eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
3.7هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
77 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
•. سرعت‌سِیر‌جوونا‌از‌همہ‌بالاتره علـے‌اڪبر‌علیہ‌السلام‌اولین‌نفری‌بود‌ا‌ز‌ بنـے‌هاشم‌کھ‌سبقت‌گرفت‌ براۍ !! جوونــے‌یعنی‌سربزنگــــٰاھ‌ خط‌شڪنـے‌ڪردن :)) -حاج‌حسین‌یڪتا @omid_aramesh114
♨️دختر بی حجاب و پسر طلبه!!! 🔻یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد. همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد : ❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!. 🔻نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده. 🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید. 🔻تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه‌ وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن.. پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن !! شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد. فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت. توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیمت؟ لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید. دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد اما همه تماشاچی بودن، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه: آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری؟؟ وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !! دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد: وقتی خواستن به زور سوارش کنند، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت !! همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید.. اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود 🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر 🌹 💚 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈چهل و دوم ✨ گفت: _تو خیلی خوبی..خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه.. ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم. عجب!! پس عذاب وجدان داشت... سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد. بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که بود و عاشقانه دوستش داشتم... جا خورد.دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم: _پس همدردیم. سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم: _درد عشقی کشیده ام که مپرس. جدی گفتم: _تو که مجبورم نکرده بودی. -ولی اگه من... -اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش. بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم: _درد عشقو دیگه. لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین. -امین -بله باخنده گفتم: _ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟ لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت: _جانم گفتم: _نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟ لبخندی زد و گفت: _بریم. اول رفتیم سر مزار مادرش. آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور. امین بابغض گفت: _سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد. میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه. نشستم کنار امین.گفتم: _سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید. بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم. گفتم:_امین نگاهم کرد. -جانم لبخند زدم.گفتم: _بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم. -چه قول و قراری؟ -هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟ -باشه. -یه قولی هم بهم بده. -چه قولی؟ -هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت. یه کم مکث کرد.گفت: _یه هفته قبلش.؟! بالبخند گفتم: مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها! -قبول. -آفرین. رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش. -این چی هست؟ -بازش کن. وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش. دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره. لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم. هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد. بلند شد و گفت: _بریم پیش بابام. اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین. کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. امین، خیلی سختیه برای من. رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت: _همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟! لبخند زدم و گفتم: _بازش کن. وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن. دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم: _بهش دست نزن. باتعجب نگاهم کرد. -مگه مال من نیست؟!! جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم. لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم. نماز مغرب رو همونجا خوندیم. بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم... من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید. بعد شام منو رسوند خونه مون. از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
🕊 مےگفت در عالم رویا؛ بہ گفتم! چرا براۍ ما دعا نمےکنید کہ شهید بشیم...!؟ 💔 مےگفت ما دعا مےکنیم براتون مینویسن... 🥀 ولے گناه مےکنید... پاک میشہ... @omid_aramesh114
: 🥀دوست دارم زمانی شوم که خبری از نیست... @omid_aramesh114
🌼آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟ گفت: طلبه هستم. 🌼آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشي. ️ دوباره آیت الله پرسیدند: اسم شما چیست؟ گفت: فرهاد 🌼آیت الله بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدي بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان (عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. شما يكي از سربازان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید. 🌹؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394 درسوریه به رسید. @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم کسی را میخواهد تا بگوید کمتر از سه ماه دیگر پایان اسرائیل را اعلام میکنیم @Resaneh_khanevadeh
این دو تصویر را باهم مقایسه کنید👆 ✅بازسازی تصویر( تغییر نما و افزایش کیفیت ) با هوش مصنوعی فرصت های و ترویج فرهنگ و @Resaneh_khanevadeh
رسانه‌ و خانواده
⚫️وقتی شهادتت حتی مخالف برانداز و منقلب میکنه تا می‌توانست نظام و رئیس جمهور رو تخریب کرده و الان پش
کپشن این عزیز مجددا بعد از حضور در مراسم تشییع آمدم آقاسید... آمدم و از شما بابت خندیدن‌ها و جوانی‌کردن‌هایم معذرت خواستم اما خودمانیم من واقعا به شما حسودی کردم... تا دیروز خیال میکردم این جمعیت‌ها آرشیوی است و هرچه برخی دوستانم در دانشگاه روزگاری میگفتند : فلانی! لااقل یکبار بیا! چون دنبال دردسر نبودم و نمیخواستم اصلا با آنها هم‌کلام شوم میگفتم نه مرسی من ساندیس دوست ندارم...:) امروز آمدم، خبری از ساندیس نبود جمعیت زیاد بود، شلوغ بود من آخرین باری که جمعیت شلوغ دیدم، خاکسپاری مرتضی پاشایی بود ولی این کجا و آن کجا... به من فقط یک بطری آب رسید دروغ چرا، مترو هم رایگان بود! فقط همین و این همین گفتن‌ها برای شما خواندنش راحت است برای من نوشتنش دشوار هضم کردن این واقعیت‌ها هم بماند! من تازه کتاب وقتی نیچه‌گریست را تمام کردم همچنین دنیای سوفی را همچینین قدرت عادت را اما شاید برایت عجیب بیاید سید! من امروز نهج‌البلاغه خواندم! فاز فیلم‌های سینمایی را برنمیدارم که وای من مسحور شدم نه! اما برایم جالب بود، خیلی جالب... ذهن فلسفی‌ام که هگل و کانت را هرمنوتیک را و حس گرایی را باور داشت عجیب به تکاپو افتاده‌است پیش میروم ببینم به کجا میرسیم.. آقاسید... گریه‌های امروزم را بگذار پای معذرت خواهی... پ.ن: کماکان همان هشتگ‌های عجیب: @Resaneh_khanevadeh
🔴 💠 زیبانگری به از اسباب تحمّل آنهاست. یکی از مصادیق زیبانگری، زیبانگاه کردن به اطرافیان از جمله است. 💠 همسر ما نیز انسانی است که ممکن است به خیر شده امّا من عاقبتم به خیر نشود. شاید در نسل همسرم، سرباز امام زمان عج یا یکی از اولیای خدا وجود داشته باشد. شاید او روزی به برسد، شاید در نزد خدا جایگاه والایی دارد که من مطلّع نیستم، شاید او روزی توبه‌ی حقیقی کند و خاص خدا شامل او شود و دهها شایدی که دور از ذهن نیست چرا که انسان، صاحب اختیار است و ممکن است مانند برخی از شهدای در لحظه‌ی آخر عمر، از گمراهی نجات پیدا کرده و به اوج سعادت برسد. 💠 با این نگاه، کینه‌ها، نفرت‌ها و ناراحتی‌های ما شده و عامل خوبی برای ایجاد ارتباط صمیمانه و گرم با همسر می شود. @Resaneh_khanevadeh
📣📣📣📣📣📣 بسم رب شهداء و الصدیقین🥀 برنامه های امسال ۱۴۰۳ مراسم سالگرد شهدای عملیات تروریستی ۳۱ شهریور اهوازو  محمد_طاها_اقدامی برابر پیگیری‌ها و جلسات انجام شده به شرح ذیل خواهد بود. ۱_برپایی غرفه و نمایشگاه شهید محمد طاها اقدامی روز _۳۱شهریور ماه ۱۴۰۳ همزمان با رژه نیروهای مسلح در شهر اصفهان . ۲_ موکب و ایستگاه صلواتی شهید محمد طاها اقدامی در گلستان شهدای اصفهان(جنب آرامگاه آیت الله ناصری)  از ۳۰ الی ۳۱ شهریورماه ۱۴۰۳  دایر و آماده پذیرایی از مردم شریف اصفهان می باشد. ۳_شرکت در برنامه های صدا و سیمای استان اصفهان و مصاحبه با خبرگذاری های مختلف در جهت تبیین ابعاد این جنایت ۴_برنامه سخنرانی در مدارس استان به مناسبت هفته دفاع مقدس @Resaneh_khanevadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️ما از چه می‌ترسیم؟! 😍 لبخند زیبا و معنادار امام بزرگوار همه غمها را شست... ‌@Resaneh_khanevadeh
🛑 تصاویر شهدای عملیات پاکسازی امروز صبح شهرستان راسک از حضور تروریست‌ها 🔺پاسدار شهید علی رحمانیان 🔺پاسدار شهید احمدرضا صائب 🔺پاسدار شهید احمد زراعی @Resaneh_khanevadeh
• "دو برادر″ ارادت و علاقه‌ی سید حسن نصرالله و حاج قاسم سلیمانی نسبت به همدیگر آن دو از لحاظ مودت، محبت، علاقه، صداقت و نزدیک بودن دیدگاه‌هایشان همچون دو برادر واقعی بودند. شهید سیدحسن نصرالله در مورد حاج قاسم گفته بود: ″یکی از بزرگترین موهبت‌های الهی برای من، آشنایی و برادری با قاسم سلیمانی بود. «او با ما بود...» همیشه با شادیِ لبنانی ها شاد، و با ناراحتی آن ها ناراحت میشد" و همچنین ارادت و علاقه سپهبد سلیمانی به سید حسن نصرالله نیز ستودنی است. آن جا که در سخنانی می‌فرماید: «من در مقامی نیستم که برای کسی تعیین مقام فقهی کنم، اما سید حسن نصرالله ″آیت الله″ است! چون خیلی از نشانه های خدا را در مقابل دشمن دارد و آیتِ الهی است. مگر آیت اللهی فقط در فقه است؟ او آیت و نشانه ایستاده در برابر دشمنان خداست.» سرانجام آن دو مزد زندگی مجاهدانه‌شان را گرفتند و به آرزوی دیرینه‌ی خود یعنی"شهادت" رسیدند. آری ... " مزد شهامت مردان همیشه جاوید تاریخ است كه نام و نشانشان تا ابد همچون نگینی درخشان در دفتر افتخارآفرینان جهان اسلام خواهد درخشید." @Resaneh_khanevadeh