eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
3.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
77 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈چهل و یکم ✨ همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: _دوست دارم. یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان... سرم محکم خورد به داشبرد. ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن. روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم و با خنده گفتم: _امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت. هیچی نگفت... نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان. آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم: _امین،جان زهرا بلند شو. سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت. قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود. به من نگاه نمیکرد. ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون. یه کم که دور شد،نشست رو زمین. من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه. احتمال دادم بخاطر این باشه که وقتی بخواد بره سوریه من ازش دل بکنم. نیم ساعتی گذشت.... پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش. دوباره بغضش ترکید... من با تعجب نگاهش میکردم. دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.گفتم: _چی شده؟ امین،حرف بزن. یه نگاهی به من کرد... وقتی اشکهامو دید عصبانی بلند شد و یه کم دور شد. گیج نگاهش میکردم. دلیل رفتارشو نمیفهمیدم. ناراحت گفت: _زهرا..حلالم کن. سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر، گفت:.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114