یک نکته بگم دوست نداشتم لو بدم اما خب باید بگم انقدر درخواست رمان ندید آخرش خوب تمام میشه اما خیلی من سر این پارت های آخر گریه کردم
خیلی رمان جذابی هست و آخرش خوب تمام میشه
اما یادتونه سارا توی یک پارت خواب میبینه بعد ما که نمی دانستیم خوابه دق کردیم ببینیم برای پارسا چه اتفاقی افتاده بعد دیدم خوابه
آخرش واقعیته اما خوب تمام میشه الکی سر این رمانه نگران نشید و دیگه درخواست پارت بیشتر ندید تازه می خواهم به همون قسمت ها که رسیدیم کمتر بزارم
شب های برزخی بیشتری را پشت سر بگذارید 😐😂
دیگه ببخشید درد دارم 😂
#بسیجی🕊
وچگونهازجاننگذرد . . .
آنرزمندهایکھ
خداراباقلبخوداحساسمیکند :)♥️🤞🏼
@Revolutio
#شهیدانه🌷🕊
میگَنناٰمہاَعمالشُـھدا
[حَقُّٱللھ] ندارِه..
براےخُداڪهازخودتبِگذرے
خدااَزخودشبرات
مےگذرھ♡🌱
@Revolutio
⟅🙂🍃⟆
نگاهـےکنکهبمیرم . . .
شنیدهامگفتند:
درعشقهرکهبمیرد شھیدخواهدبود♥️:))!
🥀¦↫ #حاج_قاسم
🥀¦↫ #دلتنگی
@Revolutio
عکس دسته جمعی خانواده بابا قاسم 😍♥️
جایت در میان فرزندانت خالیست حضرت پدر😭♥️
#حاج_قاسم✨
@Revolutio
#تلنگرانہ
دخترݜدانشگاهشهـید
بهشتـےتهراندرسمیخوانـد،
بہڪسینگفتہبـودڪہدختـر
حاجقاسـماسـت!🍃
استـاددررونـدتحصیلـیشمشڪل
درستڪرد،حاجقاسـموقتـۍ
مطلعشـد،پدرۍراتمـاموڪمـال
اجـراڪردوگفـت:دختـرمبراۍ
حلمشڪلتهمنگویـےڪہ
دختـرمنهستۍ...!🌷
#حاجقاسم
@Revolutio
•🌿❛
فقطبلدیمجمعهکهمیرسهبگیم:
"کیپایانمیرسد،اینجمعهانتظار"
درطولهفتهبهجزگناه،چهکاری
انجامدادیبرایِامامزمانت؟
ماغایبیم،وگرنهآقاهمیشهمنتظرماست.
@Revolutio
🌻
#دستان_تو
#پارت_171
مهدی خیلی جدی شد
مهدی:سرم بره نمیذارم اتفاقی براتون بیوفته!
پوزخندی زدم و گفتم:مثلا چیکار میخوای کنی؟قرار بود دوهفته پیش بازداشتش کنیم که به لطف بعضیا نشد!
منظورم مهدی بود...نتونستم خودمو کنترل کنم و حرفی که نباید میزدم و زدم!میدونستم اینا تقصیر کسی نیست،شاید تقصیر خودمه که دیر دست به کار شدم ولی نمیتونستم دیگه چیزی نگم
مهدی سرشو شرمنده پایین انداخت و گفت:شرمنده داداش
کار بدی کردم...اون فقط یه پیشنهاد داد که من قبول کردم،نباید سرش داد میزدم!
نزدیکش رفتم
+مهدی؟
مهدی سرشو بالا آورد و گفت:بله؟
+منو میبخشی؟
مهدی:چرا تو؟همهی اینا تقصیر منه
+نه نه...تو کاری نکردی
یکم مکث کردم و گفتم:بریم داخل؟
مهدی بدون توجه به حرفم گفت:میبخشی؟
دوستانه تر از همیشه بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم:حلالم کن؛من اشتباه کردم
مهدی سرشو تکون داد و از بغلم بیرون اومد
مهدی تندتند پلک میزد و به اطراف نگاه میکرد
با تعجب گفتم:چی شده؟
مهدی:ها؟خاک رفته داخل چشمم
مشکوک گفتم:مهدی؟
مهدی خندهی مصنوعیای سر داد
مهدی:آقا توهم ازدواج کردی فقط منو رضا سرمون بیکلاه موند!
خندیدم و گفتم:الان رعناخانوم کنار ساراست...بهش بگم؟
مهدی با ترس گفت:نهههههه؛سرمو میبره!!
خندیدم و دستمو روی شونش گذاشتم
مهدی بازم چندبار تندتند پلک زد،فهمیدم داره جلوی اشکاشو میگیره...
فهمیدم بخاطر حرفامه،همیشه همینطور بود؛توی این چند سال که میشناسمش هروقت کار اشتباهی انجام بده تا چند روز توی خودشه،فقط گلزار شهدا آرومش میکنه!
+فردا میریم گلزار
مهدی با تعجب گفت:چی؟
+گفتم میریم گلزار شهدا...اینطوری که تو از دستم ناراحت شدی فقط رفیقمون میتونه از دلت دربیاره
مهدی بازم خندهی مصنوعیای کرد و سرشو تکون داد
همینجور که به سمت سالن قدم برمیداشتیم کسی صدام کرد
_آقای احمدی؟!
چرخیدم سمت صدا و گفتم:بله؟
آقایی که چندباری توی اداره دیده بودمش به سمتم اومد
با علامت سر احترام نظامی گذاشت و بعد از سلام و تبریک موبایلی رو به دستم داد
+این چیه؟
_لطفا با جنابسرگرد تماس بگیرید!
+باشه...ممنون
بعد از اون حرفایی که جناب سرگرد از پشت تلفن بهم گفت نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحتت!
مهدی زد توی سرم و گفت: دِ بگو چی گفت دیگه!
همینطور که به آبشار تالار خیره شده بودم گفتم:مهدی!
مهدی:هااااا....بگو دیگه داداش
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
🌱
#دستان_تو
#پارت_172
وقتی حرف های جنابسرگرد رو برای مهدی شرح دادم رنگش پرید!
مهدی:یعنی چی؟من نمیفهمم!
لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم
+همهچیز تموم شد!بیا بریم
مهدی از روی زمین بلند شد و گفت:بریم...اره بریم
[سارا]
با صدای پارسا که هی میگفت:سارا پاشو سارا پاشو"چشمامو باز کردم و باغرغر گفتم:چیههههه؟؟خوابم میاد
پارسا خندید و گفت:مامان پشت تلفن کارت داره
+مامان؟پشت کدوم تلفن؟
پارسا:سارا چت شده؟چرا اینقدر گیجی؟بگیر تلفنو!
رفتم زیر پتو و گفتم:من خوابم میاد
پارسا:میزنم روی اسپیکر
زد روی اسپیکر و گفت:مامان جان بفرمایید
صدای جیغ مامان از پشت تلفن اومد که گفت:سارا خوابیدی؟بلند شو ببینم
بیشتر خودمو زیر پتو قایم کردم و آروم گفتم:سلام مامان
مامان:سلامو...!بلند شو ببینم؛روز اول زندگیش گرفته تا دم ظهر خوابیده...بلند شو برا شوهرت صبحونه اماده کن
بعد صداشو آروم کرد و گفت:پارسا تورو تا آخر هفته پس نگردونه واقعا معرکهاس!
با شنیدن این حرفش از زیر پتو بیرون اومدم و نگاهی به پارسا انداختم که از خنده صورتش قرمز شده بود
اخم مصنوعی بهش کردم که تهو ترکید از خنده!
همینجور که میخندید گفت:مامانی شما نگران نباشید،الان میریم صبحونه میخوریم!
مامان لحنشو مثل همیشه مهربون کرد و گفت:خیر ببینی پسرم!خداحافظ
پارسا:خدانگهدار
گوشیو قطع کرد و روی تخت کنارم نشست
پارسا:پاشو میخوایم بریم یجایی!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:کجا؟
پارسا:یه جای خیلی خوب!پاشو پاشو
+باشهــــــ
پارسا تک خندهای کرد و گفت:زود بیا فرشتهی کوچولو
لبخندی زدم و از روی تخت بلند شدم...کش و قوسی به بدنم دادم پشت سر پارسا وارد سالن خونمون شدم!
با دیدن میز پر از خوراکی روبهروم جیغ خفیفی کشیدم
+اینا...اینا رو تو چیدی؟
پارسا ابروهاشو بالا داد و گفت:با عشق!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_173
دستامو بهم کوبیدم و گفتم:من برم دستوصورتمو بشورم
پارسا:زود بیا
لبخندی زدم و گفتم:چشم
همینطور که به سمت سرویس قدم برمیداشتم صدای پارسا اومد که گفت:ببینه کربلا
(پارسا)
سارا روبهروم نشست و گفت:خب چی بخورم؟
+بلند شو!
سارا گیج گفت:چرا؟
+بلند شو!
سارا از روی صندلی بلند شد و گفت:خب؟
به پام اشاره کردم و گفتم:بشین اینجا!
سارا:بشینم رو پات؟میخوام صبحونه بخورم هااااا
+نه دیگه نشد،بیا!
سارا شونههاشو بالا انداخت و روی پام نشست
سارا:چی بخورم؟
+هرچی دوست دا
ری!
سارا:پارسا تو خیلی مهربونی؛میترسم برات دردسر شه!
+تو هیچ وقت برام دردسر نمیشی!من فقط برا تو اینقدر مهربونم!
سارا خندید و گفت:خوبه میگی خودت
+بله دیگه
بعد از صبحونه بزور ظرفهای صبحونه از سارا گرفتم و شستم ؛روبه سارا گفتم:آماده شو بریم
سارا:کجا میریم؟
+میریم از یه نفر تشکر کنیم
سارا متعجب گفت:از کی؟
ابروهامو بالا پروندم و گفتم:نمگیم
سارا پاهاشو به زمین کوبید و گفت:واقعا که!من نمیام
+سارا!
سارا:چی خب؟بگو کجا میریم
+شما صبر داشته باش خودت میفهمی
سارا نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت:باشه آقا پارسا!من دارم برا شما
خندیدم
+من دیگه به این نیشگونات عادت کردم
سارا از کنارم رد شد و با حرص گفت:به من چه!
+چیییییی
سارا ایستاد و گفت:شوخی کردم
+میدونم
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_174
به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم و در طول راه سکوت بدی در ماشین حاکم بود
سارا بالاخره سکوت سنگین رو شکست و گفت: پارسا
+جانم؟
سارا:میریم گلزار شهدا؟
+بله!
سارا لبخندی زد و گفت:هیچ جایی بیشتر از اینجا نمیتونست منو آروم کنه!
سرمو تکون دادم و گفتم:منم
!
سارا:گل بخریم؟
چراغ راهنمای ماشین رو زدم و گفتم:اره؛نزدیک اونجا یه گلفروشی هست
سارا سرشو به پنجره ماشین چسبوند و گفت:خوبه
سرعت ماشین رو زیاد کردم...
[سارا]
پارسا از ماشین پیاده شد و به سمت گلفروشی قدم برداشت
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم تا از صحنهای که از گلفروشی بیرون میاد فیلم بگیرم
ازش فیلم میگرفتم و ریزریز میخندیدم
پارسا سوار ماشین شد و گفت:چرا میخندی؟
+اینجارو نگاه
پارسا سرشو چرخوند سمتم و تا خواست چیزی بگه از هردومون یه سلفی به عنوان یادگاری گرفتم
پارسا:عه...نکن بچه!
+دوست دارم
پارسا:چه شکلی شد؟
گوشیمو دادم دستش که یهو از خنده منفجر شد!
+چی شد؟
پارسا:منو ببین آخه؛این چه طرز عکس گرفتنه دختر!
خندیدم و گفتم:من که خوب شدم
ط
پارسا:منم داخل فیلمای داخل گوشیه خودم خوب شدم
با تعجب گفتم:چی؟
پارسا گوشیشو از توی داشبورد بیرون آورد و گفت:یه نگاه به گالری بنداز
سرمو تکون دادم و گوشیشو از دستش گرفتم،چون قبلا رمز گوشیشو یادم داده بود زود وارد گالری شدم که چشمم به همهی فیلمهایی که من سوژهی اونا بودم خورد!
+اینا چین پارسا؟
پارسا خندید و گفت:اینا لحظاتی هستن که ثبت کردم تا وقتی نبودی نگاهشون کنم دلتنگیم کمتر شه
زدم تو صورتم و گفتم:وای ابروم رفت!
پارسا همینجور که میخندید گفت:چرا؟
+اینو نگاه کن!من دارم با غرغر به مامان میگم "به صالح بگه اذیتم نکنه"
پارسا خندش شدت گرفت و گفت:خب همین خوبه،اینو وقتی میبینم خندم میگیره
+پارساااااا....الان باید باهام همدردی کنی نه اینکه بخندی!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
می گذارم اما دیگه نمیشه الان ده نفر آمدن پی وی دیگه نمی گذارم پس در خواست ندید 🍑😘😂
وضو و نماز شب یادتون نره
التماس دعا
شب تون پر ستاره
آروزی موفقیت برای تک تک شما
#آرزویم_رسیدن_تو_به_رویایت
#شب_بخیرانه
@Revolutio