#دلنوشته📖
#سحرنوزدهم🌺
پشت و پناه محکم که میگویند داشته ای تاکنون؟✨
ستون آهنین که میگویند داشته ای تاکنون؟
عزتی که به انتصابش سر بالا بگیری و در زمین راه بروی
داشته ای تاکنون؟ 🍃
✍پشت و پناه محکم من
ستون آهنین من،
و تمام عزت دنیا و آخرت من؛
پیش چشمانم
به سمت مسجدی میرود؛
که قرارگاه ملاقاتِ آخرِ و اولِ او با دلبر است…😞💔
ملاقاتی که او را به فزت و رب الکعبه می رساند
اما از من و از زینب تمام هستی مان را می ستاند🖤
چه کنم بیخیال رفتن شوی؟
چه کنم که برای رسیدن از سر شب تا سحر تمام اسمان را گز نکنی؟🥀
وای که تمام اقتدارم در چشمان تو خلاصه میشود....
و امشب همهی اقتدارم، خونین،به زمین می افتد💔
با خودم چه کنم بابا؟
که از وقتی که چشم به دنیا گشودم غم نداشتنتان با من بود🌼
با خودم چه کنم که تمام عزتم، در دستان شماست؟
اما بی نفس های شما به زندگی محکوم شدهام🥀
می دانی من میترسم از دنیایی که قرار است هزاران سال بدون تو سر کند
تا روزی خاضعانه تسلیم دستان پسرت گردد🤲🏻❤️
چیزی تا سحر نمانده....
تو دعا کنی خدا آمین میگوید. 🌸
برای غربتی که جانمان را سوزانده دعا کن🔥
شاید راهی باز شود....
راهی که پرده از چشمان آخرین فرزندتو بردارد😍🤲🏻
و وقار حیدری تو را در هیبت نفس گیر او رو نمایی کند.
تو دعا کنی حتما خدا آمین میگوید💞
#روایت_عشق
#ماهمبارکرمضان
#اللهمعجللولیڪالفرج
@Revayateeshg
#روزی_یک_صفحه_قران📖
#روایت_عشق ❤️
#ماه_رمضان🌸
#صفحهنوزدهم9⃣1⃣
هدیه به
#شهید_ستار_یکه_زارع🌷
التماسدعاۍفرج 🍃
@Revayateeshg
📖لینک دانلودصوت جزء نوزدهم قرآن کریم با صدای استاد پرهیزکار
🆔 http://j.mp/2bFSq95
#روایت_عشق
#ماه_رمضان
╭─┅──🍃🌼🍃──┅─╮
@Revayateeshg
╰─┅──🍃🌼🍃──┅─╯
زمانۍڪهابراهیمهادۍبہدنیاآمد،
اولاردیبهشتومصادفبا
شبھاۍقدرماهرمضانبود
امسالپساز۶۵سالڪهاز
تولدابراهیمگذشته،
تولدشمسۍوقمرۍاو
باهممصادفگردیده....
هادےدلھاتولدتمبارڪ❤️😍
ولادت: ١٣٣۶/٢/١
شهادت: ١٣۶١/١١/٢٢
#روایت_عشق
#سالروز_ولادت
#شهیدابراهیمهادی
@Revayateeshg
روایت عشق🖤
زمانۍڪهابراهیمهادۍبہدنیاآمد، اولاردیبهشتومصادفبا شبھاۍقدرماهرمضانبود امسالپساز۶۵سالڪه
#کلام_شهدا📚
در زندگی ، آدمی موفق تر است که، در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشد
و کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود ....
#شهید_ابراهیم_هادی
#سالروز_ولادت
#روایت_عشق
@Revayateeshg
─•♡•──♥️──•♡•─
غروب #ماه_رمضان بود.
ابراهيم اومد دمِ درِ خونهٔ ما و بعد از سلام و احوالپرسی، یه قابلمه از من گرفت و بعد داخل کله پزی رفت.
دنبالش اومدم و گفتم:
ابرام جون، کله پاچه برای افطاری عجب حالی ميده
گفت:
راست میگی، ولی برای من نيست.
یه دست کامل کله پاچه و چند نان سنگک گرفت.
وقتی بيرون اومد، ايرج با موتور رسيد.
ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد.
با خودم گفتم:
لابد چند تا رفيق جمع شدن و با هم افطاری ميخورن.
از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم.
فردای اون روز ايرج رو ديدم و پرسيدم:
ديروز کجا رفتيد!؟
گفت:
پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچیکی بود؛ در زديم و کله پاچه رو به اونا داديم.
چند تا بچه و پيرمردی که دم در اومدن خیلی تشکر کردن.
ابراهيم رو هم کامل ميشناختن. اونا خانواده ای بسيار مستحق بودن.
بعدشم ابراهيم رو رسوندم خونه شون.
📚کتاب سلام بر ابراهیم
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌼
#شهیدابراهیمهادی 🌿
#سالروز_ولادت 😍
#روایت_عشق 🌿
@Revayateeshg