eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
3.7هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4هزار ویدیو
78 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
↻📗🍀••|| |°♥️✨ میفࢪماد کھ : - خدایا . . بیا نصف نصف پیش بریم؛ ما خوشگل دعا میڪنیم، توام خوشگل مستجاب ڪن ^-^ ! 〖اللّٰھِ محبوبم (:🌱!〗 🍀⃟📗¦⇢ 🌼 @omid_aramesh114
🔆 ✍ امن‌ترین جای عالم 🔹اگر به جای گفتن: دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد؛ 🔸بگوییم: فرشته‌ها در حال نوشتن هستند؛ 🔹نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد! 🔸قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم: 🔻بچه را ول کردی به امان خدا؛ ماشین را ول کردی به امان خدا؛ خانه را ول کردی به امان خدا؛ 🔹و این‌طور شد که "امان خدا" شد "مظهر ناامنی". ❇️ ای کاش می‌دانستیم امن‌ترین جای عالم، امان خداست. @omid_aramesh114
💕💪🏻↳ میـــگم‌قبول‌داری هیچڪس‌نمیتونـه‌مثـل‌‌خدا‌ اینقـدر‌زیبا🌿 و‌آروم‌‌آدمـو‌ببخشـه؟ (:💛 تـازه‌به‌روت‌ھم‌نمیـآره. . . ڪه‌گاھـۍکۍبودۍو‌چـۍشـدۍ!🙂♥️ @omid_aramesh114 ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
او با شماست هرجا که باشید... @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊رفتار جالب سعید محمد با دختر بچه ای که به ایشان خوش آمد گفت ! 🔹به بچه ها از همین کودکی اعتماد به نفس بدهید @omid_aramesh114
حروف اول اسمتون چیه؟ آ 👈🏻 ¹⁰صلوات ب 👈🏻 ¹⁵صلوات پ 👈🏻 ⁵ صلوات ت 👈🏻 ¹⁷ صلوات ث 👈🏻 ²⁰ صلوات ج 👈🏻 ²² صلوات ح 👈🏻 ²⁵ صلوات خ 👈🏻 ⁹ صلوات د 👈🏻 ³⁰ صلوات ر 👈🏻 ³¹ صلوات ز 👈🏻 ¹⁹ صلوات س 👈🏻 ³ صلوات ش 👈🏻 ³² صلوات ص 👈🏻 ¹⁸ صلوات ط 👈🏻 ⁹ صلوات ظ 👈🏻 ³ صلوات ع 👈🏻 ¹³ صلوات غ 👈🏻¹⁴ صلوات ف 👈🏻 ² صلوات ق 👈🏻 ³² صلوات ک 👈🏻 ¹² صلوات گ 👈🏻 ²³ صلوات ل 👈🏻 ¹¹ صلوات م 👈🏻 ²² صلوات ن 👈🏻 ²⁶ صلوات و 👈🏻 ²¹ صلوات ه 👈🏻 ³¹ صلوات ی 👈🏻 ³⁷ صلوات ثوابش رو تقدیم کن به امام زمان(عج)❤️ @omid_aramesh114
🙂✋🏽 هرگناهی‌یه‌اثر‌خاص‌دارھ.. مثلابعضی‌گناه‌ها‌نعمت‌هارو‌ازمون میگیرن.. حالِ‌خوب‌رومیگیرن.. اشڪ‌برای‌سیدالشھدا‌رومیگیرن.. آدمای‌خوب‌روازمون‌میگیرن رفیقایِ‌خوب جاهایِ‌خوب ودرعینِ‌حال‌هم‌حواسمون‌نیست! ‼️ @omid_aramesh114
*💌* جراحی با طعم عشق   برنامه جدید رو ڪه اعلام ڪردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روے سرم ...  باورم نمی شد ...  ڪم مشڪل داشتم ڪه به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ...  دلم می خواست رسما گریه ڪنم ... برای اولین عمل آماده شده بودیم ...  داشت دست هاش رو می شست ... همین ڪه چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع ڪرد ... - من موقع ڪار آدم جدے و دقیقی هستم ...  و با افرادے ڪار می کنم ڪه ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ... داشتم از خجالت نگاه ها و حالت هاے بقیه آب می شدم ...  زیرچشمی بهم نگاه می ڪردن ...  و بعضی ها لبخندهای معنادارے روے صورت شون بود ... چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ... - اگر این خصوصیاتی ڪه گفتید ... در مورد شما صدق می ڪرد ...  می دونستید ڪه نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی ڪنید ... حتی اگر دستیار باشه ... خندید ... سرش رو آورد جلو ... - مشڪلی نیست ...  انجام این عمل براے من مثل آب خوردنه ... اگر بخواے، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ... براے اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ...  از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له ڪنم ... با برنامه جدید، مجبور بودم توے هر عملی ڪه جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و ڪنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می ڪرد ... و من چاره اے جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ... توے بیمارستان سوژه همه شده بدیم ...  به نوبت جراحی هاے ما می گفتن ... جراحی عاشقانه ... نویسنده متن👆 *فرزند شهید سیدعلے حسینے* *از توسط دختر شهید نوشته شده✔️*  @omid_aramesh114
*💌*  برو دایسون یڪی از بچه ها موقع خوردن نهار ...  رسما من رو خطاب قرار داد ... - واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دڪتر دایسون ناز می ڪنی...  اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی ڪه داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ... همین طور از دڪتر دایسون تعریف می ڪرد ...  و من فقط نگاه می ڪردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فڪر ڪنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل هاے جراحی ...  تحمل رفتار دڪتر دایسون ڪه واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روے من درڪ ڪنه ... حالا هم ڪه ... چند لحظه بهش نگاه ڪردم ...  با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ... از جا بلند شدم و بدون اینڪه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم ڪه حتی بخوام چیزی بگم ... سرماے سختی خورده بودم ...  با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض ڪنن ... تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توے تخت دراز ڪشیده بودم ڪه گوشیم زنگ زد ... چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشڪ جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ...  فڪر ڪردم شاید از بیمارستانه ...  اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع ڪرد به حرف زدن ... - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ... گریه ام گرفت ... حس ڪردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ... حالم خراب تر از این بود ڪه قدرتی براے ڪنترل خودم داشته باشم ... - حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ... و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشڪ شده بود ... نویسنده متن👆 *فرزند شهید سیدعلے حسینے* *از توسط دختر شهید نوشته شده✔️* @omid_aramesh114
*💌*  با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ...  اونقدر حالم بد بود ڪه اصلا مغزم ڪار نمی ڪرد ڪه می تونستم خیلی راحت  صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ... - چرا دست از سرم برنمی دارے؟ ... برو پی ڪارت ... - در رو باز ڪن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ...  تو تنهایی و یڪ نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت ڪنه ... - دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا ڪنم میرم بیمارستان... یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود ڪه با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ...  حتی بدون اینڪه ڪاری بڪنه ...  وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو ڪنترل ڪنم ... - دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا ڪی بهت اجازه داده، من رو با اسم ڪوچیک صدا کنی؟... اشک می ریختم و سرش داد می زدم ... - واقعا ... دارے گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ... پریدم توی حرفش ... - باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می ڪنم ... چند لحظه ساڪت شد ... حسابی جا خورده بود ... - توے این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ... آخرین ذره هاے انرژیم رو هم از دست داده بودم ...  دیگه توان حرف زدن نداشتم ... - باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت ڪنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ... - پدرم شهید شده ... تو هم ڪه به خدا ...  و این چیزها اعتقاد نداری ...  به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع ڪردم ... از اینجا برو ... برو ... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ... نویسنده متن👆 *فرزند شهید سیدعلے حسینے* *از توسط دختر شهید نوشته شده* @omid_aramesh114
*💌*  46 تماس بی پاسخ   نزدیک نیمه شب بود ڪه به حال اومدم ...  سرگیجه ام قطع شده بود ...  تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ... از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست ڪنم ... بلند ڪه شدم ... دیدم تلفنم روے زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن ڪردم ... تا چراغ رو روشن ڪردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبڪی رو ڪه روی شونه هام بود ...  مثل چادر کشیدم روے سرم و از پله ها رفتم پایین ...  از حال گذشتم و تا به در ورودے رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ... در رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ...  یان دایسون پشت در بود...  در حالی ڪه ناراحتی توے صورتش موج می زد ...  با حالت خاصی بهم نگاه ڪرد ... اومد جلو و یه پلاستیڪ بزرگ رو گذاشت جلوے پام ... - با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزے نخوردے ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ... این رو گفت و بی معطلی رفت ... خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ...  توش رو ڪه نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ...  با یه کاغذ ... روش نوشته بود ... - از یه رستوران اسلامی گرفتم ...  ڪلی گشتم تا پیداش ڪردم ...  دیگه هیچ بهانه اے برای نخوردنش ندارے ... نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... ... نویسنده متن👆 *فرزند شهید سیدعلے حسینے* *از توسط دختر شهید نوشته شده* @omid_aramesh114
𝄈؏امیرالمومنین اندیشیدن همانند دیدن نیست زیرا گاهۍ چشم‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ ها دروغ مۍنمایانند اما هرکس از عقل نصیحت خواهد به او خیانت نمۍکند. 📚حکمت۲۸۱ @omid_aramesh114
↻🍯💛••|| ‌بـہ‌قول‌استاد‌پناهیـان ؛ خدا‌ناࢪاحت‌‌میشہ‌اگہ‌بندش‌ ناخوش‌احـوال‌وناࢪاحت‌باشہ پس‌‌مشتی‌‌به‌خاطر‌دلِ‌خـدا، باهمہ‌ےناسازگاࢪےهابسازُسعےڪن خوب‌باشــے💛🌻 :) شبتون مهدوی ✨ @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدانید که زندگانی دنیا به حقیقت بازیچه ای است طفلانه و لهو🍂 حدید/٢٠ @omid_aramesh114
سرباز مهدی (عج): 🌱داستان کوتاه 🍀🍀🍀 قشنگه, قابل تامل "کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد." فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند." دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛ "بهتر است از خدا کمک بخواهیم." بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند... "نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛ فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد. اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت. هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت. مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت. دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..! پیش خود گفت: مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است! زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.» آن ندا گفت: اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی... هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید... مرد با تعجب پرسید: «مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟» * و آن ندا پاسخ داد: «از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» * نکته: * شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند... ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را... "مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر) بدون هیچ توقعی! @omid_aramesh114
"‏یا رَبِّ ‏ﻣَﻦ ﻟِﻰ ﻏَﻴﺮُﻙَ ﺃَﺳﺄَﻟُﻪُ ﻛَﺸﻒَ ﺿُﺮِّﻯ ‏ﻭَ ﺍﻟﻨَّﻈَﺮَ ﻓِﻰ ﺍَﻣﺮِی" خدای من ‏غیر تو کی رو دارم؟! ‏که ازش بخوام به دادم برسھ ‏و به حالم نگاھ کنہ؟!🍂 @omid_aramesh114
••🍃هے نگـو مـن گناهکارم منو قبول نمیکنہ... روم نمیشہ با خدا حرف بزنم... بہ قولِ استاد دولابی مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شہ...! تـو مخلوقِ خدایے :") با خدا غریبی نکن🙂🌸•• @omid_aramesh114
📄🔗 ‌هیـچ‌وقت توزندگی‌تون‌هیـچ‌چیزیتون‌رو با‌بقیـه‌مقایسـه‌نکنیـد🚫 چه‌وضـع‌زندگی‌تون چه‌شغل‌یا‌تحصیلاتتون چه‌حتی‌همسـر‌یا‌فرزندتون اولین‌قیـاس‌کننـده‌ی‌دنیا شیـطان‌بود! آتش‌راباخاک‌مقایسـه‌کرد!-'🌱 @omid_aramesh114
ۜ: 🍃 به‌چیزۍ وابسته‌ِ باش؛ ڪه‌برات‌بِمونه‌ ...🌱 ارزش‌داشته‌باشه‌که‌وابستَش‌بِشی نه‌این‌دُنیا‌که‌به‌هِیچے‌بَند‌نیست ...! یه‌ِچیزمِثل‌نِگاه‌های‌مهدی♥️🙃' 🌸 ♥️🦋♥️ ‌‌ @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا میگہ.. چطور یہ خطــا اون ڪردھ بود تو ازش نگذشتے.. من با این همہ گنــاھ از تو بگذرم‌؟! @omid_aramesh114
"‌وَاللَّهُ‌عَلِيمٌ‌بِذَاتِ‌الصُّدُورِ" و خــدا از راز درونِ سینه‌ها آگاه است🌱 تغابن/۴ @omid_aramesh114
🌱 به این چهره ها دقت ڪنید [😊😚☺️😄😌] حالا این چهره ها رو ببینید [😱😧😰😢😢] متوجه شدید؟ همه صورتهای شاد و خندان ((چشم بسته اند)) در حالی که تمام صورتهای غمگین((چشمشان باز است)) زندگی همین است! چشمانت را ببند و برخی چیزها را نادیده بگیر تا با خوشی زندگےڪنۍ✨ @omid_aramesh114
‏چشم من خیره به عکس حَرمَت‌ بند‌ شُده با چه حالی بنویسم که دِلَم‌ تَنگ‌ شُده؟ ‌ @omid_aramesh114
السلام‌علیڪ‌یامولاے یااباعبداللّٰه‌الحسین🌱 @omid_aramesh114
*💌* احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ...  غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه اے نمی زد ... هر ڪدوم از بچه ها ڪه بهم می رسید ...  اولین چیزی ڪه می پرسید این بود ... - با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر ڪردید؟ ... تا اینکه اون روز توے آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه ڪرد ... و بالاخره سڪوت دو ماهه اش رو شکست ... - واقعا از پزشڪی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ... - از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ... - من چیزی رو ڪه نمی بینم قبول نمی ڪنم ... - پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول ڪنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ... آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ... تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ... چنان بهم ریخته و عصبانی ... ڪه احدے جرات نمی کرد بهش نزدیڪ بشه ... سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم ڪنسل کرد ... گوشیم زنگ زد ... دڪتر دایسون بود ... - دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت ڪنم... بیاید توے حیاط بیمارستان ... رفتم توے حیاط ... خیلی جدے توے صورتم نگاه ڪرد ...  بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه اے ... - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ...  من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ...  حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ...  ڪه فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روے احساس من ... و تمام ڪارهایی ڪه براتون انجام دادم ببندید؟ ... این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم ... در حالی ڪه ته دلم... از صمیم قلب به خدا التماس می ڪردم ... یه بلای جدید سرم نیاد ... ... نویسنده متن👆 *فرزند شهید سیدعلي حسینے* *🌀از توسط دختر شهید نوشته شده* @omid_aramesh114