eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
142 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🏴🏴🏴🏴 نتونستم... یهو زیر پام خالی شد محکم با زمین برخورد کردم... چشمام کم‌کم بسته شدن و دیگه متوجه چیزی نشدم... چشمامو باز کردم و دوباره بستم... دوباره چشمامو باز و بسته کردم تا به نور عادت کردم... مامان کنارم بود و کتاب دعا دستش بود آروم گفتم:مام...مامان مامان تا صدامو شنید نگاهشو از روی کتاب دعا برداشت و با لبخند غمگینی گفت:سارا،خوبی؟ ‌ بی توجه‌ به سوالش نگاهی به اطراف انداختم،پارسا رو ندیدم با بغض گفتم:پارسا نیومده هنوز؟ مامان اشکاشو پاک کرد +مامان پارسا کجاست؟ مامان بازم چیزی نگفت! با فریاد پرسیدم:پارسا کجاست؟چه بلایی سرش اومده؟چرا حرف نمیزنین به گریه افتادم که مامان اشکامو پاک کرد و گفت:پارسا...پارسا... +کجاست؟پارسای من کجاست؟ مامان:رفت خونه پوزخندی زدم،بچه نبودم که این حرفارو باور کنم! ‌ همینجور که از گریه نفس‌نفس میزدم گفتم:چرا لباس مشکی پوشیدین؟پارسا برای همیشه رفت؟رفت منو تنها گذاشت؟رفت،حتما دیگه دوستم نداشت...اگه اونم منو دوست داشت زیر حرفاش نمیزد‌ ‌ بلندبلند گریه کردم که مامان دستشو جوی دهانم گذاشت مامان:آروم باش،آروم باش چشمامو روی هم فشردم اون خوشبختی خیلی زود تموم شد پارسا بیا یه بار دیگه منو بخندون! بیا ببین دارم گریه میکنم،بیا یبار دیگه بهم بگو فرشته‌ی کوچولو گریه نکن! قلبم تیر میکشید! مثل همون روز توی حرم،اون روز وقتی چشمامو باز کردم پارسا رو دیدم،اما الان چی؟ کاش نمیرفت! سِرم رو از دستم کشیدم که مامان زد توی صورتش مامان:سارا چیکار میکنی؟باتوام داشتم از اتاق بیرون میرفتم ، با حرفی که از مامانم شنیدم سرجام خشک شدم! مامان:بچه‌ات مُرد حالا میخوای خودتم به کشتن بدی؟ نفسم قطع شد،چی شده بود؟ یادگار پارسا مُرد؟ چرخیدم سمتش و مثل دیوونه‌ها خندیدم +مُرد؟بهتر که مـُرد،بچه‌ی بی‌پدر میخوام چیکار؟ نفهمیدم چی گفتم! ‌ چادرمو از روی تخت برداشتم و بدون توجه به مامان که صدام میزد از بیمارستان خارج شدم... 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴🏴🏴🏴🏴 دم بیمارستان صالح و مهشید رو دیدم،با لباس‌های مشکی! اینا برای پارسای من اینجور لباس پوشیدن؟ بازم سردرد بازم حالت‌تهوع بازم قلبم تیر میکشید بازم سرم گیج میرفت دلم جوری درد میکرد که فکر میکردم الانه که بمیرم! به سمتشون رفتم و با چشمای اشکی به هردوشون نگاه کردم چشم‌های صالح قرمز‌قرمز شده بودن... مهشید هم مثل دیروز درحال گریه کردن بود! تا خواستم چیزی بگم صورتم به طرفی کشیده شد و سوزشی رو روی صورتم حس کردم سرمو به طرف مهشید متمایل کردم و نگاهش کردم همنجور که گریه میکرد گفت:تو میتونستی جلوشو بگیری!‌تو چیکار کردی سارا؟هان؟ اشکامو تندتند پاک کردم،باید خودمو برای هرچیزی آماده میکردم یاد اون روز افتادم که خاله‌مریم(خاله‌ی‌پارسا)زد تو گوشم! پارسا دستمو گرفت منو تا آخر شب بیرون توی خیابون‌ها میچرخوند و سعی میکرد از دلم دربیاره سرمو بالا و پایین کردم...صدام از ته چاه میومد +اره،بزن،دیگه پارسا نیست که دستمو بگیره،ببره بیرون هرکار کنه که....... اینجا که رسیدم زدم زیر گریه صالح بغلم کرد و با مهربونی دم گوشم گفت:ببخشش"اصلا حالش خوب نیست! من حالم خوب بود؟من حالم خوب بود که نیمه‌ای از وجودم دیگه پیشم نیست؟من حالم خوب بود که تنها یادگار پارسا از بین رفت؟من حالم خوب بود که دیگه پارسارو نداشتم؟ +بریم خونه؟ صالح سرشو تکون داد و گفت:هرجا تو بگی میریم توی راه به بیرون زل زده بودم و خیلی آروم گریه میکردم وقتی رسیدیم به کوچمون جمعیت زیادی رو دیدیم که لباس مشکی به تن داشتند و گریه میکردن... عجیب تر از اون مهدی بود که یه گوشه نشسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد... چشماش قرمز شده بودن و دستاش میلرزیدن!‌ [روزبعد] صدای صالح و رضا که داشتن با هم حرف میزدن باعث شد قاب‌عکس دونفرمونو کنار بذارم و به حرف دوتاشون گوش بدم صالح داشت از رضا میپرسید:پیکرشو کِی میارن رضا صداشو پایین آورد و با بغض گفت:پیکر؟فقط چندتا‌ استخون ازش مونده و زد زیر گریه مثل دیوونه‌ها از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم یقه‌ی صالح رو گرفتم و گفتم:چی گفت؟گفت پارسای من چیزی ازش نمونده؟ صدای گریه کل خونه رو گرفته بود...چیکار کردی با من پارسا؟ صالح دستشو جلوی چشماش گذاشت و مثل کسی که عزیزترین فرد زندگیشو از دست داده بلندبلند گریه کرد... 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ‌ دستمو کشیدم و نگاهی به مامان بابا انداختم بابا؛مردی که تاحالا گریه کردنشو ندیده بودم آروم اشک میریخت و چیزی زمزمه میکرد مامان هم بلندبلند گریه میکرد و توی صورتش میزد هوا خیلی سرد بود... فقط من و مهدی و رعنا کنار پارسا مونده بودیم.. چشمام دیگه جایی رو نمیدید،جلوی خودم کسی که جونم براش میرفت رو توی خاک گذاشتن... دیگه بلندبلند گریه نمیکردم،دیگه جونی برام نمونده بود؛آروم آروم اشک میریختم و خاک های سرد رو توی مشتم فشار میدادم... نگاه
ی به رعنا انداختم،اینقدر گریه کرده بود که چشماش پف کرده بودن! نمیتونستم حرف بزنم،انگار لال شده بودم! با کلی زحمت گفتم:می...میشه...م...منو...با پارسا تنها بذارین؟ برای گفتن همین جمله نفسم رفت! اشک‌های لعنتی دوباره جلوی دیدم رو گرفته بودن تندتند اونارو پس زدم و نگاهی به مهدی و رعنا کردم مهدی،پسری که همیشه برام مثل یه برادر قوی بود چشماش از غم پارسا قرمز شده بودن! مهدی نگاهی به رعنا انداخت و با علامت چشم‌وابرو به رعنا فهموند که مارو تنها بذارن... هر دو باهم از کنار منو پارسا بلند شدند و رفتن... از فرصت استفاده کردم و بازم زدم زیر گریه... +پارسا؟پارسا یه دقیقه بلند شو ببین من دارم میمیرم!من هنوز کلی حرف دارم برات!میدونی دخترمون.... بازم گریه باعث شد حرفمو قطع کنم... +مگه قرار نبود اسمشو انتخاب کنی؟خودت گفتی اگه دختر بود اسمشو تو میذاری! قلبم بازم درد میکرد،قرصامو نخورده بودم! لبخندی تلخی بین‌گریه‌هام زدم +پارسا؟من سردمه،بیا کاپشنتو بده به من،من سرمامیخورم پارسا...تو الان کجایی؟چرا تورو گذاشت لای این‌همه خاک؟چرا عصر حرف نزدی؟چرا نذاشتن صورتتو ببینم؟چرا داری منو میکشی؟ مکث کردم و ادامه دادم:مگه من چیکار کردم؟هوم؟اصلا تو برگرد من میرم،میرم یجایی دیگه منو نبینی،میرم فقط تو بیا...بیا فقط یه لحظه چشماتو ببینم بعد میرم؛ سرمو روی خاک‌های سرد مزارش گذاشتم +پارسا منو نگاه کن،مگه قول نداده بودم گریه نکنم؟بیا ببین الان چشمام دارن کور میشن،بیا باهام قهر کن بگو"تو دختر بدی هستی که زیر قول‌هات میزنی"بیا دیگه لعنتی! سرمو بالا گرفتم... +پارسا یه دقیقه دیگه نگاهم کن،این سارایی که همیشه بهش میگفتی"عاشقتم"داره میمیره،بدون تو نمیتونم دستمو روی خاک ‌های مزارش کشیدم +منم ببر پیش خودت؛نمیخوام این دنیارو بدون تو! قاب عکسشو از کنارم برداشتم... اشکام‌ تندتند روی عکس میریختن،با صدای گرفته‌ای گفتم:پارسا گریه‌ام شدت گرفت و توان حرف زدن باهاش رو نداشتم،قاب عکسو به صورتم چسبوندم و آروم گفتم:خیلی دوستت دارم💔 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 روز ها تندتند میگذشتند و من هرروز حالم از زندگیم بیشتر بهم میخورد... بعد از پارسا من دیگه اون سارای سابق نشدم،وقتی گفتن پارسا بخاطر امنیت ملی توی کارخونه‌ی (....) شهید شده و چیزی از بدنش نمونده من دیگه نتونستم بخندم،میخندیدم ولی نه از ته دل! هر روز پیش پارسا میرفتم و باهاش حرف میزدم... یک سال از نبود پارسا میگذشت... پارسایی که یه روز لبخندشو ازم دریغ نمیکرد یک سال نبود و من چقدر بی‌کَسانه زندگی میکردم...! با صدای مهشید به خودم اومدم،اشکامو تندتند پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم مهشید:سارا بیا یه دقیقه به سمت مهشید که بخاطر بارداریش شبیه بشکه شده بود رفتم! اگه الان پارسا زنده بود یادگارش هم زنده بود... با لبخند مصنوعی کنارش نشستم +جانم؟ مهشید با تردید گفت:سارا میدونم چرا اینجا موندی...!میدونم چقدر توی فشاری با تعجب نگاهش کردم،درمورد چی صحبت میکرد؟ لبخندی زدم و گفتم:من نمیدونم درمورد چی صحبت میکنی! مهشید دستمو توی دستش گرفت و اونو فشرد... ‌ مهشید:میدونم اگه بری خونه حاج‌آقا و حاج خانوم میگن ‌ نذاشتم ادامه‌ی حرفشو بزنه و زود گفتم:خب؟خب که چی؟ مهشید:سارا!گوش کن یه لحظه ‌ از جام بلند شدم و چادرمو پوشیدم... +من فکر کنم غذام سوخت! دقیقا کدوم غذا داره میسوزه؟مگه بعد از پارسا به جزء چندبار اونم به اجبار اشپزی کردم؟ پوزخندی توی دلم به خودم زدم و روبه مهشید گفتم:خداحافظ مهشید که سعی میکرد از روی مبل بلند شه گفت:سارا! ‌ دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:بلند نشو عزیزم مهشید با غم نگاهم کرد و گفت:خداحافظ دستمو تکون دادم و از در واحد بیرون زدم 🏴🏴🏴🏴 به در تکیه دادم و دستمو روی قلبم گذاشتم...بازم درد میکرد! زود از پله ها بالا رفتم و خودمو توی خونه پرت کردم،بازم بوی پارسا... از اون اتفاق به بعد بعضی روزها خونه‌ی خودمون و بعضی وقت‌های خونه‌ی مامان و بابای پارسا میموندم... اصلا دیگه چیزی برام مهم نبود،دیدن دوباره‌ی چشماش آرزو موند و موند و موند! آروم زمزمه کردم:جات خالیه...توی قلبم،توی خونمون،توی دنیا! برای همه عجیب بود که چطور هنوز نتونستم به نبود پارسا عادت کنم!مگه میشه به نبود کسی که آرام جانت بود عادت کرد؟مگه میشه اون آغوش‌های امن رو فراموش کرد؟ وارد آشپزخونه شدم و به صورتم چندبار آب زدم... باز هم اشک و اشک و اشک! باز هم حسرت! باز هم دلتنگی! چادرمو در آوردم و به سمت اتاقمون قدم برداشتم،اتاق من و پارسا! از دست مهشید خیلی عصبانی بودم! یه روز از بیمارستان مرخصی گرفتم که بمونم خونه یکم باهم حرف بزنیم اومده داره بدبختیامو به رخم میکشه! روی صندلی نشستم و به صورتم داخل آینه نگاهی انداختم،اگه پارسا الان منو میدید میگفت:هنوز هم مثل فرشته‌ها خوشگلی! خندیدم و سعی کردم بغضمو پنهان کنم،منم بهش میگفتم:تو فرشت
ه‌هارو از کجا دیدی؟ اونم مثل همیشه جواب میداد:خب دارم با یکیشون زندگی میکنم! نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداختم و با غرغر گفتم:چقدر زنگ میزنی صالح؟وقتی جواب نمیدم یعنی زنگ نزن دیگه! دوباره گوشیم زنگ خورد! کلافه جواب دادم +بله؟چرا هی زنگ میزنی؟ صالح مثل همیشه صبوری کرد و با خوشرویی گفت:سلام آبجی اخمالوی خودم! +سلام صالح...جانم؟ صالح:مهشید بهت گفت ک..... زود گفتم:بله بله!گفت همه چیزو...خب من الان چیکار کنم؟ صالح با خوشحالی گفت:بگیم بیان؟ +کیا بیان؟ صالح:سعیدی‌فر اینا دیگه...پسرشون خیلی پسر خوبیه سارا جان،مامانم موافقه!بابا هم گفته هرچی خودت بگی با کمی مکث گفتم:باید یکم فکر کنم صدای صالح که همراه با عصبانیت بود منو به تعجب انداخت:خداحافظ +خداحافظ 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻🌱 🌻🌱🌻🌱 🌱🌻🌱 🌻🌱 🌱 صالح داشت چی میگفت؟ ‌ من این یکسال بخاطر اینکه مامان و بابا بحث ازدواج دوباره‌ای رو برام وسط نکشن اونجا نمیرفتم...یعنی خیلی کم پیش میومد توی خونشون برم،همیشه بیمارستان و دانشگاه رو بهونه میکردم و از دستشون فرار میکردم دیگه چقدر به خاستگارایی که بابا معرفی میکرد جواب منفی میدادم؟ چقدر میتونستم با شرمندگی توی چشمای بابا و مامان نگاه کنم؟ مگه من میتونستم شخصه‌ دیگه‌ای رو جای پارسا ببینم؟ این یه سال خودمو با مامان‌نفیسه و بابااسماعیل سرگرم میکردم...فکر نمیکردم اوناهم یه روز این تصمیمو برام بگیرن! دوباره از در واحدمون بیرون اومدم و با سرعت از پله ها پایین اومدم... داشتم از روبه‌روی واحد مامان‌نفیسه اینا رد میشدم که صدای مامان‌نفیسه باعث شد بایستم چرخیدم سمتش و با لبخندی مصنوعی سلام کردم...مامان‌نفیسه هم متقابلا با لبخندی جوابمو داد و گفت:میخوام باهات صحبت کنم +میدونم چی میخواین بگین! مامان:سارا باید حرفامو بشنوی!تا کی میخوای خودت و مارو اذیت کنی؟تاکی میخوای همینجور تنها توی خونه بمونی؟ مکث کرد و ادامه داد:سارا جان،پارسا دیگه نیست...اینو باور کن فکر نمیکردم یه روزی مامان‌نفیسه هم بگه اونارو اذیت میکنم،مگه من چیکارشون میکنم؟من فقط خودمم و خیال پارسا...همین و بس‌! با بغض گفتم:میدونم ، میدونم که نیست،اما من نمیتونم فراموشش کنم مامان زود گفت:کی گفت تو پارسا رو فراموش کنی؟من گفتم یا اسماعیل؟فقط الکی عمر خودتو تباه نکن...پارسا خودش هم از این کارات راضی نیست! سعی میکردم جلوی اشکایی که توی این چندوقت فهمیده بودم خیلی مزاحم هستن رو بگیرم +نمیشه مامان،نمیشه مامان به سمتم اومد و بغلم کرد... مثل یه بچه توی بغلش زدم زیر گریه و اینقدر گریه کردم که آروم گرفتم،مامان آروم روی سرم رو نوازش میکرد و تکرار میکرد:تو قوی هستی،تو دخترمنی،تو کسی هستی که پارسا رو عاشق خودت کردی... با شنیدن اسم پارسا بازم گریم شدت گرفت مامان منو از بغلش جدا کرد و اشکامو از روی گونم پاک کرد ‌ مامان با لبخندی که سعی میکرد غم نگاهشو ازم دور کنه گفت:کجا میرفتی؟ 🏴🏴🏴🏴🏴
خیلی آروم جواب دادم:پیش پارسا مامان سکوت کرد و چیزی نگفت +خب من برم با اجازه ‌ عقب گرد کردم که برم پایین،مامان دستمو گرفت و گفت:سارا برو امروز از پارسا اجازه بگیر،خب؟ ‌ به اجبار سری تکون دادم و گفتم:چشم مامان لبخندی زد و گفت:به سلامت عزیزدلم ‌ +خداحافظ مامان:خدانگهدار ‌ سوار ماشین سمند،همونی که ماله پارسا بود شدم و از پارکینگ خونه زدم بیرون... سر مزار پارسا نشستم،دستمو روی سنگ قبر سردش کشیدم و گفتم:سلام پارسا...دلم خیلی برات تنگ شده ‌ زود رفتم سر اصل مطلب:پارسا مامان و مهشید امروز بهم گفتن برام خاستگار اومده،میشه کمکم کنی؟میشه یجوری این ماجرا رو ختم بخیر کنی؟یکاری کن خودشون برن... پارسا از اون وقتی که رفتی همه میگن موجب اذیت کردنشونم! پارسا میدونستی مهشید مثل پاندای کونگ‌فو کار شده؟ بین گریه‌هام خندیدم و گفتم:صالح بهش میگه خانوم گامبالو! با مکث کوتاهی ادامه دادم:یادته به منم گفتی"دختره‌ی زشت و چاقالو؟ روی مزارش گلاب ریختم و گفتم:چقدر پسوند شهید به اسمت میاد! ‌ +اها راستی!دیروز دکتر شایانی بهم گفت میتونم تا دوسال دیگه مطب بزنم! با لبخند گفتم:دیگه ببخشید هر روز میام سرتو میخورم؛اینقدر حرف دارم که نصفشونو یادم میره بزنم! پارسا گفته بودی مثل یه کوه پشتمی،درسته؟خب هوامو داشته باش،یکم بیشتر یکم سرجام جابه‌جا شدم ادامه دادم:دیشب خوابتو دیدم،مثل هرشب! ‌ دستمو گرفته بودی و فقط نگاهم میکردی،یادته اونروز که برام فیلم خارجی گذاشته بودی؟گفتم برام ترجمه کن،توهم شروع کردی به ترجمه کردن؟ ‌ ابروهامو بالا پروندم و گفتم:من که میفهمیدم اونا چی میگفتن،اما تو اونارو تغییر میدادی!بجای اینکه بگی خداحافظ میگفتی عاشقتم،بعدش هم میخندیدی و دستمو میفشردی! عاااااا دیدی منم مچتو گرفتم؟ با صدای دختری که خیرات برای اموات جلوی صورتم گرفته بود اشکامو پاک کردم و با لبخند گفتم:ممنون عزیزم خرما رو از توی ظرف برداشتم و تا خواستم نگاهمو دوباره به سنگ‌قبر پارسا بندازم نگاه‌های کسی رو روی خودم حس کردم نگاهی به اطراف انداختم و بعد از چند ثانیه تونستم فرد مورد نظر رو پیدا کنم... 🏴🏴🏴🏴
پسری که ماسک پوشیده بود و چفیه‌ای رو روی سرش انداخته بود...! 🏴🏴🏴🏴 تا دید من نگاهش میکنم از جاش بلند شد و زود به طرف ماشینی قدم برداشت... ‌ سوار ماشین شد و با سرعت زیادی ماشین رو به حرکت در آورد بیخیال نگاهمو به سنگ مزار انداختم و دوباره با پارسا صحبت کردم... وقتی به خونه رسیدم بازم اعصابم خورد بود،در راه برگشت به خونه مامان‌نفیسه زنگ زده بود و از مامان‌و بابا اجازه گرفته بود که فردا شب خانواده‌ی سعیدی‌فر بیان واسه آشنایی! چرا اینا منو درک نمیکنن؟چرا نمیفهمن من نمیتونم به شخصه دیگه ای جز پارسا فکر کنم؟ ایندفعه سعی کردم اذیتشون نکنم،قبول کنم که بیان خاستگاری ولی جواب مثبت ندم! چند ماهی هست که صبح‌ها دانشگاهم و عصرهاهم بیمارستان،به اصرار مامان‌اینا قبول کردم بیشتر وقته خودمو بیرون بگذرونم که کمتر به پارسا فکر کنم،یعنی اونا اینو میخواستن ولی من دلم میخواست تمام خاطره‌هاشو توی ذهنم ثبت کنم و هیچ وقت اونارو فراموش نکنم.... ناهارمو که از بیرون خریده بودم خوردم و نگاهی به اطرافم انداختم،منی که اینقدر روی نظافت خونه حساس بودم حالا خونم مثل میدون شام شده بود! ‌ تقریبا همه‌ی لباسام روی دسته‌ی مبل بودن و ظرف‌های غذایی که از بیرون میخریدم روی اپن آشپزخونه! کمی خندیدم و گفتم:سارای دیوونه!چیکار یه سر خونه دادی تو آخه؛پاشو اینارو جمع کن... [صبح‌روز‌بعد] با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم،دوست نداشتم جواب بدم! ‌ تاسوعا‌وعاشورا پارسا برام مداحی میخوند و من دور از چشم خودش صداشو ضبط کرده بودم و حالا شده بود صدای زنگ گوشیم! جواب دادم +سلام مامان‌نفیسه:سلام سارا جان؛خوبی مادر از روی تخت بلند شدم و همینجور که به سمت آشپزخونه قدم برمیداشتم گفتم:ممنون خوبم مامان با کمی مکث گفت:قرار شبو ک... زود گفتم:نه...حواسم هست؛شب زودتر میام خونه ‌ مامان بعد از کمی قربون‌صدقه‌ رفتن ازم گوشیو قطع کرد و بازم به من فرصت داد تا به حال خودم گریه کنم،این چه وضعش بود آخه؟چرا باید اینقدر تنها میبودم که مادرشوهرم هم برای ازدواج دوبارم خوشحال باشه؟ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 خیلی بیخیال روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم مامان زود صدام کنه که چایی رو ببرم صدای مامان از توی سالن اومد مامان:ساراجان بیا از روی صندلی بلند شدم و بعد از درست کردن چادرم روی سرم،با سینی چای وارد سالن خونه شدم ‌ بدون اینکه نگاهشون کنم آروم سلام کردم و جلوی مهمانها چای گرفتم... نگاهی به آقا‌ی سعیدی‌فر انداختم و پیش خودم گفتم:هیچ کس پارسا نمیشه،هیچکس وقت اون رسید که بریم اتاق باهم حرف بزنیم...دیگه باید حرکت خودمو میزدم،وارد اتاق پارسا شدیم؛ ‌ نشستم روی تخت و اقای سعیدی‌فر هم روی صندلی... بدون مقدمه گفتم:من قصد ازدواج ندارم از این حرفم جا خورد ولی خیلی زود با لبخند گفت:یکم باهم حرف بزنیم؟ به اجبار گفتم:بزنیم آقای‌سعیدی‌فر:چرا قصد ازدواج ندارین؟چقدر میخواهید خودتونو بخاطر یه اتفاق بد اذیت کنید؟ سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم... _نمیخواهید چیزی بگید؟ +نه! لبخندی زد و دستشو توی موهاش کشید _یعنی هیچ راهی نداره به من جواب مثبت بدین؟ ‌ چقدر پروئه این!دیگه چی جناب سعیدی فر؟ +خیر!هیچ راهی وجود نداره _خب چرا؟ +چون من نمیتونم شما یا هرکس دیگه‌اس رو جای پارسا ببینم!اینه دلیلش _فراموشش کنید دیگه داشت از حد خودش میگذشت! +امر دیگه ای اگه داشتید بگید پوزخندی زدم و مثل همیشه سعی کردم به صورت طرف نگاه نکنم... ‌ _یه فرصت به من بدین!بابا بخدا من اون پسری که شما فکر میکنید نیستم ‌ با این حرفاش کم‌کم حالم داشت به هم میخورد!پسره‌ی زقرتی! +که چی شه؟ به قلبم اشاره کردم و گفتم:اینجا ماله یکی دیگست!ماله پارساست...!امیدوارم درک کرده باشین که نمیتونم از قلبم و فکرم بیرونش کنم ‌ سرشو تکون داد و با کمی مکث گفت:جواب آخرتون نه هسته؟هیچ راهی نیست؟ سعی کردم با قاطعیت بگم:بله،نه تنها شما بلکه هرکسی هم جای شما باشه من جوابم منفیه! چون باباش خیلی پولدارو و نفوذی بود گفتم:چه اون شخص وزیر باشه چه یه آدم ساده! 🏴🏴🏴🏴 با تعجب نگاهم کرد و سرشو تکون داد... _خب پس بریم داشت از اتاق بیرون میرفت که گفتم:اها راستی برگشت سمتم و سرشو به علامت"چی" تکون داد +میشه بگین خودتون منصرف شدین؟ زد زیر خنده! با تعجب گفتم:خنده دار بود؟ خندشو خورد _چشم اینم میگم! +ممنون این پسر خیلی عجیب بود،خیلی! وقتی وارد اتاق شد باعث شد حرفایی بزنم که اصلا بهش مربوط نبود،اصلا به اون چه که پارسا رو هنوز مثل گذشته دوست دارم؟ چرا گفتی اینارو سارا؟اگه بعدا ازشون سواستفاده کنه چی؟ مهمونا رفتن و قرار بود تا آخر هفته من جوابشونو بدم... این پسره آخر نگفت خودش منو نمیخواد،وقتی همه گفتن"شیرینی بخوریم یا نه؟" بجای اینکه بگه منصرف شده گفت"سارا خانوم گفتن میخواد فکراشو بکنه" همینجور که وارد خونمون میشدم سعی کر
دم به حالت مسخره‌ای بگم:سارا خانوم گفتن میخواد فکراشو بکنه! چشمامو بستم و نفهمیدم چقدر گذشت که به خوابی عمیق رفتم... •هفت‌روز‌بعد• مهشید:چطوره؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم:چی؟ مهشید محکم زد به بازوم و گفت:الان از اینکه اون پسره غیب شده خوشحالی نمیفهمی من چی میگم یا ناراحت شدی کلک؟ ‌ و ابروهاشو بالا پروند... ‌ از خودم باز پرسیدم:چرا اون کلا رفت؟چرا دیگه برنگشتن جوابمو بگیرن؟چرا این پسره‌ اینقدر عجیب بود؟چرا یجوری بود؟انگار داره فیلم بازی میکنه! مهشید زد توی سرم و گفت:کجایی تو؟با توام میگم خوشگله؟ برای بار دهم داشت لباس‌های بچشو نشونم میداد...از بس دیده بودمشون دیگه ذوق نمیکردم و بیشتر اعصابم خورد میشد! کلا توی این یک سال حوصله‌ی خودمو نداشتم چه برسه به مهشید و خانواده! خیلی بی‌احساسانه گفتم:خوشگله مهشید با ذوق گفت:واقعا راست میگی؟ نخیر خیلی زشته!حالم از دیدن لباسای بچتون بهم میخوره... آهی کشیدم و به این فکر کردم کاش الان بچه‌ی منو پارسا هم بود،یاد اون ۹روزی افتادم که پارسا هرروز با لباس های بچمون حرف میزد و هی درمورد جهان پیرامون باهاش صحبت میکرد... 🏴🏴🏴🏴 مهشید باغم نگاهم کرد که لبخندی زدم و سعی کردم مثل خودش با ذوق های الکیم بگم:این صورتیه چقد نازه! مهشید بازم بیخیال شد وگفت:اره اینو صالح خریده براش چرا هروقت میبینم صالح و مهشید یا رعنا و مهدی باهم صحبت میکنن قلبم میریزه؟ چرا هروقت میشنوم مهشید یا رعنا درباره‌ی صالح و مهدی صحبت میکنن قلبم درد میگیره؟ چرا پارسا کمکم نمیکنه بتونم به نبودش عادت کنم؟ با صدای صالح که مهشید رو صدا میزد از افکارم بیرون اومدم.. صالح:مهشید یه دقیقه میای عزیزم‌؟ مهشید از سرجاش آروم آروم بلند شد و با صالح وارد اتاق سابق مهشید شدند... منم از جام بلند شدم تا برم اتاق پارسا،برم بازم لباساشو بردارم تنم کنم و چند ساعت همینجور روبه‌روی آینه به لباسش و خودم خیره شم... با صدای صالح که به مهشید میگفت:عزیزم میشه جلوی سارا نگی ـ مهشید گفت:چی نگم؟من که چیزی نگفتم ‌ صدای صالحو شنیدم که گفت:همین که اینو صالح براش خریده و.... اینا دیگه مهشید:باشه دیگه نمیگم صالح:اصلا بعدش خونه خودت اینارو بهم بگو و زد زیر خنده! یعنی صالح دلش برا من میسوزه؟ یعنی فهمیده من حالم خوش نیست؟ یعنی چی داره اینارو به مهشید میگه؟ ‌ همین که خواستم برگردم اتاق در باز شد و مهشید با دیدنم پشت در هینی کشید و صالح گفت:سارا! سعی کردم بغضمو قورت بدم و بگم:صالح من حالم خوبه...راست میگم؛خیلی خوبم،چرا تو میگی.... ادامه‌ی حرفمو نزدم و گفتم:من میرم چاتاق پارسا،شما راحت باشین من ناراحت نمیشم صالح دستمو به سمت خودش کشید و گفت:وایستا 🏴🏴🏴 به راهم ادامه دادم و با سرعت وارد اتاق شدم،درو پشت سرم قفل کردم و پشت در نشستم... ‌ سرمو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه پارسا تو کجایی؟چرا نمیایی منو از این کابوس وحشتناک نجات بدی؟ با صدای کسی که به در میکوبید چشمامو باز کردم و اشکامو که روی گونه‌هام جاری بودن پاک کردم... از روی زمین بلند شدم و آروم گفتم:بله؟ صدای مهشید اومد که گفت:سارا درو باز کن میخوام باهات صحبت کنم +من خستم،دیشب اصلا نتونستم بخوابم...بذارین استراحت کنم مهشید:سارا باهات کار دارم دختر!درو باز کن +بعدا حرف میزنیم با کمی مکث گفتم:از دستتون ناراحت نیستم،برین خوش باشین و به سمت میز تحریر پارسا قدم برداشتم و بی‌توجه به مهشید که به در میزد دفترچه‌ خاطرات پارسا رو باز کردم... بعد از چند دقیقه مهشید بی‌خیال شد و رفت برای بار هزارم شروع کردم به خوندن خاطراتی که پارسا در گذشته اونارو نوشته بود،از اون روزهایی که پنهانی دوستم داشته و من نمیدونستم،از اون روزهایی که هوامو خیلی داشته و من نمیدونستم! همشو داخل این دفترچه نوشته بود و توی آخرین برگه‌ی دفترش جمله‌ای رو نوشته بود: عشق برای مردها، همچون یک زخم عمیق می‌ماند ؛ به همین دلیل ، بی‌آنکه چرابیش را بدانند ، از کسی که بیشتر از همه دوست دارند ، می‌میگریزند ! آنها از این زخم می‌هراسند ؛ این دست خودشان نیست که بی‌دلیل ، همه‌ چیز را ول میکنند میروند...! گل چو خندید محال است دگر غنچه شود سر چو آشفته شد از عشق ، به سامان نشود! 🏴🏴🏴🏴 چندروزی بود که همه عوض شده بودن،حس خوشحالی و ناراحتی باهم رو توی چهرشون میدیدم... ‌ مخصوصا بابا و مامان که گاهی اوقات دوتایی بیرون میرفتن و چند ساعت برنمیگشتن... مهشید که چند روزی ساکت بود و تا منو میدید لبخندی بزرگی میزد و میخندید صالح توی خودش بود و بیشتر مواقع عصبانی! مهدی هرروز خونه‌ی مامان نفیسه‌اینا میومد و باهاشون چندساعت توی اتاق خصوصی صحبت میکرد... مثل هر روز با خداحافظیه کوچیکی از خونه زدم بیرون،توی راه همش حس میکردم کسی در حال تعقیب کردن منه! ‌ آخه چرا باید منو تعقیب کنن؟
مگه من کیم؟نه پولدارم و معروف! بعد از یه روز سخت کاری داخل بیمارستان سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت گلزار شهدا،جایی که دیگه مرحم تنهایی هام شده بود روندم... دوشاخه گل یاس و یه شیشه گلاب به رسم هرروز گرفتم برای آقای خودم! آقایی که خیلی زود تنهام گذاشت! نشستم کنارش و بازم شروع کردم به مرور کردن خاطره‌هامون... هرکس که از کنار رد میشد سری تکون میداد و چیزی میگفت،شاید بخاطر این بود که بلندبلند با پارسای خودم صحبت میکردم ‌ دیگه نمیتونستم اروم باشم،نمیتونستم! +پارسا من خسته شدم! چرا منو نمیبری پیش خودت؟ چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ چرا اینقدر آشفتم؟ چرا تنم هر روز سردتر میشه؟ دیروز مهشید و صالح داشتن جوری صحبت میکردن که انگار من نمیتونم خودمو کنترل کنم! پارسا همه فکر میکنن من دیوونه شدم،من دیونه‌ بودم؛دیوونه‌ی تو! دیوونه‌ی خنده‌هات دیوونه‌ی نگاهت دیوونه‌ی.... 🏴🏴🏴 نفهمیدم چقدر گذشت ولی دیگه شب شد بود و من تنها توی گلزارشهدا کنار پارسا نشسته بودم؛بویِ خوبی می‌اومد...بوی گل نرگس! ‌ همون گلی که پارسا عاشقش بود و همیشه یه شاخه‌گل از اون توی خونه داشتیم! حس کردم کسی کنارم نشست،تمام وجودم از ترس میلرزید! سرمو از ترس نمیتونستم بلند کنم فقط آماده‌ی این بودم که فرار کنم... ‌ صدای مداحی کسی به گوشم خورد،یه صدای گوشنواز... یه صدای آشنا... یه صدایی که قلبمو آروم میکرد... ‌ هنوز تن و بدنم میلرزید و نمیتونستم سرمو بلند کنم ولی این صدایی بود که یک سال اونو نشنیده بودم ‌ آروم سرمو بلند کردم که یه آقایی رو دیدم،تقریبا اونطرف مزار پارسا نشسته بود و دستشو روی سنگ مزار گذاشته بود... ‌ میخوند: منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ببین که خیس شدم،عرق نوکریمه این ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این... دلم یجوریه ولی پر از صبوریه دلم یجوریه ولی پر از صبوریه چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه منم باید برم،منم سرم بره... سرمو بالا آوردم و به شخص روبه‌روم نگاهی انداختم... ‌ یه کلاه آفتابی روی سرش بود و یه ماسک هم روی صورتش! ‌ اون همنیجور میخوند و من به چشماش خیره شده بودم... ‌ میخوند و اشک‌هاش راهه خودشونو روی گونه‌هاش پیدا کرده بودن... میخوند اونم با صوت! میخواستم از جام بلند شم برم ولی نمیشد،چشماش منو جذب خودشون کرده بودن لعنتیا! نفس عمیقی کشیدم و دستمو روی قلبم که حالا داشت درد میکرد گذاشتم... 🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴 کم‌کم سرشو بالا آورد و چشمای پراز اشکشو به صورتم دوخت! سرمو تند تند تکون دادم و زود از سرجام بلند شدم،همچین چیزی امکان نداره،اون مرده؛الان یک ساله که نیست... اشکامو تندتند پاک کردم و گفتم:هم...همچین...همچین چیزی امکان نداره آروم تر گفتم:اون مرده،منو تنها گذاشته...یه خوابه یه خواب! سریع تیکه‌ای از چادرمو توی دستش گرفت و با صدایی که از گریه دچار لرزش زیادی شده بود گفت:سارا ‌ بلندبلند گریه میکرد و چادرمو با دستاش روبه‌روی صورتش گذاشته بود! چادرمو از توی دستاش به صورت تندی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:ولم کن لعنتی! و با دو ازش دور شدم... اما اون پشت سرم میدوید و هی صدام میزد:سارا سارا چادرم توی هوا میرقصید و اشک‌هام روی گونم جاری بودند... این امکان نداره،نمیشه،نمیشه! _وایستا سارا...منو ببین بازم بی‌توجه بهش دویدم... کنار ماشین ایستادم و زود سوار ماشین شدم،در ماشین رو قفل کردم و سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم... ‌ به شیشه‌ی ماشین آروم میکوبید و هی صدام میزد... _سارا...سارام...سارای من بلند بلند گریه میکرد و هی اشکاشو پاک میکرد،ندیده بودمش اینطوری! فقط صدای گریه‌ و هق‌هق‌های اون بود که سکوت تلخ بهشت‌زهرا رو میشکست! ماشین رو روشن کردم و با سرعت ازش دور شدم،ترسیده بودم،انگار که جن دیده بودم!قلبم انگار دیگه نمیزد... ‌ از آینه ماشین نگاهی بهش انداختم که روی زمین زانو زده بود و دستشو روی صورتش گذاشته بود... 🏴🏴🏴🏴 اینقدر گریه‌ کرده بودم که نمیتونستم چشمامو باز کنم،تمام اتفاق‌های دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت! چرا اینجوری شد؟ چرا اینقدر دیوونه شدم که نزدیک خودم اونو میبینم؟ اون که یک ساله پیش شهید شد، بازم سرمو تکون دادم و گفتم:اون خودش بود،چشمای خودش بودن! صدای زنگ خونه که اومد مجبور شدم به زور از روی تخت بلند شم... چادرمو روی سرم انداختم و در خونه رو باز کردم مهشید تا منو دید جیغ نسبتا بلندی کشید و به صورتش چنگ زد! ‌ سرمو با تعجب تکون دادم که مهشید دستشو جلوی دهانش گذاشت و تندتند با اون وضعش از پله ها پایین رفت... به یک دقیقه نکشید که مامان نفیسه و بابااسماعیل با سرعت به سمتم اومدن و با تعجب گفتن:چت شده سارا؟ ‌ +سلام...چیزیم نشده بابااسماعیل روبه مامان‌نفیسه گفت:میدونستم اخر کار خودشو میکنه! مامان‌نفیسه بفلم کرد و گفت:الهی من دورت بگردم؛کِی دیدیش؟ ‌ ها؟کیو کِی دیدم؟مگه قرار بود کسیو ببینم؟ پوزخندی زدم و گفتم:شمام خواب دیدین؟ از بغلش بیرون اومدم و خمیازه‌ای کشیدم و ادامه دادم:منم دیشب خواب دیدم!یه خواب مزخرف ‌ به داخل خونه اشاره کردم و گفتم:بفرمایید داخل مامان و بابا با تعجب سری تکون دادن که بابا گفت:خواب؟چه خوابی؟ شونه هامو بالا انداختم و با خنده‌ی مصنوعی گفتم:خواب دیدم پارسا زنده بود و مثل دیوونه‌ها خندیدم! مامان چهرش ترسیده بود،نزدیکم اومد و دستمو گرفت،منو به سمت مبل هدایت کرد و گفت:بشین +چشم...میتونم برم یه آب بزنم به صورتم؟ مامان:زود بیا +چشم الان میام 🏴🏴🏴🏴🏴
🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 به سمت سرویس قدم برداشتم... شیر آبو باز کردم و به خودم توی آینه نگاهی انداختم ناگهان جیغ خفیفی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم...این چه قیافه‌ای بود؟ چرا چشمام قرمز شده بودن؟چرا صورتم کبود شده بود؟ ‌ صدای مامان اومد که به در میزد و میگفت:سارا چی شد؟ آبی به صورتم زدم و گفتم:چیزی نیست با صدای اروم‌تری ادامه دادم:سوسک بود ‌ پوزخندی توی آینه به خودم زدم و دوباره به صورتم آب زدم,یکم که حالم بهتر شد شیرآبو بستم و با لبخند مصنوعی‌ای از سرویس بیرون اومدم... مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و در واحد باز بود! به سمت در قدم برداشتم که درو ببندم یهو بابا گفت:درو نبند،یکی قراره بیاد +کی؟ مامان:میاد میبینی ‌ سرمو تکون دادم و چادرمو روی سرم درست کردم،یه چشمم به در بود و یه چشمم به مامان و بابا... ‌ مامان:سارا اگه کسی بخاطر جون عزیزاش کاری کنه که افراد خانواده از اون زده بشن ولی اون شخص درواقع برای نجات جون خانوادش رفته باشه؛کار خوبی کرده یا نه؟ چرا این سوالو میپرسه؟ +خب کار خوبی میکنه دیگه‌،این سوالا برای چیه؟ ‌ مامان:سارا فقط بخاطر تو بود؛الان خودت گفتی کارش خوبه‌،مگه نه؟ متوجه‌ی منظور جمله‌ی اولش نشدم ولی سرمو تکون دادم و گفتم:اره چون بخاطر حفظ جون افراد خانوادش بوده... ‌ مامان:الان تو میخوای پارسارو دوباره ببینی دخترم؟ چشمام پراز اشک شدن،من دیشب دیدمش...توی خوابم ‌ قطره‌ی اشکی از چشمم جاری شد اما زود پاکش کردم... چادرمو توی دستم فشردم و گفتم:معلومه دوست دارم مامان!من دلم پرمیکشه یه بار دیگه ببینمش...فقط یه بار! ‌ مامان:سارا منتظر بهش خیره شدم که گفت:سارا جانم.... بازم چیزی نگفتم؛ مامان:سارا،پارسا زندست! هه!ایناهم صبح به این زودی شوخیشون گرفته! خندیدم و گفتم:چایی میخواین؟ خواستم از سرجام بلند شم که مامان دستمو گرفت و گفت:الان اینجاست لابد فسیلاشو آوردن برام! به فکری که کردم خندیدم و گفتم:شوخی میکنید!نکنه تبدیل به نفت شده؟حتما یه شعله آتیشه! من داشتم درباره‌ی پارسا اینطور راحت صحبت میکردم؟ پارسایی که هنوز به نبودش عادت نکردم؟ پارسایی که بخاطر نبودش هرروز دعا میکنم دیگه منم مثل اون توی این دنیا نباشم؟ 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 مامان خیلی آروم و بابغض گفت:میخوای ببینیش؟اره؟ نشستم سرجام و سرمو تکون دادم چادرمو توی دستم بیشتر از قبل فشردم،طوری فشردم که کف دستم داشت سوراخ میشد!مامان جدی بود،خیلی جدی! اگه هرچیزی رو قبول نمیکردم اینو باید قبول میکردم! ‌ مامان و بابا از خونه بیرون رفتن و منو تنها گذاشتن،همچنان در واحد باز بود.... سایه‌ی کسی به در نزدیک میشد قلبم جوری خودشو به سینم میکوبید که انگار الانه که از کار بیوفته! چشمام پراز اشک بودن،چقدر میتونستم اذیت شم؟چقدر؟ اومد...همون پارسای دیروز بود همون چشم‌ها منو نگاه میکردم همون شرمندگی توی چشماش بود از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم... روبه‌روش ایستادم و سعی کردم اشکای مزاحم رو پاک کنم دستمو کم‌کم بالا آوردم و نزدیک صورتش بردم طوری که خودمم حس نکردم صورتشو نوازش کردم و به چشماش که دیگه منو نگاه نمیکردن خیره شدم اروم گفتم:پار...پارسا...پارسا تو ‌ و همچنان گریه امونمو بریده بود! پارسا نگاهشو به صورتم دوخت و لبخند تلخی زد... دستمو از روی صورتش کنار نبردم و همینطور صورتشو نوازش میکردم... ‌ +پارسا اسمشو که صدا میزدم شدت گریه‌هام زیادتر میشد! ‌ پارسا مچ دستمو گرفت و با چشمایی که خیس‌خیس بودن گفت:برگشتم،زیرقولم نزدم...دیدی دوستت دارم؟دیدی؟ روی زمین زانو زدم و دستمو جلوی صورتم گذاشتم ‌ +دروغه...تو رفتی،دیگه نمیای ‌ زدم توی صورتم و با داد گفت:این یه کابوسه! بلندتر جیغ زدم:کابوسهههههه پارسا کنارم نشست و دستامو که محکم توی صورتم میزد رو گرفت مثل خودم با داد گفت:آروم باش سارا 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 نگاهش کردم،اونم مثل من به اندازه‌ی ده سال پیر شده بود! دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم و با فریاد گفتم:ولم کن لعنتی!نمیخوام ببینمت! چی داشتم میگفتم؟من نمیخواستم پارسا رو ببینم؟من به پارسا گفتم"لعنتی"؟ پارسا که دوباره اشک‌هاش جاری شده بودن سرشو پایین انداخت و آروم گفت:ببخشید بر عکس خودش با صدای بلندی گفتم:ببخشید؟همین؟منو بدبخت کردی حالا میگی ببخشید؟این کافیه برای اشتباهاتت؟اره؟ ‌ پارسا سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت +با توام! پارسا:سارا همش بخاطر خودت بود +بخاطر من؟بخاطر من بود اره؟منی که بعد از رفتنت هرروز میمیردم؟منی که چندبار تا پای مرگ رفتم؟تو کجا بودی؟ها؟کجا بودی؟کجا بودی حرف‌های فامیلو بشنوی؟کجا بودی وقتی حالم بد میشد بخاطر اینکه کسی به من حس ترحم نداشته باشه حاضر بودم بمیرم و از دیگران کمک نخوام؟تو ک
جا بودی وقتی بچمون مرد؟تو کجا بودی وقتی قلبم درد میکرد؟کجا بودی پارسا؟ پارسا:سارا! پوزخندی زدم و اشکامو پاک کردم... +سارا؟بعد از یک سال اومدی و میگی سارا؟پارسا ازت متنفرم،متنفر!دیگه نمیخوام ببینمت لعنتی کنار در ایستادم و به بیرون از خونه اشاره کردم +از خونه‌ی من برو بیرون پارسا با اون چشمای اشکی نگاهم کرد و از سرجاش بلند شد از کنارم رد میشد که آروم گفت:بخاطر دانیال بود همش...ببخش منو سارا سرشو پایین انداخت و گفت:باهام حرف نزن ولی ازم متنفر نباش،اگه بخوای برای همیشه میرم یه شهر دیگه؛فقط ازم متنفر نباش،همین! و از جلوی چشمان پر از اشکم از پله ها پایین رفت، میخواستم درو ببندم که سرم گیج رفت و مجبور شدم روی زمین بشینم،دستمو روی سرم گذاشتم و چشمامو روی هم فشردم... قلبم جوری درد کرد که ناخداگاه پارسا رو صدا زدم... چشمامو بسته بودم و دستمو روی چشمام گذاشتم،اشک‌هام میریختن و نمیتونستم چشمامو باز کنم پارسا کنارم زانو زد و با ترس گفت:سارا!چت شد؟ +پارسا قلبم ‌ پارسا دستامو از روی چشمام کنار زد و با ترس گفت:بریم بیمارستان؛زود!پاشو پاشو سرمو تکون دادم و آروم چشمامو باز کردم پارسا چادرمو تند برداشت و سرم کرد پارسا:خوب میشی خوب میشی بلندم کرد و تا رسیدن به ماشین همش میگفت:تقصیر منه خدا....تقصیر منه ببخش منو سارا نگاهش کردم که نگاهی پراز غم بهم انداخت و زود نگاهشو دزدید •پارسا• سارا چشماشو بسته بود و هر چنددقیقه یک بار اسممو صدا میزد... میدونستم کاری که کردم حداقل به سارا ظربه‌ی بدی زده اما برای نجات جون خودش بود همه‌اینا...مگه من میتونستم یک سال دوریشو تحمل کنم؟ مگه برام سخت نبود یک سال فقط از دور تماشاش کنم؟ مگه برام سخت نبود هرشب با عکساش حرف بزنم؟ سارا کم‌کم چشماشو پاک کرد و نگاهی به اطرافش انداخت اروم گفت:پارسا لبخندی زدم +جانم سارا سرشو به سمتم چرخوند و با مکث، آروم گفت:چرا نیومدی پیشم؟میتونستی حتی یه خبر از خودت به من بدی به دستام خیره شدم وگفتم:نمیشد...خودم چندبار خواستم بیام سراغت ولی هربار جلومو میگرفتن سارا تند گفت:چرا بهم زنگ نزدی؟ +تلفنات چک میشدن‌،همشون! دستان_تو سارا با تعجب نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت:چی؟ +دانیال...بعضی چیزارو نمیشه گفت سارا سارا با عصبانیت گفت:نمیشه گفت؟اره نگو بذار من دق کنم!تو میدونی به من چی گذشته؟میدونی اره؟نمیدونی که میگی "بعضی چیزارو نمیشه گفت" پوزخندی زد و سعی کرد از روی تخت بلند شه،دستمو روی دستش گذاشتم +سارا! ‌ سارا نگاهم کرد و گفت:چیه؟ انگشت اشارشو جلوی صورتم آورد سارا:ببین پارسا،همه چیز بین منو تو تموم شد؛همه چیز!سعی میکنم تا روز دادگاه تحملت کنم؛دوروبرم نباش بذار تنها باشم ‌ سرم رو از دستش کند و چادرشو از روی جالباسی برداشت،اونو سرش کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زد یعنی من سارا رو برای همیشه از دست دادم؟ من چطور میتونم ببینم کسی که تمام زندگیمو به پاش ریختم اینجور بی‌رحمانه به من میگه میخواد طلاقم بده؟ پشت سرش راه افتادم و صداش زدم +خانوم ابراهیمی،خانوم ابراهیمی ‌ نمیتونستم فامیل خودمو بذارم پشت اسمش،یجورایی برام سخت بود که بعد از یک سال دوباره اسمشو اینطور صدا بزنم سارا بالاخره ایستاد و کلافه گفت:چیه؟چی میخوای از من؟چرا نمیذاری به درد خودم بمیرم؟پارسا تو برام مردی،همون یک سال پیش برام تموم شدی ‌ نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم"سارا الان شکه‌ست...براش سخته باور کنه که من زندم،باید یکم بهش وقت بدم" ‌ +سارا بیا بامن سارا:کجا بیام؟میگم منو تنها بذار +سارا قول میدم هیچ حرفی نزنم توی راه.تو فقط بیا با من،نمیتونم اینقدر نگرانت باشم 🌱🌻 🌻 سارا:مگه تو نگران هم میشی؟ و دوباره راهشو ادامه داد... حیاط بیمارستان خیلی خلوت بود! ایستادم سرجام و بلند طوری که سارا بشنوه گفتم:خانوم ابراهیمی!بنده هنوز شرعا و قانونا همسر شما هستم؛پس وقتی گفتم خودم میرسونمتون یعنی میرسونمتون! و تند از کنارش رد شدم و به سمت ماشین قدم برداشتم،صدای قدم‌هاش میومد که مسیرشو عوض کرده و پشت سرم میاد... سوار ماشین شدم و منتظر به سارا خیره شدم،با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که بشینه،اونم نشست و کمربندشو بست... تا خواستم چیزی بگم زود گفت:گفتی هیچی نمیگی سرمو تکون دادم و گفتم:کجا بریم؟ ‌ سارا پوزخندی زد و گفت:معمولا وقتی دلم میگرفت میرفتم سرمزارت! از حرفش خندم گرفت ولی سعی کردم نخندم سارا ادامه داد:یجایی پیادم کن میخوام قدم بزنم +باهم بریم؟ ‌ سارا طوری سرشو به سمتم چرخوند که فکر کردم چندتا از استخوان های گردنش شکستن! سارا:خودم میرم ابروهامو بالا پروندم و گفتم:باهم میریم ولی سارا تند گفت:ولی چی؟من میخوام تنها باشم +حرف نمیزنم اصلا سارا نگاه تندی بهم انداخت و سرشو به پنجره‌ی ماشین چسبوند به روبه‌رو خیره شدم ولی نگا‌ه‌های سارا رو روی خودم حس میکردم ن
گاهی بهش انداختم و با تعجب گفتم:چیزی روی صورتمه؟ سارا:من گفتم چیزی رو صورتته؟ +خب یجوری نگاه میکنی سارا بدون مکث گفت:چشما ماله خودمه دوست دارم اینطور نگات کنم +صورت منه خب سارا:چشمای خودمن خندیدم و سرمو تکون دادم +حق با توعه! 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 بعد از چند دقیقه گفتم:سارا وقتی من سارا زود گفت:اگه میخوای چیزی بگی منو پیاده کن نگاهش کردم و دوباره به روبه‌رو خیره شدم... سارا:میشه پیادم کنی؟میخوام قدم بزنم نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم:دکتر گفت نباید به خودت فشار بیاری؛میخوای بری پیاده‌روی؟اونم الان که تازه از بیمارستان مرخص شدی؟ سارا درحالی که دستشو به سمت ضبط ماشین میبرد آروم گفت:فکر نمیکردم برات مهم باشه دیگه نتوستم خودمو کنترل کنم و محکم مشتی به فرمون ماشین زدم و با صدای بلندی گفتم:برام مهم نیست؟تو میدونی به من چی گذشته؟تو میدونی چقدر برات لباس خریدم که وقتی دیدمت بهت بدم؟تو میدونی چقدر برات پاستیل و لواشک خریدم؟تو میدونی یه روز نبوده که بخاطرت گریه نکنم؟اره اره؛تو نمیدونی من چی کشیدم،فکر میکنی برام سخت نبود هرروز از دور نگات کنم؟ ماشینو کنار جاده پارک کردم و بازم گفتم:الان چی؟الان چطور میخوای منو بندازی دور؟من فقط بخاطر دوتامون رفتم ایندفعه سارا گفت:بخاطر دوتامون؟الان چقدر حالمون خوبه!نه؟دمت گرم جناب احمدی پوزخندی زد و از پنجره به بیرون خیره شد. ‌ صدامو پایین اوردم و سعی کردم با آرامش بگم:سارا الان دیگه هیچ مشکلی برامون از طرف دانیال پیش نمیاد ‌ سارا سرشو به سمتم چرخوند و با صدای بلندی گفت:برا من که خیلی خوب شد!عذاب هام بیشتر شدن؛چرا اومدی؟چرا وقتی اومدی که داشتم فراموشت میکردم؟ ‌ از این حرکتش جا خوردم و تا خواستم چیزی بگم در ماشینو باز کرد و از ماشین پیاده شد... صداش زدم:سارا سارا؛یه لحظه وایستا ‌ بدون توجه به من سوار تاکسی شد و رفت پشت سر تاکسی راه افتادم،نباید با این حالش تنهاش میذاشتم... بالاخره تاکسی روبه‌روی خونه ایستاد و سارا بعد از چندلحظه از ماشین پیاده شد یکم صبر کردم بره خونه بعد از سلام و احوال‌پرسی با باباومامانِ سارا روی مبل کنار سارا نشستم،تا نشستم کنار سارا،سارا خودشو ازم دور کرد و چندسانتی متری ازم فاصله گرفت ‌ آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:چرا اینکار میکنی؟ ‌ سارا چیزی نگفت و با لبخندی مصنوعی بهم فهموند که دیگه چیزی نگم متقابلا لبخندی مصنوعی زدم و گوشمو به بابا اسماعیل که درباره‌ی دانیال و کاراش صحبت میکرد دادم... همه‌ی ماجراهارو برای بابا تعریف کردم،اینکه دانیال عضو گروهک تروریستی بوده و بااونا همکاری میکرده... اینکه از موقعیتش استفاده کرده و میخواسته به سارا ضربه بزنه... با صدای زنگ خونه حرف بابا نیمه تموم موند،صالح بلند شد و رفت تا درو باز کنه با باز شدن در مهدی و رضا،رفیق های پایم وارد خونه شدن و با دو به سمتم اومدن،مهدی یکی زد پس کلم و گفت:نامردی!گفتی به ما میگی کی میای خونه خندیدم و دستامو به نشونه‌ی تسلیم بالا بردم +به جناب سرگرد گفتم رضا گوشمو پیچوند و گفت:اون الان به ما گفت! +آیییی...گوشم کنده شد رضااااا رضا خندید و گوشمو ول کرد مهدی نگاهی به دوروبرش انداخت با دستش سرشو خاروند و گفت:عه...سلام ببخشید من ندیدمتون رضاهم سلام کرد... وقتی مهدی و رضا نشستن سارا اروم کنار گوشم گفت:بیا آشپزخونه از این حرفش تعجب کردم ولی زود از جام بلند شدم و با یه"بااجازه"همراه سارا به سمت اشپزخونه قدم برداشتم ‌ سارا به کابینت تکیه داد و گفت:خب؟نمیدونستم مهدی و رضا هم میدونن زنده‌ای! لبخندی زدم و سعی کردم با مهربونی بگم:اونا همکارامن،باید میدونستن دیگه سارا نزدیکم اومد و گفت:منم زنت بودم!چرا نیومدی فقط یه‌بار ببینمت ‌ روی صندلی نشستم +سارا جان!مگه میشد؟نه؛خداوکیلی میشد؟گفتم که تلفنات چک میشدن 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 سارا روی‌ صندلی،‌روبه‌روم نشست و گفت:با این دلیلا قانع نمیشم +چی بگم که باور کنی من بیشتر از تو بهم فشار اومده سارا:هیچی...فقط دیگه هیچ وقت تنهام نذار لبخندی زدم و گفتم:چشم سارا آروم گفت:قبلا هم همینو گفتی،ولی رفتی ‌ بازم رفت سرخونه‌ی اول! +سارا! سارا لبخندی زد و گفت:من دیگه واقعا هنوز باورم نمیشه زنده‌ای!باید یکاری کنم خندیدم و گفتم:چیکار؟ سارا با شیطنت گفت:برم سرمزار پارسا؛با پارسا صحبت کنم کمکم کنه باورم کنم تو زنده‌ای! با این حرفش خندیدم که دستشو توی هوا تکون داد و گفت:من هنوز باهات قهرمااااا +چرااااااا سارا:چرا نداره،باید از دلم دربیاری +چیکار کنم؟ سارا حالت متفکرانه‌ای به خودش گرفت و بعد از چند لحظه گفت:قول بده هرروز برام لواشک بخری خندیدم و گفتم:چشم سارا:من عاشق شدم ‌ با این حرفش جا خوردم ولی زود گفتم:چی؟ سارا:عاشق شدم..اول اس
مش مثل تو "پ" داره چی داره میگه این؟ +سارا؟ سارا:اسمش پاستیله ‌ بعد از اینکه حرفشو زد با تعجب بهش خیره شدم که خندید،زد رو شونم و گفت:چیه؟حسودی میکنی؟ +نخیر اصلا سارا:اره حسودی میکنی +سارا! سارا آروم گفت:جانم؟ لبخندی بهش زدم که چشمکی زد و گفت:بریم پیش بقیه؟ +بریم 🌻 🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 •سه‌سال‌بعد• +سارا بانو بیا دیگه صدای سارا با خنده‌ی فاطمه قاطی شده بود +الان میام...تو کفشای فاطمه رو بپوش ‌ سرمو تکون دادم و روبه فاطمه گفتم:عه!گریه نکن دختربابا فاطمه همینجور که یچیزایی میگفت دستاشو توی سرم میزد و میخندید دم در،روی پام نشوندمش و با لبخند گفتم:بابایی کفشاتو بپوشم؟ فاطمه دستاشو به هم میزد و با ذوق نگاهم میکرد کفشاشو پوشیدم که بالاخره سروکله‌ی سارا پیدا شد +چه خوشگل شدی سارا ابروهاشو بالا پروند و گفت:خوشگل بودم خندیدم و گفتم:حرفمو پس میگیرم سارا با اخم مصنوعی گفت:یعنی چی؟یعنی من زشتم؟ نگاهی به فاطمه که با خنده منو سارا رو نگاه میکرد کردم و گفتم:من همچین حرفی زدم دختر خوشگلم؟ ‌ فاطمه سرشو به علامت اره تکون داد که سارا قرمز شد! خندیدم که سارا گفت:اصلا من نمیام!خودت و دخترخوشگلت برین "دخترخوشگلت"رو خیلی محکم گفت! داشت برمیگشت اتاق که گفتم:منظورم این بود خوشگلتر شدی سارا چرخید سمتم و گفت:باشه میبخشمت با این حرفظ دوتایی زدیم زیر خنده و باهم از خونه خارج شدیم... توی راه فاطمه هی دست میزد و به من و سارا نگاه میکرد +سارا شیرخشکشو آوردی؟ سارا:اره تو کیفمه +اها...یادت باشه اگه خواست گریه کنه بیا بدش به خودم! سارا جوری نگاهم کرد که باعث شد از خنده سرخ شم سارا:خودم مراقبشم +حالا اگه گریه کرد سارا:عمرا +سارا! سارا:بچه‌ی خودمه و فاطمه رو به خودش فشرد +بچمو له کردی سارا شاکی گفت:چه بچم بچمی هم میزنی جلوی خندمو گرفتم که نزنم زیر خنده +ته کلام اینکه خیلی مواظبش باش سارا کفری گفت:پارسا! دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به معنیه واقعی از خنده پوکیدم! فاطمه که تمام مدت با تعجب نگاهشو روی منو سارا میچرخوند با دیدن خنده‌ی من خندید که باعث شد ساراهم بخنده سارا:فدای خندهات شم مامانی پایان