#تــلـنـگـرانـــــه
بـااخلاص سـر ڪلاس حاضر شویـد
یعنـۍ درس به خاطـر خـدا بخوانیـد نہ براے نمره و شنـاختہ شدن در نظر معلمتون. .!
مخلـص باشید یعنـی نظـم و ادبتـون به خاطر اجبـارنباشه
براي خدا باشه ڪه ادب و نظم دوست داره(:
ڪم ڪم خودتون متوجـه میشید چه اتفاقے میفته♥️
@omid_aramesh114
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
خیلی زیباست👇
از دیوید راکفلر میلیاردر پرسیدند
چگونه به این ثروت و شوکت رسیدی؟
گفت: از خدا خواستم و خودم بدست آوردم.
گفتند چگونه؟
گفت من بیکار بودم. گفتم خدایا کاری برایم پیدا کن تا در آمد کافی برای پرداخت اجاره یک منزل نقلی را داشته باشم.
چون از طرف خدا اقدامی انجام نشد، خودم دست بکار شدم و به خدا گفتم: خدایا تو به این نیازهای کوچک رسیدگی نکن. من خودم کار پیدا میکنم. تو فقط حقوقم را افزایش بده.
کاری در راه آهن پیدا کردم. کارگری.
در کوره لوکوموتیو ذغال سنگ می ریختم.
اما حقوق اش اندک بود.
به خدا گفتم تو سرت شلوغ است و کارهای مهم تری داری. تو خانه نقلی مناسبی برایم پیدا کن و من تلاش ام را بیشتر میکنم و بیشتر کار میکنم تا درآمد بیشتری کسب کنم.
پس از پیاده شدن از قطار، به ذغال فروشی پرداختم. اندکی درآمدم اضافه شد ولی از خانه نقلی خبری نشد.
گفتم خدایا میدانم خانه نقلی پیدا کردن در مقام و شأن تو نیست. من خودم آن را پیدا میکنم. در عوض تو شریک زندگی مرا پیدا کن.
اگر میخواستم منتظر خدا بشوم هنوز هم مجرد بودم. پس دختر مناسبی پیدا کردم و با او دوست،و سپس نامزد شدیم و ازدواج کردیم.
هرچه را از خدا خواستم، به نوعی به من گفت، خودت میتوانی، پس زحمت آن را به دوش من نیانداز و روی پای خودت بایست.
رابطه من و خدا هنوز به همین صورت پیش میرود و او هنوز به من اعتماد کافی دارد که میتوانم قدم بعدی را هم خودم بردارم.
همین اعتماد او به من قوت قلب میدهد و من با پای خویش جلو میروم.
خدایا متشکرم که بجای گدا، مرا همچون خودت کردی تا متکی به کسی یا چیزی نشوم.
🌸 @omid_aramesh114 🌸
بادبادک تنها همان قدر از آسمان سهم میبرد که نخش به او اجازه دهد.،
اما خود را با خیال در زمین نبودن آرام میکند..
نگذار هیچ نخی به تو وصل باشد.
نخ ها تنها لایق عروسک های خیمه شب بازی هستند و بس !
@omid_aramesh114
📌شیفتگان خدمـــت...
🔹 یاران حضرت، آرام و قرار ندارند و برای کار در حکومت جهانی مهدی موعود و تحقق آرمانهای#امام_زمان شان سر از پا نمیشناسند. جهاد در راه خدا، برنامهٔ همیشگى آنهاست.*۱
چه در جهاد نفس و چه در صحنهٔ پیکار، بهترینِ زمان خود هستند. همیشه در تلاشند، اما نه برای کسب ثروت و شهرت و مناصب دنیایی.
📖 ازاینرو، «شُهرتشان در آسمان بیشتر از زمین است. »*
۲ تنبلی، بیحالی و سهلانگاری برایشان مفهومی ندارد و کار را به دست قضا و قدر نمیسپارند. در راه رسیدن به هدفشان محکمتر از سنگند.*۳
جدیّت در کار و تلاش از بارزترین ویژگیهای رفتاری ایشان است.
💪 در راه رضایت خدا و امام، کار و تلاش میکنند. دنیا را مزرعهٔ آخرت میبینند و به همین خاطر دلبستهٔ آن نیستند.
آری! یاران امام اینگونه زندگی میکنند.
این را بدانید اولین قدم برای یار امامزمان شدن، کنار گذاشتن تنبلی است.
برای زندگیات برنامه داشته باش و تمام برنامههایت را به شنبه موکول نکن.
نکتۀ مهمتر: کار برای امام زمان را در اولویت کارهایت بگذار❗️
📚 ۱. سورهٔ مائده آیهٔ ۵۴
۲. خطبهٔ ۱۰۲ نهج البلاغه
۳. بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۰۷، ح ۸۲
#ویژگی_یاران_امام_زمان ۹
【@omid_aramesh114 】
#تلنگرانہ•🍂Γ
🌿دقتکردیوقتےشارژِگوشیمون؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنیمبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛
توحالتِوضعیتقرمز!!
بایدسریعتقوامونوبزنیمبہشارژ...
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
@omid_aramesh114
🎗امیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
🎭 کمرویی مانع روزی است.
غررالحکم، حدیث ۲۷۴
@omid_aramesh114
╰❥⚠️🌱•
💠درمقامتهذیبنفسوتحصیلاخلاقهمیشهیڪ
جنگوستیزعجیببیندوکانونعقلودلدرگیراست.
⇦تهذیبنفسوتربیتبراےهماهنگساختنایندو
کانوناست،مستلزمضبطوکنترلخواهشهاۍدل
است.اساساًنظموانضباطازکانونعقلناشـےمیشود
و آشفتگۍوخودسرےازکانوندل.
📚#استادمطهرۍبیستگفتاࢪص194
@omid_aramesh114
#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شانزدهم
ایمان
علے سکوت عمیقے کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ...
باید با هم در موردش صحبت کنیم ...
اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم مے پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج مے شد ...
- اون وقت ... تو مے خوای اون دنیا ...
جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدے؟ ...
تا اون لحظه، صورت علے آروم بود ...
حالت صورتش بدجور جدے شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ...
مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توے خونه من حجاب داشت؟ ...
من همون شب خواستگارے فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده...
ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ...
آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ...
ایمانش رو مثل ذغال گداخته ...
کف دستش نگه مے داره و حفظش مے کنه ...
ایمانے که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ...
قدم تون روے چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ...
من اجازه نمیدم احدے توے حریم خصوصے خانوادگے من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس مے زد ...
در حالے که مے لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ...
تو آخوند دربارے ...در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن: راوے داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزے به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ...
خانم ها یا چادرے بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبے بودن خانواده درجه داشت ...
یا گروه بسیار کمے با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسرے سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ...
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمے کردند ... علے برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختے کشید ...
@omid_aramesh114
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
*#پارت_هفدهم*
شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ...
نمے تونستم با چیزهایے که شنیده بودم کنار بیام ...
نمے دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
تنها حسم شرمندگے بود ...
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...
چند لحظه بعد ... علے اومد توے اتاق ...
با دیدن من توے اون حالت حسابے جا خورد ...
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که ندارے ... ترسیدے این همه عرق کردے ...
یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمے تونستم حرف بزنم ...
خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... مے خواے برات آب قند بیارم؟ ...
در حالے که اشک مثل سیل از چشمم پایین مے اومد ...
سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علے ...
- جان علے؟ ...
- مے دونستی چادر روز خواستگارے الکے بود؟ ...
لبخند ملیحے زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردے و این همه سال به روم نیاوردے؟ ...
- یه استادے داشتیم ... مے گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ...
من، چهل شب توے نماز شب از خدا خواستم ...
خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روے بقیه ببنده ...سکوت عمیقے کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بے قیدے نیست ... تو دل پاکے داشتے و دارے ... مهم الانه ...
کے هستے ... چے هستے ... و روے این انتخاب چقدر محکمے... و الا فرداے هیچ آدمے مشخص نیست ...
خیلے حزب بادن ...
با هر بادے به هر جهت ...
مهم براے من، تویے که چنین آدمے نبودے ...
راست مے گفت ... من حزب باد و ...
بادے به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بے حجاب بودن ... منم یکے عین اونها...
اما یه چیزے رو مے دونستم ...
از اون روز ... علے بود و چادر و شاهرگم ...
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#پارت_هجدهم
علے مشکوک مے شود
...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ...
علے از زینب نگهدارے مے کرد ...
حتے بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ...
هم درس مے خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا، از هم سبقت مے گرفتیم ...
من سعے مے کردم خودم رو زود برسونم ...
ولے عموم مواقع که مے رسیدم، غذا حاضر بود ...
دست پختش عالے بود ...
حتے وقتے سیب زمینے پخته با نعناع خشک درست مے کرد ...
واقعا سخت مے گذشت علے الخصوص به علے ...
اما به روم نمے آورد ...
طورے شده بود که زینب فقط بغل علے مے خوابید ...
سر سفره روے پاے اون مے نشست و علے دهنش غذا مے گذاشت ...
صد در صد بابایے شده بود ...
گاهے حتے باهام غریبے هم مے کرد ...
زندگے عادے و طلبگے ما ادامه داشت ...
تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ...
حس مے کردم یه چیزے رو ازم مخفے مے کنه ...
هر چے زمان مے گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک مے شد ...
مرموز و یواشکے کار شده بود...
منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ...
همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ...
داشت یه چیز خیلے مهم رو ازم مخفے مے کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ...
اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ...
همون طور که با زینب خوش و بش مے کرد و مے خندید ... زیر چشمے بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توے چشم هاش ...
- نکنه انتظار دارے از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابے جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
@omid_aramesh114
این قایق طوفانزده را هم نظری کن
ای یاد تو آرامِ همه دلنگرانها ...
@omid_aramesh114
زندگی به همه ی ما
یه رفیق، یه همدرد و یه همدم
"متعهد" بدهکار است ...
@omid_aramesh114
•❃•|🦋💙|•❃•
#عاشقــانـہهاییازجنسشهید🌂💜
قَهربودیم
درحال نمازخوندن بود
نـــمازش که تمومـ شد؛
هنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت
و با یه لحن دلنشین
شروع کرد به خوندن
ولے من باز باهاش قهربودم!!
کتابو گذاشت کنار
بهم نگاه کرد
و گفت:
"غَزَلــــ تَمامـ؛
نَمازشـــ تمامـ؛
دُنیـا مٰـات؛
سکوت بین
من و واژه ها
سکونت کرد!
بازهم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید :
عاشقمے؟؟؟
سکوت کردم؛
گفت :
عاشقم گر نیستے
لطفی بکن نفرت بورز
بےتفاوت بودنت
هرلحظه آبم مےکند
دوباره با لبخند پرسید:
عاشقمــــے مگه نه؟؟!!!
گفتم:نـــــه!!!
گفت:
لبت نه گوید
و پیداست مے گوید دلت آری
که این سان دشمنے
یعنے که خیـلے دوستـم دارے"
زدم زیرخنده
و روبروش نشستم؛
دیگه نتونستم بهش نگم
که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم
و ازته دل گفتم
خداروشکرکه هستے😍#همسر_شهید_عباس_بابایی ♥️🕊
@omid_aramesh114
#طنز_جبهه😂
یہ جا هسٺ:•°✨°•
شہید ابراهــیم هادے•°❤️°•
پُست نگہبانےرو •°🧐°•
زودتر ترڪ میڪنه•°👀°•
بعد فرمانده میگهـ •°🤨°•
۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°•
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°•
برادرا بلند صلوات•°🔊°•
همه صلوات میفرستن•°😁°•
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°•
@omid_aramesh114
اهل هر چی هستی این کانال خوراکته👇
بزن رو لینک و برو به سمت آرامش...
بری دیگه بر نگردی..😂😎
https://eitaa.com/joinchat/216989843C85da6c1291
رسانه و خانواده
اهل هر چی هستی این کانال خوراکته👇 بزن رو لینک و برو به سمت آرامش... بری دیگه بر نگردی..😂😎 https:/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان_بدون_تو_هرگز💌
#پارت_نوزدهم
هم راز
علے حسابے جا خورد و خنده اش کور شد ...
زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقے افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علے دنبالم ...
از لاے ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علے؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطورے پیدا کردے؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو مے پرسے چطور پیداشون کردم؟ ...
با ناراحتے اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطے این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... یعنے چے خودم رو قاطے نکنم؟ ...
مے فهمے اگر ساواک شک کنه و بریزه توے خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا مے کنه ...
بعد هم مے برنت داغت مے مونه روے دلم ...نازدونه علے به شدت ترسیده بود ...
اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عباے علے رو گرفت ...
بغض کرده و با چشم هاے پر اشک خودش رو چسبوند به علے ...
با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...
بغض گلوے خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...
چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ...
اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب مے برم ...
شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ...
حسابے لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختے؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طورے ببندی شون لو میرے ... بده من می بندم روے شکمم ...
هر کے ببینه فکر مے کنه باردارم ...
- خوب اینطورے یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چے شد؟ ... خطر داره ...
نمی خوام پاے شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهے میشه که باردارم ...
*#رمان_بدون_تو_هرگز💌*
#پارت_بیستم
مقابل من نشسته بود
...سه ماه قبل از تولد دو سالگے زینب ...
دومین دخترمون هم به دنیا اومد ...
این بار هم علے نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علے نیومد ...
این بار هم گریه مے ڪردم ... اما نه به خاطر بچه اے ڪه دختر بود ...
به خاطر علے ڪه هیچ ڪسے از سرنوشتش خبرے نداشت ...
تا یه ماهگے هیچ اسمے روش نگذاشتم ...
ڪارم اشک بود و اشڪ ... مادر علے ازمون مراقبت مے ڪرد ...
من مے زدم زیر گریه، اونم پا به پاے من گریه مے ڪرد ...
زینب بابا هم با دلتنگے ها و بهانه گیرے هاے ڪودڪانه اش روے زخم دلم نمڪ مےپاشید ...
از طرفے، پدرم هیچ سراغے از ما نمے گرفت ...
زبانے هم گفته بود از ارث محرومم ڪرده ...
توے اون شرایط، جواب ڪنڪور هم اومد ...
تهران، پرستارے قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبرے نبود ...
هر چند وقت یه بار، ساواڪی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، مے ریختن توے خونه ...
همه چیز رو بهم می ریختن ...
خیلے از وسایل مون توے اون مدت شکست ...
زینب با وحشت به من مے چسبید و گریه مے کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولے بعد از یڪے دو روز، ڪتڪ خورده ولم مے ڪردن ...
روزهاے سیاه و سخت ما مے گذشت ...
پدر علے سعے مے ڪرد ڪمڪ خرج مون باشه ولے دست اونها هم تنگ بود ...
درس مے خوندم و خیاطے مے ڪردم تا خرج زندگے رو در بیارم ...
اما روزهاے سخت ترے انتظار ما رو می ڪشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر ڪلاس نشسته بودم که یهو ساواڪی ها ریختن تو ...
دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ...
اول فڪر می ڪردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از ڪجا؟ ...
اما من هم لو رفته بودم ...
چشم باز ڪردم دیدم توی اتاق بازجویے ساواکم ...
روزگارم با طعم شڪنجه شروع شد ...
ڪتڪ خوردن با ڪابل، ساده ترین بلایی بود ڪه سرم مے اومد ...
چند ماه ڪه گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ...
به خاطر یه شک ساده، ڪارم به اتاق شڪنجه ساواڪ کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه مے تونه بدترے هم وجود داشته باشه ...
و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ...
توی اون روز شوم شڪل گرفت ...
دوباره من رو ڪشون ڪشون به اتاق بازجویے بردن ...
چشم ڪه باز ڪردم ... علے جلوے من بود ...
بعد از دو سال ...
ڪه نمی دونستم زنده است یا اونو
ڪشتن ... زخمے و داغون ... جلوے من نشسته بود ...
@omid_aramesh114
برایت آرزو میکنم دوام بیاوری
در رکود ، بیتفاوتی و ناپاکی روزگار...
@omid_aramesh114
🌸گـــل
💐شـادی آفرین است
🌸ایـن شـادی
💐سهم دلهای زیبـای
🌸دوستـانی کـه
💐بـا یـادشان لبخـنـدی
🌸از مـحبت بر دل می نشیند
💐زندگیتون بارش خـوبی های عـالم
@omid_aramesh114
#پست_ویژه
♨️دختر بی حجاب و پسر طلبه!!!
🔻یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
🔻نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
🔻تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت:
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد اما همه تماشاچی بودن، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه: آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد:
وقتی خواستن به زور سوارش کنند، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#روحش_شاد💚
#شهادت
#روحش_شاد_یادش_گرامی
#با_ولایت_تا_شهادت
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
@omid_aramesh114
ملّتی که قرار است؛ جادهی ظهور آخرین منجیِ زمین را، هموار کنند؛
نیاز به مدیرانی دارند؛ که شَرَف و عزّتی بالاتر از این مقام، این نعمت، این خستگی، این دویدن ... سراغ نداشته باشند.
این ملّت، مدیری میخواهند، که خدا روی آنها حساب کند، برای تغییر مسیر تاریخ، به سمت آن حادثهی باشکوه.
#تلنگر
#امام_زمان♥️
【@omid_aramesh114 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« برای امام زمان »🍃
تمام قدمهامون برا این باشه که داریم برا شیعه های امام زمان تلاش میکنیم✔️
#امام_زمان 🦋
#استاد_رائفی_پور
@omid_aramesh114
#چگونهکودکمراامامزمانیکنم
💠طرحآموزشیبرای کودکان💠
مهدی یاران مهربون میدونید آقا امام زمان بیان همه جاپراز شادی و مهربونی میشه😍😍
【 @omid_aramesh114 】