تا ظهر مشغول رتق و فتق کارها شدم ولی حوصله کسی یا چیزی را نداشتم. جنگ ذهنی زنانه یک لحظه رهایم نکرد. نزدیک ظهر، وقتی دستهایم تا مچ پر از خاک بود و خاکتازهای که همسر خریده بود را پای گلدان میریختم، یاد عزیز بتول افتادم. در یک دورهمی زنانه، همانطور که پاهای کوچکش دراز بود، چین دامنش را در دست گرفته بود و نصیحتمان میکرد: اگر شوهرتان خاک آورد و در دامنتان ریخت، بگویید بهبه، شوهرم چه خاکی آورده! وقتی مردتان رفت، همان خاک را پشت سرتان بریزید. هم خودتان و بچهها عزیز میشوید و هم به شوهرتان غرور و اقتدار دادهاید، خدا هم راضی میشود. خدا که راضی باشد، زندگی گل و بلبل است. دستهایم را با عجله شستم و با پیشبند بسته به کمرم خشک کردم. پاتند کردم سمت گوشی در حال شارژ. مبادا طرف بیوجدان حرفی بزند و منصرف شوم. گوشی را برداشتم و بابت تکتک خریدهای خانه، دقیقا همان چیزهایی که خریدنشان وظیفهاش است، تشکر شاهانه کردم. انگار که اعلیحضرت منت سر عیال گذاشته و خریدهای آنچنانی کرده است.برای ناهار که آمد، چشمهایش برق میزد. سر و روی خاکیاش، خندانتر از روزهای قبل بود. زخمهای روی دستش را با چسب لنت مشکی بسته بود، اما با همان دستها بچهها را بالا برد و دور افتخار زد.
به قلم مریم حمیدیان#مادرانه #مدار_مادران_انقلابی #خانواده
🍃#روایــتخـــاص را دنبال کنید 👇
💥@RevayateKhass