روایت عشق🖤
#شهیدمجیدزینالدین❤️
#روایت_عشق 🌷
#خاطراتشهدا 🌼
یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز، ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر .... 🗣
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله ....
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳که این مجید چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
"مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"همین
📒"برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین” (شادی روحشون صلوات)
@Revayateeshg