🔸تو اتاق نشسته بودیم که #محمود جستی زد و گفت: آقا بیاید میخوام یه کار باحال کنم. و رفت سمت اتاقش. چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید میخوام #پیشگویی کنم. میخوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه😟 حتی میتونم بگم بچه های پدر و مادراتون به ترتیب چه #جنسیتی داشتن.
🔹سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض〰 دستش. #سوزن چرخ میزد و محمود میگفت که بچه اول پدر و مادرت پسرِ، دومی هم پسرِ، سومی دخترِ!!!!
🔸درست حدس زده بود✔️ بعد #مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری😉 سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن. خنده ای کرد😄 و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت #دخترِ!!!
🔹صدای خنده مون بلند شد. محمود پرسید مرتضی اسمش رو چی میذاری⁉️ مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد #زینب. این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم. سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن.
🔸چشمای محمود برقی زد😍 و با خوشحالی گفت بیااااع برای منم دخترِ.
پرسیدیم اسمش رو چی میذاری؟ بی معطلی گفت:
#کوثر ...
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@Revayateeshg
وقتی تماس میگرفت، بعد از دوسه کلمه احوالپرسی، معمولا اولین حرفش دخترش بود.
با آب و تاب تعریف میکرد که #کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام میدهد.
به دوستان خودش هم که زنگ میزد، اگر دختر داشتند، با آنها درباره اینکه «دختر من بهتر است یا دختر تو» بحث میکرد.
عشق «محمودرضا» به دخترش، مثل عشق همهی پدرها به دخترشان بود، اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد میداد.
یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم.
آمد دنبالم و راه افتادیم سمت #اسلامشهر ...
توی راه گفت:
کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته.
مرتب درباره ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت.
وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت. پیاده شد.
رفت پول گرفت و آمد، تا نشست توی ماشین گفت:
«اصلا بگذار عکسها را نشانت بدهم»
ماشین را خاموش کرد.
لپتاپش را از کیفش بیرون آورد و عکسهای کوثر را یکییکی نشانم داد .
درباره بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم میزد زیر خنده.
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدرخانمش جلسهای بود، چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.
یکی از همان برادران به من گفت:
«محمودرضا رفتنش این دفعه، با دفعات قبل فرق داشت .
وقتی داشت میرفت، پیش من هم آمد و گفت:
فلانی این دفعه از کوثر دل بریدهام و میروم.
دیگر مثل همیشه شوخی و بگوبخند نمیکرد و حالش متفاوت بود.
راوی:
احمدرضا بیضائی (برادر شهید)
#شهیدمحمودرضابیضایی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg