#روایت_عشق
#خاطرات_شهدا
وقتى از جبهه مى آمد، به او مى گفتم:
ديگر بدن تو سوراخ سوراخ است، لازم نيست به جبهه بروى.
بيا و دستِ زن و بچّه ات را بگير و مدّتى به روستا پيش ما بيا تا ما از دلتنگى در آييم.
او در جواب میگفت:
مادرم، اگر من نروم يا ديگران نروند، میدانى چه خواهد شد؟
ديگر از اسلام خبرى نخواهد بود و هر يك از ما به دست يك كافر خونخوار خواهيم افتاد كه ايمان و انسانيّت ندارند.
پس بايد به اين انقلاب و جنگ تا جايى كه در توان داريم كمك كنيم.»
به او خبر داده بودند كه بيا مبلغى واريز كن كه بروى مكّه.
گفته بود:
مكّه من در همين جاست و به زودى به مكّهاى خواهم رفت كه خشنودى خدا در آن است و آن شركت در عمليّات بود»💜🌸
راوی:
مادربزرگوارشهید
فرماندهٔ لشگر ۵ نصر
#شهید_سیدابراهیم_شجیعی
ولادت : ۱۳۳۵/۸/۲ اسفراین ، خراسان شمالی
شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۳ عملیات والفجر ۸
@Revayateeshg