💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سی و پنجم
با صدای اذان از خواب پاشدم
تواین یک سال بعد از اون که تو خواب شهید
همت بهم نماز را یاد داد
به لطف خودش تمام نمازامو اول وقت میخونم
نمازم ک تموم شد سلامو دادم بازم اشکام جاری شد
خیلی شدید دلتنگ خانواده ام بودم
بغل دست سجاده دراز کشیدم و پاهام تو شکم جمع کردم
اشکام جاری شد نفهمیدم کی خوابم برد با صدای
زنگ در از خواب پریدم
حتما زینبه تنها کسی ک تو این دوسال بهم سر میزد
همونجوری خواب آلود به سمت در رفتم
اما از دیدن آدم پشت در خشکم زده بود
اشکام دوباره صورتمو شست
خدایا یعنی چیزی ک دارم میبینم واقعیت داره
یا دارم خواب میبینم
واقعا بابام بود😍😊
بابا: نکنه جن دیدی نمیخای بذاری بیام تو
-نه نه باورم نمیشه اینجایی
بابا :اومدم دنبالت برگردی خونه
با تمام اختلاف نظرهامون
دیگه نمیخام ترلانم ازم دور باشه
باصدای آرومی گفتم :من حنانه ام
بابا:سرکار خانم حنانه معروفی برو وسایلت
جمع کن بریم خونه
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سی وششم
برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم
خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم
اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن
هرزمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا
باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد
بعداز حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار
دوساله محجبه شدم
واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم
بهمن ماه ۹۰ بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار ۹۱میداد
تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخاد
من در حال تعجب : کجا ان شاالله زینب
زینب:دارم میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه
زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم
دلم میخاست جای زینب بودم💔💔
از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و.......
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سی و هفتم
منم دوست دارم خادمتون بشم
دوست دارم تو طلائیه و شلمچه و فکه خادم زائرینتون بشم
داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد
-الو سلام لیلا جان
لیلا : سلام حنانه کجایی؟
-مزارشهدا
چطور مگه؟
لیلا: ای بابا دختر حواست کجاست ؟
تاریخ ثبت نام حوزه علمیه شروع شده دیگه
ثبت نام کردی ؟
-وای خاک عالم
بخدا یادم رفته بود
لیلا : خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن
-باشه ممنون از یادآوریت عزیزم
لیلا : قربانت
حلال کن ما داریم میریم خادمی
آهم بلند شد بازم خادمی
با صدای بغض آلود گفتم : التماس دعا
تا اذان مغرب مزار بودم
بعدش رفتم خونه
سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم
مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم
بهمن ماه ب سرعت میگذشت
و اسفند ک اوج سفرای راهیان نوره در راه بود من با
دلی که هوای خادمی داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق
مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود
تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود
مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم
فکه مدینه است بخدا
محل عروج سید اهل قلم
از فکه میتوان الهی شد با اسم سیدمرتضی آوینی
با دل شکسته راهی سفر کربلای ایران شدم
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سی و هشتم
خخخخخ برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان
شهید مسعودیان
وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن
هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود
اولین جایی ک رفتیم همون فکه بود
آی شهدا دلم شکسته
دلم خادمی شما را میخاد 😔
اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم
نگاهم ک به بچه های خادم میفتاد
دلم میگرفت
دوست داشتم خادمشون باشم
روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم
سه ساله شدم شهدا
سه ساله فرماندمون حاج ابراهیم همت
دستم گرفت و از گناه بلندم کرد
من عاشق شلمچه ام
شلمچه عطر بوی مادر حضرت زهرا(سلام الله علیها را میده
روز سوم راهی هویزه شدیم
شهر شهادت سیدجوان سید حسین علم الهدی
سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم خادمتون بشم
رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم
که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟
هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم
دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟
-آره آرزومه
دختره: پس پاشو با من بیا
اسمت چیه ؟
من محدثه ام
-منم حنانه
محدثه : دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده
-باشه باشه حتما
محدثه : فعلا یاعلی
دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت
محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن
خانما برن داخل
-باشه عزیزم
در که باز کردم محدثه گفت : میخای خادم بشی ؟
-وای از خدامه
محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن
شب باهم میریم وسایلتو میاریم
-وای خدایا باورم نمیشه
شب باهم رفتیم اردوگاه اما.....
#ادامه_دارد
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سی و نهم
مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی
هرچقدرم گریه کردم التماس کردم
گفتن نه که نه
من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم
از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵اردیبهشت
برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم
بالاخره روز آزمون رسید
با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم
گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور
و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود
آزمون دادیم
و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم
آزمون اواسط خرداد بود
و اعلام جواب یک هفته بعد
روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم
روز اعلام جواب رسید بسیجی ویژه نشده بود 😛😛😌😌
اما جزو گردان بسیج شده بودم ☺️☺️
برام زیاد مهم نبود
خسته و کوفته از پایگاه برگشتم
بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه
این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا
تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد
-الو سلام زینب جان
زینب :سلام حنانه گلم
حنانه من با یه سری از بچه ها میریم جمکران
توام میای؟
-جدی ؟
میشه منم بیام ؟
زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت
اگه میای فردا بیام دنبالت ؟
-آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی
زینب : آقا طلبیدتت
من چیکاره ام؟
-مرسی
از ذوق تا صبح خوابم نبرد
بعدازنماز صبح حاضر شدم
رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجامیری؟
-مسجد جمکران
بابا:این بازی های تو کی تموم میشه
ما راحت بشیم
نیم ساعت نشد زینب اومد
بابا: برو چهار نفر منتظرتن
-خداحافظ
با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران
مسجدی که مکانش توسط خود امام
زمان(عج) الله تعالی فرجه الشریف تعیین شده بود
شیخ حسن جمکرانی
تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد
-آقا خیلی دوستت دارم
آقا هنوز یادمه تو شلمچه رو تونو ازم برگردوندید
میشه الان نگاهم کنید
همیشه زیر نگاهتون باشم
اون دو روز عالی بود
تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم
سرمزار شهید معماری و شهید صالحی
یکیشون مادرشو شفا داده بود
و دیگری از بهشت اومده بود
و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود
شهید مهدی زین الدین هم که گل سرسبدشون بود
فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب
اون روز عالی بود واقعا
باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهلم
تایم شروع کلاسها ۸صبح بود
اما من باید ۶:۳۰ -۷صبح از خونه میزدم بیرون
تا ب موقع برسم
با خط واحد رفتم پایگاه
بعد از نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه بعد
یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زد
بسم رب الشهدا
خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید
دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله می باشد
زمان دوره یک هفته است
در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش
و رزم شب را اموزش میبینین
خانم ربیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار
اتوبوس ها بشن
درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم
اما خانواده ام بودن
زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه
وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم 😀😀😱😱😱
شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب
غرغرای من شروع شد
إ مگه ما پسریم
رزم شب چه صیغه ایه آخه
اما خیلی باحال بود 😁😁😁
فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود
مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعی
اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود
فهمیدم ما واقعا مدیون شهدایم
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و یکم
مراسم اختتامیه با روایتگری حاج حسین یکتا تموم شد
عالی بود
وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست
ساعت ۱۰شبه 😐😐😐یعنی کجا رفتن
یه برگه رو در اتاقم بود
دست خط پدرم بود
نوشته بود رفته بودن مهمونی 😔😔
وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم
همت تو اتاقم زده بودم
نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم
داداش هوای خانوادمو داشته باش
دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده
ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰برای نماز شب
هرزمانی دلم میگرفت نمازشب میخوندم
دلم هوای شلمچه ،طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود
زیارت عاشورا خوندم
بعدش خوابیدم
ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز
برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن 😔😔
وضو گرفتم برگشتم اتاقم
قامت نماز شب بستم
بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه
بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد
خواب دیدم تو طلائیه ام
روضه بود انگار
زینب برام دست تکون داد: حنانه حنانه بیا اینجا
رفتم نشستم کنارش آروم گفتم:
چ خبره؟
زینب: حضرت آقا(رهبر)دارن میان طلائیه
بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم
هادی هم قراره بیان
-وای خدایا 😭😭
نیم ساعت نشد رهبر اومدن
دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن
آقا حرفهاشون تموم شد رفتن
همه بچها جمع شدن دور شهدا
منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت
سرمو انداختم پایین
که یهو حاجی گفت: خانم معروفی درسته من برادرتم
اما نامحرمم بهتون
هرزمان که میحواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید
یهو از خواب پریدم صدای اذان صبح تو اتاقم میومد
اشکام جاری شد 😭😭😭
خانم معروفی روسری کن 😭😭😭
دوباره وضو گرفتم برای نماز
از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی
حرف بزنم روسری سر میکنم
فردا حلقه صالحین دارم
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و دوم
کلاس صالحین که تموم شد مسئول
پایگاه اومد تو حلقه گفت :خواهرای که
عضو گردان هستن
هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم
لیلا :حنانه بریم ثبت نام؟
-حالا میریم
غافل از آینده که این دیدار دومین اتفاقی
که زندگیمو عوض میکنه
لیلا: حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است
بیا خونه ما
-إه لیلا همش من بیام خونتون
خب توام یه بار بیا
لیلا: حنانه جان خانواده ات از تیپ من
نمیاد
نمیخام اذیت بشن
تو ناهار بیا
-نه مزاحمت نمیشم
لیلا: پاشو جمع کن تعارف معارف رو
ناهار بیا دیگه
مهدی خونه نیست منم تنهام
-خوب خجالت میکشم
لیلا: برو بابا
منتظرتما
-باشه باشه نزن
لیلا : نزدم خخخخ
سر میز شام به خانواده ام گفتم: فردا
جواب آزمون حوزه علمیه میاد
بابا: از دستت خل میشیم
این بازی هات داره شدیدتر میشه
من فقط سکوت کردم
بعداز نماز صبح تا ساعت ۹خوابیدم
بعداز صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا
دیگ دیگ
لیلا: بیا بالا
-ن پس میمومدم این پایین
رفتم بالا با چادر بودم
لیلا: حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم
مهدی رفته سرکار
لیلا رفت لب تاپ آورد
مشخصاتمونو وارد کردیم
وای جیغ جیغ
هردو قبول شده بودیم
تا عصر پیش لیلا بودم
خیلی خوش گذشت
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و سوم
توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست
-الو جانم لیلا، چیزی شده ؟
لیلا:آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم
و مدارک تحصیلی هم لازمه
-هااااا😳😳😳
مدرک تحصیلی ؟
لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی
-لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم
لیلا: هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی
مقصدتو میگی
به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم
-یوخ بابا 😐😐😐
نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم
لیلا: حنانه بس کن
من ب شخصه بهت افتخار میکنم
حال تو مهمه نه گذشته ات
-روم نمیشه بخدا
لیلا: بس کن
پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت
-باشه
توکلت علی الله
لیلا:آفرین خانم گل
منتظرتم فردا
خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه
خجالت میکشم
ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم
کارت ملی برداشتم
نیم ساعت -یک ساعت بعد رسیدم مدرسه
پام گذشتم داخل
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم
رفتم داخل
فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود
در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل
مدیر: بفرمایید خانم
-سلام خانم
مدیر: سلام بفرمایید درخدمتم
-خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم
مدیر: فامیلی شریفتون ؟
-معروفی
مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت حنانه معروفی😳
سرم انداختم پایین گفتم بله
مدیر :وای چقدر خوشحالم تغییر کردی
اینم پروندت دخترم
برای کجا میخای؟
-خانم حوزه شرکت کردم
مدیر: موفق باشی عزیزم
خداحافظ
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و چهارم
شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش
برداشت و گفت بله بفرمایید
-سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟
مهدی:بله یه لحظه گوشی دستتون
لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟
-سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم
لیلا:إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام
-لیلا😒😒 الان ساعت ۱۰-۱۱است
تا برسی میشه ۲-۳دیگه تایم نیست
لیلا:ای بترکی
که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی
-خخخخ
فردا بیا بریم
لیلا: خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒
فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام
بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان
کلاسای حوزه شروع شده بود
😐😐😐درس حوزه خیلی سخت بود
روزا از پس هم میگذشت
ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان
شک دارم برم یانه
گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم
-سلام زینبی خوبی؟
زینب:مرسی تو خوبی حنان جان
-مرسی
زینب میگم میشه من نیام دیدار
زینب:چرااااا
-حس میکنم لایق نیستم
زینب :الله اکبر
یعنی چی؟
نخیر نمیشه نیایی
خداحافظ
نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم
جانمازم پهن کردم
دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا
روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی
این حس لایق نبودن ازم دور کن
انگار نمیخاستم آروم بشم
چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم
از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده
رفتم اونجا سوار مترو شدم
تا بهشت زهرا
مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک
پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش
فقط گریه میکردم
تا غروب مزار بودم
نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم
بدون خوردن شام رفتم بخوابم
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡ @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و چهارم
شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش
برداشت و گفت بله بفرمایید
-سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست ؟
مهدی:بله یه لحظه گوشی دستتون
لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟
-سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم
لیلا:إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام
-لیلا😒😒 الان ساعت ۱۰-۱۱است
تا برسی میشه ۲-۳دیگه تایم نیست
لیلا:ای بترکی
که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی
-خخخخ
فردا بیا بریم
لیلا: خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒
فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام
بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از جانبازان
کلاسای حوزه شروع شده بود
😐😐😐درس حوزه خیلی سخت بود
روزا از پس هم میگذشت
ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان
شک دارم برم یانه
گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم
-سلام زینبی خوبی؟
زینب:مرسی تو خوبی حنان جان
-مرسی
زینب میگم میشه من نیام دیدار
زینب:چرااااا
-حس میکنم لایق نیستم
زینب :الله اکبر
یعنی چی؟
نخیر نمیشه نیایی
خداحافظ
نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم
جانمازم پهن کردم
دو رکعت نماز خوندم بعدش زیارت عاشورا
روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی
این حس لایق نبودن ازم دور کن
انگار نمیخاستم آروم بشم
چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم
از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده
رفتم اونجا سوار مترو شدم
تا بهشت زهرا
مستقیم رفتم قطعه سرداران بی پلاک
پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش
فقط گریه میکردم
تا غروب مزار بودم
نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم
بدون خوردن شام رفتم بخوابم
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡ @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل و پنجم
نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم
راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست
وای خدایا چه درختهای قشنگی
چه شکوفهای خوشگلی
إه اون سمت انگار یکی هستن
صداشون زدم ببخشید آقا
سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت
هست و بغل دستشم یه آقای هست که
روی ویلچر هست
صدای اذان تو دشت پیچید
حاج ابراهیم :خواهر اذانه
یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم
گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا
میومد کمکم میکرد
گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب
من برای دیدار میام آسایشگاه
زینب :باشه عزیزم
روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و
نارنجی سرکردم
سرراهم به پایگاه با زیب یه دسته گل خیلی
خوشگل خریدم
ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید
سوار شدیم یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه .....
💖💐💕🔆
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل وششم
وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه
اومد استقبالمون
اول یه توضیح درمورد جانبازان داد بعد
وارد سالن شدیم
اتاق اول ی آقایی بود به نام مرتضی
آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف
موجی بود
یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد
زمین و صدای وحشتناکی بلند شد
یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد
از حرفاش معلوم شد شهید حمید باکری
فرمانده اش بود
حمید حمیدجان به گوشی
مهدی جامونده
حمید پرستوها بال پرشون شکسته
حمید جان خط قیچی شده
پرستوها افتادن دست لاشخورا
وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه
یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد
بهش آرامبخش زدن
اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس
عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود
تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده
بود و ازدواج نکرده
فرمانده اش حاج ابراهیم همت بود
یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت
همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم
ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم
سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ......
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡ @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل وهفتم
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت
سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت
و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و
من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف
سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو
خودکار پیشت هست
سمیه :آره
کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو
نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود
و گفتم بده به اقا رضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود
تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن
منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم
اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال
۹۰جاشو به سال ۹۱بده
منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش
فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
@Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل وهشتم
عاشق شلمچه و طلائیه بودم
ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود
یادمان شهدا پیاده
با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب
ازی میکرد و اشکام جاری میشد
راوی شروع کرد روایتگری
بچه ها این شلمچه باید بشناسید
چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب
تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا
به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه
شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
اما شب که از شلمچه رفت نصف شب
گریه و زاری که منو ببرید شلمچه
راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم
همت برگشت و الان یه خانم محجبه است
و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭
یکی از دخترای پشت سرمون: وای
خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده شهداست
بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست
چقدر من میترسم ک پام بلرزه
یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم
اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره
اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی
زینب: حنان کجایی؟
پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم
ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡ @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه
خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم
حاج رضا: شرمنده اگه قصوری بوده
بنده تقصیری نداشتم
-😐😐😐😐😐
حاج رضا: چی شد خانم معروفی؟
-هیچی حاج آقا
میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون
حاج رضا:بله بفرمایید
فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم
دیدن حاج رضا
من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم 🙈🙈🙈
پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون
دیدن حاج رضا
حاج رضا برامون از خودش گفت متولد ۴۷ بود
تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود
اونروز موقعه برگشت از حاج رضا خواستم
بازم باهمدیگه درتماس باشیم
باورم نمیشد حاجی قبول کنه😊
از اونروز به بعد ما چندین بار در هفته
تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی
تا اینکه شش ماه گذشت و ......
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
@Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه ویکم
تو شش ماه من از گذشته ام به حاج رضا گفتم
گاهی تحسینم میکرد
گاهی اخم
گاهی گریه
اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر
کرده حاج همتی
امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی
اول راهی
مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا
یکی برای حاج رضا
اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک
و آخر مزاری که به یاد حاج ابراهیم همت بود
از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه
دیدن حاجی کردم 🙈🙈🙈
تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم
مستقیم رفتم اتاقش
-سلام 😍😍😍
رضا: سلام چرا زحمت کشیدید 🙈🙈
-زحمتی نیست
رضا: مادر شمارو فردا ناهار دعوت کردن
دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی
وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره
تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم
تا ده شد با ذوق حاضر شدم
وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم
بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی
اینا یکی، دوساعتی طول کشید
مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن
انگار خونه ای خودم راحت بودم 🙈🙈🙈
#ادامه_دارد
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡ @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و دوم
مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن
تو حیاط کباب بزنن
رضا داشت انگور میخورد
یهو بهش گفتم بامن ازدواج میکنی؟
انگور پرید گلوش
رفتم براش آب آوردم
گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود خخخخ
سرش انداخت پایین
هیچ حرفی نمیزد
گفتم چیه من دوست دارم همسرم جانباز باشه
خب ازت خوشم اومده 😁😁😁
هیچی نگفت
تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود
آره من چندماه بود عاشق رضا بودم
فرداش رضا زنگ زد خونمون بابام که حرفاش
شنید داد و فریاد راه انداخت
بهم گفت ازخونه برو
از ارث محرومم کرد
از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم
یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم
با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش
دراومدم 😍😍😍😭😭😭
خونه مجردیم به اسم خودم بود
خونه فروختم و جهزیه خریدم البته
رضا نمیذاشت اما من
کار خودم کردم و خونه فروختم و
جهزیه آماده کردم
رضا نذاشت من مراقبش بشم
بازم پرستارا میومدن مراقبش
البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد
رضا داشت نماز میخوند ۵روز زندگی
مشترکمون شروع شده بود
#ادامه_دارد
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
.
.
.
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg
هدایت شده از عکس و متن
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و سوم
قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت
-رضا جان
رضا جان
بیا نهار جناب همسر
بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق
بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس
نشستم کنارش
-آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟
هیچ جوابی نداد
ترسیدم دستم گذشتم روی دستش
یخ یخ بود
با جیغ و ترس رفتم بالا
ماااااامااااان رضا یخ یخه
تروخدا بیاید
مامان: یاحسین
حاج حسین بدو
مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد
آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن
و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان
تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید
نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت
انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش
لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ
دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده
فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه
اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا
خدا صدای راز و نیازام شنید
و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد
خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان
سال این زندگی ادامه داره
اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود
رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت
کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم شلمچه
منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg
هدایت شده از عکس و متن
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و چهارم
با ماشین شخصی رفتیم جنوب
اول دوکوهه
انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب
دوکوهه ،طلائیه ،فکه
طلائیه خیلی دوست داشتیم
رضا :حنانه قدر خودت بدون
تو نظر کرده حاج ابراهیمی
یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش
-رضا این حرفا چیه
میخوای منو تنها بذاری ؟
رضا: بهرحال من جانبازم
بایدبا واقعیت کنار بیایم
-باشه این واقعیت نگو خواهشا
بعداز طلائیه رفتیم شلمچه
خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه
ایستادم نماز
تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش
-رضا رضا چی شدی
دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد
رضااااااا
رضااااااا
رضااااااا
توروخدا جواب بده 😭😭
جای نبود که زنگ بزنیم اورژانس
با ماشین شخصی خودمون بردیمش اهواز
دویدم داخل خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست
پرستار اومد
اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن
سریع انتقالش دادن
خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد
۲۰۰سی سی شوک
هی این شوکها بیشتر میشد
اما رضا چشماش باز نکرد
جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و پنجم
باورم نمیشد رضا رفت و من تنها شدم😔😔😔
پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران
از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه
ضجه ها و جیغ های من
تشیع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم😔
تا هفتم بیمارستان بستری بودم
بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم
باهاش لج کرده بودم سر خاکش نمیرفتم
دوروز بعداز چهلم رفتم مزارش
با گریه شروع کردم به حرف زدن
تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم
پدرم مادرم همه کسم تو بودی 😭😭😭
چراااا رفتی
چراااا
چرا تنها گذاشتی 😭😭
دلم سوخته بود الان که فکر میکنم میبینم رفتارام اصلا خوب نبود
عکسامونو پاک کردم
اصلا مزار شهدا نمیرفتم
همه درای دنیا به روم بسته بود
طول زندگی من ۳۰روز بود
و حالا تنهای تنها بودم
بابام که از خونش بیرونم کرده بود
رضا هم که تنهام گذاشته بود
دلم میخاست بمیرم
اشکام میومد
خدایا همش ۳۰روز 😭😭
یهو یکی صدام کرد
انگار صدای رضا بود
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و ششم
یهو یکی صدام کرد
انگار صدای رضا بود
حنانه بیا پیشم
با سرعت برق لباس پوشیدم رفتم مزارشهدا
فقط فقط گریه کردم
هفت هشت ساعت گریه مداوم
از جا پاشدم
گوشیم زنگ خورد
الو
بابا:پاشو بیا خونه
همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت اما
این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم
وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام
پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود
اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد
جریان چند صد میلیون پول بود
پدرم خیلی خوشحال بود
قرار بود ۱۵ تیرماه معامله انجام بشه
و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه
پول اصلی که مال بابا بود
بفرسته به حساب بابا
فرش ها ارسال شد ترکیه
دوهفته از ارسال فرشها گذشت
اما هنوز پول ب حساب بابا ریخته نشده بود
هرچقدر هم به گوشی تاجر ترکی زنگ میزدیم فقط
یه جمله مشترک مورد نظر خاموش می باشد نصیبمون میشد
سه هفته گذشته بود که یه ایمیل ناشناس برای بابا اومد
محتواش این بود که دنبال پولت نباش رفیق
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه وهفتم
شکایت کردیم به پلیس بین الملل
تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود به
حساب تاجر ترکی
اون پول را بالا کشیده بود
و شده یه قطر آب
وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا
تا خونه ی کلمه هم حرف نزد
-بابا یه لیوان آب برات بیارم
یهو غش کرد افتاد زمین
باباااااا
باباااااا
بچه ها زنگ بزنید آمبولانس
بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد
دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه اتاق عمل
ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد
-آقای دکتر چی شد؟
دکتر:تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده
بقیه اش توکل بخدا
دعا کنید براش
😔😔😔😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود
رفتم مزار شهدا رفتم مزار رضا
-رضا 😭😭😭
هیچکس رو ندارم جز بابا
پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه
عصری برگشتم بیمارستان
بابا به هوش اومده بود😊😊
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg
💖💐💕
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و هشتم
عصری برگشتم بیمارستان
بابا به هوش اومده بود😊😊
اما همون روز تو نمونه آزمایشش خون بود
دوروز بعد جواب آزمایشا اومد
بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد
بابا سرطان مثانه داشت
اونم از نوعی بدخیم😔
یاحسین غریب
متوسل شدم بازم به حاج ابراهیم همت
بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم
پیشش باشیم
رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان
مارو ب سمت خودش کشوند
-مامان چی شده
چرا جیغ میکشی ؟
مامان :حنانه حنانه
اون عکس تو اتاقت کیه؟
-شهید همت
چطور
مامان: تو یه بیابون بودم
یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود
گفت شفای شوهرتو خدا داده
اما باید به دین عمل کنید
بابا خوب شد
برگشت خونه
#ادامه_دارد
.
.
.
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و نهم
همه اموال فروخته شد
اما ما افسردگی گرفتیم
دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم
اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت
مامان و بابای رضا اومدن خونمون
و میخواستن منو..
منو بفرستن کربلا
من 😣😣
کربلا😣😣
من از کربلا هیچی نمیدونستم
کربلا ...
اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم
بعداز جریان شفا گرفتن بابا
خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن
فردا تاریخ سفرمه 😐😐
انگار میخاستم برم قتلگاه
هیچ ذوق و شوقی نداشتم
هوایی رفتم اول نجف بعد کربلا
تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم
خود حضرت علی(علیه السلام )
دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم
میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا
تا رفتیم کربلا 😐😐
دوروز اول که هیچ جا نرفتم
روز آخر پاشدم رفتم بیرون
رود فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد
یهو به خودم اومدم دیدم بین الحرمینم 😭😭
مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم 😔😔
یهو حاج ابراهیم همت اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش ..
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @Revayateeshg