eitaa logo
روایت عشق🖤
973 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
159 فایل
﷽ 🔸تبادلツ👇🏻 تبادل باهر تعداد عضوی انجام میشه مهم محتواست😊 ❤️ @Azii0_0zii شما مهمان شهدا هستید😍😊 🌺کپی به شرط صلوات برای ظهور اقا و دعا برای شهادت خادمین کانال😊🌹 🌺لفت به شرط صلوات برای سلامتی آقا eitaa.com @Revayateeshg
مشاهده در ایتا
دانلود
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من ایستادم زیارت نامه می خونم @Revayateeshg 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
السلام علیک یا فاطمه المعصومه (س) 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @Revayateeshg
✨ص45✨ هدیه به: 🌷 شادی روحش صلوات📿 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋 @Revayateeshg
🌷شهیدی که رسما اعلام کرد این بار شهید می شوم ✍️سید شهیدان سورکوه سید مظفر خوبی سرشت جوان 18 ساله ای که خبر از ملکوت داد و رسما اعلام کرد که این بار شهید می شوم. شهید خوبی سرشت در سال 1343 در سورکوه یکی از روستاهای شهرستان املش دیده به جهان گشود. جوان 17 ساله بود که رخت دامادی به تن کرد اما وقتی صدای هل من ناصر ینصرونی حسین زمان،خمینی بت شکن را شنید که فرمودند:«امروز عاشوراست، ایران کربلاست ای حسینیان بپا خیزید» بی درنگ دختر خرد سالش را به دامن پر مهر مادر سپرد و خوشی‌های زندگی لذت بخش جوانی را برای چشیدن طعم شیرین ابدی شهادت رها کرد و رهسپار معیادگاه وصال عاشقان شد. 🔹این پرستوی مهاجر، 11 ماه در این جهان ناسوتی ضمن پیکار با دشمن متجاوز، برای پرواز ملکوتی و جاودانه شدن تمرین کرد و فرودگاه الهی و ابدیش را با چشم ملکوتیش دید و در اولین سفر از میعادگاه عاشقان در حالی که دختر خرد سالش را با دستان پر مهر و محبتش نوازش می داد رسما به همسر صبورش و پدر و مادرش اعلام کرد، این بار خدا منو می پذیرد.! 🌹او اولین مرخصی از جبهه و میدان رزمش را نیمه تمام رها کرد و به سر زمین وصال دوست -خرمشهر و میعادگاه عین خوش- عزیمت کرد و در روز وعده دیدار یعنی 61/2/31 و در سن 18سالگی ازقفس تن به جنة الماوی پرواز کرد و در جوار رحمت بی منتهای ایزدی« فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ» جاودانه شد. @Revayateeshg ╰─🕊──🌷──🕊─╯
نذر ظهـوراقـا امـام زمـان(عج)🍃😍 سهم شما🔟 صـلـواتـــ💛ــــ 🍀
🍃 - خدا خدا بنده! + بنده به گوشم!! - حواست باشه؛ دارم نگاهت میکنم:) + مفهوم شد...! پ.ن: او می بیند..! ❌گناه ممنوع❌ @Revayateeshg
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب چهل و پنجم نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست وای خدایا چه درختهای قشنگی چه شکوفهای خوشگلی إه اون سمت انگار یکی هستن صداشون زدم ببخشید آقا سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت هست و بغل دستشم یه آقای هست که روی ویلچر هست صدای اذان تو دشت پیچید حاج ابراهیم :خواهر اذانه یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا میومد کمکم میکرد گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب من برای دیدار میام آسایشگاه زینب :باشه عزیزم روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و نارنجی سرکردم سرراهم به پایگاه با زیب یه دسته گل خیلی خوشگل خریدم ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید سوار شدیم ‌یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه ..... 💖💐💕🔆 .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @Revayateeshg
ب وقت رمان ⭐️