده بود ...
همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ...
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ...
به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ...
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ...
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ...
وسط حیاط آتیشش زد ...
هر چقدر التماس کردم ...
نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ...
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...
اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ...
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ...
خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ...
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ...
و بعدش باز یه کتک مفصل ...
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ...
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ...
ترجیح می
دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
#ادامه_دارد...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_چهارم💟
نقشــه بــزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...
التماس می کردم ...
خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ...
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...
زن صاف و ساده ای بود ...
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ...
طلبه است؟ ...
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ...
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ...
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ...
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ...
اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون...
ولی به همین راحتی ها نبود ...
من یه ایده فوق العاده داشتم ...
نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...
به خودم گفتم ...
خودشه هانیه ...
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ...
از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ...
نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ...
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ...
وقتی از اتاق اومدیم بیرون ...
مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ...
هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ...
حاج خانم، چه عجله ایه...
اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن...
شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ...
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ...
برق شادی خانواه داماد رو ...
برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ...
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ...
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
#ادامه_دارد...
نویسنده متن👆همسر وفرزند شهید سید علے حسینے
دوستانتون رو دعوت ڪنید
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت پنجم 💟
می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ...
بے حال افتاده بودم کف خونه ...
مادرم سعے مے کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ...
نعره مے کشید و من رو مے زد ...
اصلا یادم نمیاد چے مے گفت ...
چند روز بعد، مادر علے تماس گرفت ...
اما مادرم به خاطر فشارهاے پدرم ...
دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ...
مادر علے هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ...
شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ...
من وقتے جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ...
علے گفت: دختر شما آدمے نیست که همین طورے روے هوا یه حرفے بزنه و پشیمون بشه ...
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ...
اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ...
اون هم عین همیشه عصبانے شد ...
- بیخود کردن ...
چه حقے دارن مے خوان با خودش حرف بزنن؟ ...
بعد هم بلند داد زد ...
هانیه ...
این دفعه که زنگ زدن، خودت میاے با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدے ...
ادب؟ احترام؟ ...
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمے...
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ...
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توے حال ...
- یه شرط دارم ...
باید بزاری برگردم مدرسه ...
#ادامه_دارد...
نویسنده متن👆همسر و فرزند شهید سید علے حسینے
دوستانتون رو دعوت ڪنید💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
رمان چطوره ؟🤔
@omid_aramesh114
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
یه روز سرد زمستانی فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺
گفتیم: دشمن.😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن 😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن 👊🏻
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده !!!😝😂
#یادشان باصلوات🍃
@omid_aramesh114
قیامتی ست گمانم؛ قیامت مهدی ست
جهان محیط وسیع کَرامت مهدی ست
زمان، زمان شروع زعامت مهدی ست
غدیرِ دومِ شیعه، امامتِ مهدی ست😍❤️
#ـۺاٻدٺلنگر |📲
هرکاریمیتونیبکنکہگناهنکنی🌱
وقتاییکہموقعیتِگناهپیشمیاد
دقیقاقافلہڪربلاۍحُسینزمان
روبروتویہدرهعمیقخطرناڪ
پشتِسرت !
اگہبہگناهبلہبگی❝
بہهَلمَنمعینِمهدۍفاطمہ
نہگفتی !💔
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منسرمگرمِگناهاستسرمدادبزن😞
سینہاتسختتنگاستفریادبزن💔
@omid_aramesh114
↻🎻🍊••||
حواسٺباشہاگہتوجوونے
خداروگمکردے
یہروزےبراےپیداکردنش
مجبورےکلزندگیٺوبھمبریزے...ヅ
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#پارت_ ششم
داماد طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید ...
می دونستم چه بلایے سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ...
تمام شب خوابم نبرد ...
هم درد، هم فکرهاے مختلف ...
روے همه چیز فکر کردم ...
یاس و خلا بزرگے رو درونم حس مے کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم ...
اشک، قطره قطره از چشم هام مے اومد و کنترلے براے نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ...
به چهره نجیب علے نمی خورد اهل زدن باشه ...
از طرفے این جمله اش درست بود ...
من هیچ وقت بدون فکرے و تصمیم هاے احساسے نمے گرفتم ...
حداقل تنها کسے بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ...
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگے با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگے بهتره ...
اما چطور مے تونستم پدرم رو راضے کنم ؟ ...
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هواے احوال پرسے به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ...
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتے که مے خواستم و در نهایت ...
- واے یعنی شما جدے خبر نداشتید؟ ...
ما اون شب شیرینے خوردیم ...
بله، داماد طلبه است ...
خیلے پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتے مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علے خونده شد ...
البته در اولین زمانے که کبودے های صورت و بدنم خوب شد...
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
#ادامه_دارد...
*نویسنده متن👆*
*همسر و فرزند سید علے حسینے*
*#رمان_بدون_تو_هرگز 💌*
*#پارت_هفتم*
احمقے به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ...
بر خلاف داماد قبلے، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ...
با 10 نفر از بزرگ هاے فامیل دو طرف، رفتیم محضر ...
بعد هم که یه عصرانه مختصر ...
منحصر به چاے و شیرینے ...
هر چند مورد استقبال علے قرار گرفت ...
اما آرزوے هر دخترے یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ...
هم هرگز به ازدواج فکر نمے کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسے خبر ازدواج ما رو مے شنید شوکه مے شد ...
همه بهم مے گفتن ...
هانیه تو یه احمقے ...
خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهے شد به این روز افتاد ...
تو که زن یه طلبه بے پول شدے دیگه مے خوای چه کار کنے؟...
هم بدبخت میشے هم بے پول ...
به روزگار بدترے از خواهرت مبتلا میشے ...
دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمے بینے ...
گاهے اوقات که به حرف هاشون فکر مے کردم ته دلم مے لرزید ...
گاهے هم پشیمون مے شدم ...
اما بعدش به خودم مے گفتم دیگه دیر شده ...
من جایے براے برگشت نداشتم...
از طرفے هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ...
رسم بود با لباس سفید مے رفتے و با کفن برمے گشتی ... حتے اگر در فلاکت مطلق زندگے مے کردے ...
باید همون جا مے مردے ...
واقعا همین طور بود ...
اون روز مے خواستیم براے خرید عروسے و جهیزیه بریم بیرون ...
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا براے بیرون رفتن اجازه بگیره ...
اونم با عصبانیت داد زده بود ...
از شوهرش بپرس ...
و قطع کرده بود ...
به هزار سعے و مکافات و نصف روز تلاش ...
بالاخره تونست علے رو پیدا کنه ...
صداش بدجور مے لرزید ...
با نگرانے تمام گفت: سلام علے آقا ...
می خواستیم براے خرید جهیزیه بریم بیرون ...
#ادامه_دارد...
*نویسنده متن👆*
*همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے*
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
*#پارت_هشتم*
خرید عروسی
امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مے دادید ...
من الان بدجور درگیرم و نمے تونم بیام ...
هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر مے کنم موارد اصلے رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ...
اگر کمک هم خواستید بگید ...
هر کارے که مردونه بود، به روے چشم ...
فقط لطفا طلبگے باشه ...
اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم هاے گرد و متعجب بهم نگاه مے کرد ...
اشاره کردم چے میگه ؟ ...
از شوک که در اومد، جلوے دهنے گوشے رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چے می خواے ...
دوباره خودش رو کنترل کرد ...
این بار با شجاعت بیشترے گفت ...
علے آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم...
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولے هیچ کدوم وقت نداشتن ...
تا عروسے هم وقت کمه و ...
بعد کلے تشکر،گوشے رو قطع کرد ...
هنگ کرده بود ...
چند بار تکانش دادم ...
مامان چے شد؟ ...
چے گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ...
گفت خودتون برید ...
دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده اے اجازه بگیرن ...
و ...
براے اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ...
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ...
فق
ط خربدهاے بزرگ همراه مون بود ...
برعکس پدرم، نظر مے داد و نظرش رو تحمیل نمے کرد ... حتے اگر از چیزے خوشش نمے اومد اصرار نمے کرد و مے گفت ...
شما باید راحت باشے ...
باورم نمے شد یه روز یه نفر به راحتے من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ...
یه جهیزیه ساده ...
یه شام ساده ...
حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... براے عروسے نموند ...
ولے من براے اولین بار خوشحال بودم...
علے جوان آرام، شوخ طبع و مهربانے بود ...
#ادامه_دارد...
*نویسنده متن👆*
*همسرو فرزند سید علے حسینے*
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
*#پارت_نهم*
غذای مشترک
اولین روز زندگے مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ...
من همیشه از ازدواج کردن مے ترسیدم و فرارے بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزے وسط میومد از زیرش در مے رفتم ...
بالاخره یکے از معیارهاے سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزے و هنر بود ...
هر چند، روزهاے آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ...
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس مے ریخت ...
غذا تفریبا آماده شده بود که علے از مسجد برگشت ...
بوے غذا کل خونه رو برداشته بود ...
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه اے به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ...
رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ...
نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ...
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ...
و بعد ترس شدیدے به دلم افتاد ...
خدایا! حالا جواب علے رو چی بدم؟ ...
پدرم هر دفعه طعم غذا حتے یه کم ایراد داشت ...
- کمک مے خواے هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توے یه دست ... در قابلمه توے دست دیگه ...
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علے آقا ...
برو بشین الان سفره رو مے اندازم ...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ...
منم با چشم هاے لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کارے داری علے جان؟ ... چیزے مے خوای برات بیارم؟ ...
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمے هستی که مے خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل مے کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توے دستم بود ...
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزے شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مُردے هانیه ... کارت تمومه ...
*نویسنده متن👆*
*همسر وفرزند شهید سید علے حسینے*
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
*#پارت_دهم*
دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توے چشم هام ...
واسه این ناراحتے، مے خواے گریه کنے؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صداے بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ...
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
غذا کشید و مشغول خوردن شد ...
یه طورے غذا مے خورد که اگر یکے مے دید فکر مے کرد غذاے بهشتیه ... یه کم چپ چپ ...
زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونے بخوریش؟ ... خیلے شوره ... چطورے دارے قورتش میدے؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادے ... همین طور که مے بینے ... تازه خیلے هم عالے شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام مے کنے؟ ...
- نه به خدا ...چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ...
جدے جدے داشت می خورد ...
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم براے خودم کشیدم ...
گفتم شاید برنجم خیلی بے نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ...
قاشق اول رو که توے دهنم گذاشتم ...
غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ...
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ...
نه تنها برنجش بے نمک نبود که ...
اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ...
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ...
حتے سرش رو بالا نیاورد ...
- مادر جان گفته بود بلد نیستے حتے املت درست کنے ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه مے کرد ...
براے بار اول، کارت عالے بود ...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطورے لوم داده بود ...
اما بعد خیلے خجالت کشیدم ...
شاید بشه گفت ...
برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناے خجالت کشیدن رو درک مے کرد ...
@omid_aramesh114
🔹از عثمان بن سعید(نایب امام زمان(عج) پرسیده بودند که لذتبخشترین لحظه عمرت چه زمانی بود؟
(اجازه بدید با زبان خودم روایت کنم)
💠 فرموده باشند:
در محضر امام عسکری علیه السلام بودیم و درباره جانشین ایشان پرسیدیم.
💠حضرت فرمودند:
پسرم که او را تا حالا ندیدید و امروز او را خواهید دید. او جانشین من و آخرین ذخیره الهی است و...
🔸دل ما برای دیدن آخرین ذخیره الهی میتپید و تحمل نداشت.
🔹لحظات به سختی میگذشت و یک چشممان به جمال امام عسکری بود و یک چشم دیگرمان به درب حجره.
🔸تا اینکه پس از لحظاتی در باز شد. نوری پیشاپیش کودکی که آثار جلالت و شکوه فراوان در چهره و هیبتش داشت وارد شد.
🔹دو سه نفر بودیم و نفسمان در سینه حبس شده بود.
🔸بیاختیار از جای خود برخاستیم، دستمان بر سینه بود تا قلبمان پرواز نکند و از هیجان و شدت عشق و علاقه، قالب تهی نکنیم.
🔹با چشم اشکبار سلام کردیم و چشم از چهره و قد و بالای مبارک و فاطمیِ آخرین امام و ذخیره الهی برنمیداشتیم.
🔸به زبانم آیه "و ان یکاد" و ذکر "لا حول و لا قوه الا بالله" جاری بود.
🔹تمامقد تعظیم کردیم در حالی که با ذوق فراوان، در آن لحظه فقط یک جمله به زبانمان جاری بود و آن جمله این بود:
🔆"اللهم صلّ علی محمد و آل محمد"🔆
#امام_زمان♥️
#بسیارشنیدنــــی👌
【@omid_aramesh114 】
#تلنگࢪانھ⚠️
#مدیر🛴
بزرگےمیگفت:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیڪهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییڪیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یڪیمبیخیالدارهگناهمیڪنه!
اینبزرگترینحقالناسیهڪهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(:💔"
#حواسمونهستداریمچیڪارمیڪنیم!؟
@omid_aramesh114
#مدࢪسھخدایے🌱
#مدیر🎤
توی کلاس درس خدا...📚
اونی که ...
ناشُکری میکنه😖
رَد ميشه!❌
اونی که ...
ناله میکنه😫
تجدید میشه!
اونی که ...
صَبر میکنه🙂
قبول میشه!👌🏻
اونی که ...
شکُر میکنه😌
شاگرد ممتاز ميشه!☺️💫
@omid_aramesh114
#بــہوقـــــتدلتنگی
#شهیدانــهـ°•.
شهــیدبیدارتميڪند
شهیـــددستترامیگیرد
شهـــیدبݪندتمیڪند↓
شهـــیدشهــــ♥️ـیدتمۍڪنداگر
ڪهبخواهۍ√
#فرقۍنمیڪند....
فڪه-اروند-دمشق-حݪب-یاصعده-ویاصنعا-↓
اینرابدان
[هرڪسیبایڪشهیدیخوگرفتروز
محشـرآبروازاوگرفت√]
#رفیقشهیدم
#شهیدانهزیستنمآرزوستــ🦋
@omid_aramesh114
#تلنگرانه⚠️
دیروز تیپ و لشکر می زدیم🍂
امروز مانده ایم چه تیپی بزنیم😓
دیروز روز فدا شدن بود...🥀
امروز روز فدایت شوم😒
"چقدر چفیه ها خونی شد❤️
تا چادری خاکی نشود"🌿
برخی رفتن روی مین...
واسه خاک🌵
برخی هم رفتن جلو دروبین...
واسه لایک🙄
#شهدامثلِهمیشهشرمندهایم :)😞
ازشهدا یادگرفتم : ..
از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ..💪🏻
از حاج همت ، اخلاص را ..👌
از باکری ها ، گمنامی را ..🥀
از علی خلیلی ، امر به معروف را ..🌸
از مجید بقایی ، فداکاری را ..🌺
از حاجی برونسی ، توسل را ..
از مهدی زین الدین ، سادگی را ..🌾
از حسین همدانى ، جوانمردى و اخلاق را💐
از محسن حججی ، سر دادن را 💔
از قاسم سلیمانی ، مردانگی را 🥀
بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام📿
@omid_aramesh114
#تلنگر ⚠️
📛بزرگیمیگفت⇣
هروقتخواستیگناهکنییکچوب
کبریترو،روشنکنوزیریکیازانگشتات بگیر...‼️
⭕️اگهتحملشروداشتیبروگناهکن♨️
🔥میدانیمکهآتشجهنمهفتادبارازآتش دنیاشدیدترهست🔥
💢پسچراوقتیتحملآتشدنیارا نداریمبهاینفکرنمیکیمکهخودرااز آتشجهنمنجاتدهیم⁉️
باخداباشیدپادشاهیکنیدوخودرااز عذابسختقیامتنجاتدهید🙃😇
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
*#پارت_یازدهم*
فرزند کوچک من
هر روز که مے گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ...
لقم اسب سرکش بود ... و علے با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ...
چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو مے کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ...
من که به لحاظ مادے، همیشه توے ناز و نعمت بودم ...
مے ترسیدم ازش چیزے بخوام ...
علے یه طلبه ساده بود ... مے ترسیدم ازش چیزے بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزے بخوام که شرمنده من بشه ...
هر چند، اون هم برام کم نمے گذاشت ...
مطمئن بودم هر کارے برام مے کنه یا چیزے برام مے خره ... تمام توانش همین قدره ...
علے الخصوص زمانے که فهمید باردارم ...
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توے چشم هاش جمع شد ...
دیگه نمے گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ...
این رفتارهاش حرص پدرم رو در مے آورد ...
مدام سرش غر مے زد که تو دارے این رو لوسش مے کنے ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدے سوارت میشه ...
اما علے گوشش بدهکار نبود ...
منم تا اون نبود تمام کارها رو مے کردم که وقتے برمے گرده ... با اون خستگے، نخواد کارهاے خونه رو بکنه ...
فقط بهم گفته بود از دست احدے، حتے پدرم، چیزے نخورم ... و دائم الوضو باشم ...
منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
9 ماه گذشت ... 9 ماهی که براے من، تمامش شادے بود ... اما با شادے تموم نشد ...
وقتی علے خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادے خبر تولد نوه اش رو بده ...
اما پدرم وقتے فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ...
لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانے هم می خواے؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ...
مادرم پاے تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمے با چشم هاے پر اشک بهم نگاه مے کرد ...
#ادامه_دارد...
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
*#پارت_دوازدهم*
زینت علے
مادرم بعد کلے دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ...
بیشتر نگران علے و خانواده اش بود ...
و مے خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد هاے اونها باشم ...
هنوز توے شوک بودم که دیدم علے توی در ایستاده ...
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمے تونستم جلوے خودم رو بگیرم ...
خنده روے لبش خشک شد ...
با تعجب به من و مادرم نگاه مے کرد ...
چقدر گذشت؟ نمے دونم ...
مادرم با شرمندگے سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علے آقا ... دختره ...نگاهش خیلے جدے شد ... هرگز اون طورے ندیده بودمش ...
با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمے خوام ولے امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالے که زیرچشمے به من و علے نگاه مے کرد رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توے بغلش ... دیگه اشک نبود... با صداے بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکرے مے کنے؟ ...
دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ...
خدا به هر کے نظر کنه بهش دختر میده ...
عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ...
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر مے شد ...
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صداے من داره از ترس سکته مے کنه ...
بغلش کرد ... در حالے که بسم الله مے گفت و صلوات مے فرستاد، پارچه قنداق رو از توے صورت بچه کنار داد ...
چند لحظه بهش خیره شد ... حتے پلک نمے زد ...
در حالے که لبخند شادے صورتش رو پر کرده بود ...
دانه هاے اشک از چشمش سرازیر شد ...
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدے ...
حق خودته که اسمش رو بزارے ...
اما من می خوام پیش دستے کنم ...
مکث کوتاهے کرد ... زینب یعنے زینت پدر ...
پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدے زینب خانم ...
و من هنوز گریه مے کردم ...
اما نه از غصه، ترس و نگرانے ...
#ادامه_دارد.....
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
*#پارت_چهاردهم*
عشق کتاب
زینب، شش هفت ماهه بود ...
علے رفته بود بیرون ...
داشتم تند تند همه چیز رو تمییز مے کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ...
نشستم روے زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ...
چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ...
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن هاے پاے تخته ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالاے سرم ...
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ...
چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توے صورتش ...
حالش که بهتر شد با خنده گفت ...
عجب غرقے شده بودے...
نیم ساعت بیشتر بالاے سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توے هم ...
همین طور که زینب توے بغلش بود و داشت باهاش بازے مے کرد ... یه نیم نگاهے بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتے؟ ...
من فکر مے کردم خودت درس رو ول کردے ...
یهو حالتش جدے شد ... سکوت عمیقے کرد ...
مے خواے بازم درس بخونے؟ ...
از خوشحالے گریه ام
گرفته بود ...
باورم نمے شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چے کارش کنم؟ ...
- نگران زینب نباش ... بخواے کمکت می کنم ...
ایستاده توے در آشپزخونه، ماتم برد ...
چیزهایے رو که مے شنیدم باور نمے کردم ...
گریه ام گرفته بود ... برگشتم توے آشپزخونه که علے اشکم رو نبینه ...
علے همون طور با زینب بازے مے کرد و صداے خنده هاے زینب، کل خونه رو برداشته بود ...
خودش پیگیر کارهاے من شد ... بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ...
کلے دوندگے کرد تا سوابقم رو از ته بایگانے آموزش و پرورش منطقه در آورد ...
و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ...
هانیه داره برمے گرده مدرسه ...
#ادامه_دارد...
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
*#پارت_سیزدهم*
تو عین طهارتی
بعد از تولد زینب و بے حرمتے اے که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ...
علے همه رو بیرون کرد ... حتے اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ...
حتے اصرارهاے مادر علے هم فایده اے نداشت ...
خودش توے خونه ایستاد ...
تک تک کارها رو به تنهایے انجام مے داد ...
مثل پرستار ... و گاهے کارگر دم دستم بود ...
تا تکان مے خوردم از خواب مے پرید ...
اونقدر که از خودم خجالت مے کشیدم ...
اونقدر روش فشار بود که نشسته ...
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش مے برد ...
بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
اون روز ... همون جا توے در ایستادم ...
فقط نگاهش مے کردم ...
با اون دست هاے زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاے زینب رو می شست ...
دیگه دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود...
با چشم هاے پر اشک رفتم نشستم کنارش ...
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چے شده؟ ... چرا گریه مے کنے؟ ...
تا اینو گفت خم شدم و دست هاے خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چے کار مے کنے هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
نمے تونستم جلوے اشک هام رو بگیرم ...
مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ...
- تو عین طهارتے علے ... عین طهارت ...
هر چے بهت بخوره پاک میشه ...
آب هم اگه نجس بشه توے دست تو پاک میشه ...
من گریه مے کردم ...
علی متحیر، سعے در آروم کردن من داشت...
اما هیچ چیز حریف اشک هاے من نمے شد ...
#ادامه_دارد...
*#رمان_بدون_تو_هرگز 💌*
*#پارت_پانزدهم*
من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامے ...
یهو سر و کله پدرم پیدا شد ...
صورت سرخ با چشم هاے پف کرده ...
از نگاهش خون مے بارید ... اومد تو ...
تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهے بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو مے بره و میزاره کف دست علے ...
بدون اینکه جواب سلام علے رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقے داشتی بهش اجازه دادے بره مدرسه؟ ...
به چه حقے اسم هانیه رو مدرسه نوشتے؟ ...
از نعره هاے پدرم، زینب به شدت ترسید ...
زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایے که تا اون موقع شنیده بود، صداے افتادن ظرف، توے آشپزخونه از دست من بود ...
علے همیشه بهم سفارش مے کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ...
نازدونه علے بدجور ترسیده بود ...
علے عین همیشه آروم بود ...
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...
هانیه خانم، لطف مے کنے با زینب برے توے اتاق؟ ...
قلبم توے دهنم مے زد ...
زینب رو برداشتم و رفتم توے اتاق ولے در رو نبستم ...
از لاے در مراقب بودم مبادا پدرم به علے حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ...
تمام بدنم یخ کرده بود و مے لرزید ...
علے همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ...
دختر شما متاهله یا مجرد؟ ...
و پدرم همون طور خیز برمے داشت و عربده مے کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعے و قانونے ...
مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ...
کسب علم هم یکی از فریضه هاے اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونے پدرم مے پرید ...
چشم هاش داشت از حدقه بیرون مے زد ...
لابد بعدش هم می خواے بفرستیش دانشگاه؟ ...
@omid_armesh114
پـــسر جوانی بــا تمسخر از پدر بزرگش پرسید :
پدر بزرگ آخر شما چطوری زندگی میکردید ؟!
*نه تکنولوژی ، نه هواپیمایی ✈️، نه اینترنتی ،نه کامپیوتری💻 ، نه موبایلی📱 و نه ماشینی🚗 ....
پدر بزرگ گفت :
همانطور که الان زندگی میکنید !
*نه نمازی ، نه عبادتی ، نه تربیتی ، نه اخلاقی ، نه آدابی ، نه ادبی و نه احترامی ...
@omid_aramesh114
#تــلـنـگـرانـــــه
بـااخلاص سـر ڪلاس حاضر شویـد
یعنـۍ درس به خاطـر خـدا بخوانیـد نہ براے نمره و شنـاختہ شدن در نظر معلمتون. .!
مخلـص باشید یعنـی نظـم و ادبتـون به خاطر اجبـارنباشه
براي خدا باشه ڪه ادب و نظم دوست داره(:
ڪم ڪم خودتون متوجـه میشید چه اتفاقے میفته♥️
@omid_aramesh114
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
خیلی زیباست👇
از دیوید راکفلر میلیاردر پرسیدند
چگونه به این ثروت و شوکت رسیدی؟
گفت: از خدا خواستم و خودم بدست آوردم.
گفتند چگونه؟
گفت من بیکار بودم. گفتم خدایا کاری برایم پیدا کن تا در آمد کافی برای پرداخت اجاره یک منزل نقلی را داشته باشم.
چون از طرف خدا اقدامی انجام نشد، خودم دست بکار شدم و به خدا گفتم: خدایا تو به این نیازهای کوچک رسیدگی نکن. من خودم کار پیدا میکنم. تو فقط حقوقم را افزایش بده.
کاری در راه آهن پیدا کردم. کارگری.
در کوره لوکوموتیو ذغال سنگ می ریختم.
اما حقوق اش اندک بود.
به خدا گفتم تو سرت شلوغ است و کارهای مهم تری داری. تو خانه نقلی مناسبی برایم پیدا کن و من تلاش ام را بیشتر میکنم و بیشتر کار میکنم تا درآمد بیشتری کسب کنم.
پس از پیاده شدن از قطار، به ذغال فروشی پرداختم. اندکی درآمدم اضافه شد ولی از خانه نقلی خبری نشد.
گفتم خدایا میدانم خانه نقلی پیدا کردن در مقام و شأن تو نیست. من خودم آن را پیدا میکنم. در عوض تو شریک زندگی مرا پیدا کن.
اگر میخواستم منتظر خدا بشوم هنوز هم مجرد بودم. پس دختر مناسبی پیدا کردم و با او دوست،و سپس نامزد شدیم و ازدواج کردیم.
هرچه را از خدا خواستم، به نوعی به من گفت، خودت میتوانی، پس زحمت آن را به دوش من نیانداز و روی پای خودت بایست.
رابطه من و خدا هنوز به همین صورت پیش میرود و او هنوز به من اعتماد کافی دارد که میتوانم قدم بعدی را هم خودم بردارم.
همین اعتماد او به من قوت قلب میدهد و من با پای خویش جلو میروم.
خدایا متشکرم که بجای گدا، مرا همچون خودت کردی تا متکی به کسی یا چیزی نشوم.
🌸 @omid_aramesh114 🌸
بادبادک تنها همان قدر از آسمان سهم میبرد که نخش به او اجازه دهد.،
اما خود را با خیال در زمین نبودن آرام میکند..
نگذار هیچ نخی به تو وصل باشد.
نخ ها تنها لایق عروسک های خیمه شب بازی هستند و بس !
@omid_aramesh114
📌شیفتگان خدمـــت...
🔹 یاران حضرت، آرام و قرار ندارند و برای کار در حکومت جهانی مهدی موعود و تحقق آرمانهای#امام_زمان شان سر از پا نمیشناسند. جهاد در راه خدا، برنامهٔ همیشگى آنهاست.*۱
چه در جهاد نفس و چه در صحنهٔ پیکار، بهترینِ زمان خود هستند. همیشه در تلاشند، اما نه برای کسب ثروت و شهرت و مناصب دنیایی.
📖 ازاینرو، «شُهرتشان در آسمان بیشتر از زمین است. »*
۲ تنبلی، بیحالی و سهلانگاری برایشان مفهومی ندارد و کار را به دست قضا و قدر نمیسپارند. در راه رسیدن به هدفشان محکمتر از سنگند.*۳
جدیّت در کار و تلاش از بارزترین ویژگیهای رفتاری ایشان است.
💪 در راه رضایت خدا و امام، کار و تلاش میکنند. دنیا را مزرعهٔ آخرت میبینند و به همین خاطر دلبستهٔ آن نیستند.
آری! یاران امام اینگونه زندگی میکنند.
این را بدانید اولین قدم برای یار امامزمان شدن، کنار گذاشتن تنبلی است.
برای زندگیات برنامه داشته باش و تمام برنامههایت را به شنبه موکول نکن.
نکتۀ مهمتر: کار برای امام زمان را در اولویت کارهایت بگذار❗️
📚 ۱. سورهٔ مائده آیهٔ ۵۴
۲. خطبهٔ ۱۰۲ نهج البلاغه
۳. بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۰۷، ح ۸۲
#ویژگی_یاران_امام_زمان ۹
【@omid_aramesh114 】
#تلنگرانہ•🍂Γ
🌿دقتکردیوقتےشارژِگوشیمون؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنیمبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛
توحالتِوضعیتقرمز!!
بایدسریعتقوامونوبزنیمبہشارژ...
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
@omid_aramesh114