پسری که ماسک پوشیده بود و چفیهای رو روی سرش انداخته بود...!
🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_202
تا دید من نگاهش میکنم از جاش بلند شد و زود به طرف ماشینی قدم برداشت...
سوار ماشین شد و با سرعت زیادی ماشین رو به حرکت در آورد
بیخیال نگاهمو به سنگ مزار انداختم و دوباره با پارسا صحبت کردم...
وقتی به خونه رسیدم بازم اعصابم خورد بود،در راه برگشت به خونه ماماننفیسه زنگ زده بود و از مامانو بابا اجازه گرفته بود که فردا شب خانوادهی سعیدیفر بیان واسه آشنایی!
چرا اینا منو درک نمیکنن؟چرا نمیفهمن من نمیتونم به شخصه دیگه ای جز پارسا فکر کنم؟
ایندفعه سعی کردم اذیتشون نکنم،قبول کنم که بیان خاستگاری ولی جواب مثبت ندم!
چند ماهی هست که صبحها دانشگاهم و عصرهاهم بیمارستان،به اصرار ماماناینا قبول کردم بیشتر وقته خودمو بیرون بگذرونم که کمتر به پارسا فکر کنم،یعنی اونا اینو میخواستن ولی من دلم میخواست تمام خاطرههاشو توی ذهنم ثبت کنم و هیچ وقت اونارو فراموش نکنم....
ناهارمو که از بیرون خریده بودم خوردم و نگاهی به اطرافم انداختم،منی که اینقدر روی نظافت خونه حساس بودم حالا خونم مثل میدون شام شده بود!
تقریبا همهی لباسام روی دستهی مبل بودن و ظرفهای غذایی که از بیرون میخریدم روی اپن آشپزخونه!
کمی خندیدم و گفتم:سارای دیوونه!چیکار یه سر خونه دادی تو آخه؛پاشو اینارو جمع کن...
[صبحروزبعد]
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم،دوست نداشتم جواب بدم!
تاسوعاوعاشورا پارسا برام مداحی میخوند و من دور از چشم خودش صداشو ضبط کرده بودم و حالا شده بود صدای زنگ گوشیم!
جواب دادم
+سلام
ماماننفیسه:سلام سارا جان؛خوبی مادر
از روی تخت بلند شدم و همینجور که به سمت آشپزخونه قدم برمیداشتم گفتم:ممنون خوبم
مامان با کمی مکث گفت:قرار شبو ک...
زود گفتم:نه...حواسم هست؛شب زودتر میام خونه
مامان بعد از کمی قربونصدقه رفتن ازم گوشیو قطع کرد و بازم به من فرصت داد تا به حال خودم گریه کنم،این چه وضعش بود آخه؟چرا باید اینقدر تنها میبودم که مادرشوهرم هم برای ازدواج دوبارم خوشحال باشه؟
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_203
خیلی بیخیال روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم مامان زود صدام کنه که چایی رو ببرم
صدای مامان از توی سالن اومد
مامان:ساراجان بیا
از روی صندلی بلند شدم و بعد از درست کردن چادرم روی سرم،با سینی چای وارد سالن خونه شدم
بدون اینکه نگاهشون کنم آروم سلام کردم و جلوی مهمانها چای گرفتم...
نگاهی به آقای سعیدیفر انداختم و پیش خودم گفتم:هیچ کس پارسا نمیشه،هیچکس
وقت اون رسید که بریم اتاق باهم حرف بزنیم...دیگه باید حرکت خودمو میزدم،وارد اتاق پارسا شدیم؛
نشستم روی تخت و اقای سعیدیفر هم روی صندلی...
بدون مقدمه گفتم:من قصد ازدواج ندارم
از این حرفم جا خورد ولی خیلی زود با لبخند گفت:یکم باهم حرف بزنیم؟
به اجبار گفتم:بزنیم
آقایسعیدیفر:چرا قصد ازدواج ندارین؟چقدر میخواهید خودتونو بخاطر یه اتفاق بد اذیت کنید؟
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم...
_نمیخواهید چیزی بگید؟
+نه!
لبخندی زد و دستشو توی موهاش کشید
_یعنی هیچ راهی نداره به من جواب مثبت بدین؟
چقدر پروئه این!دیگه چی جناب سعیدی فر؟
+خیر!هیچ راهی وجود نداره
_خب چرا؟
+چون من نمیتونم شما یا هرکس دیگهاس رو جای پارسا ببینم!اینه دلیلش
_فراموشش کنید
دیگه داشت از حد خودش میگذشت!
+امر دیگه ای اگه داشتید بگید
پوزخندی زدم و مثل همیشه سعی کردم به صورت طرف نگاه نکنم...
_یه فرصت به من بدین!بابا بخدا من اون پسری که شما فکر میکنید نیستم
با این حرفاش کمکم حالم داشت به هم میخورد!پسرهی زقرتی!
+که چی شه؟
به قلبم اشاره کردم و گفتم:اینجا ماله یکی دیگست!ماله پارساست...!امیدوارم درک کرده باشین که نمیتونم از قلبم و فکرم بیرونش کنم
سرشو تکون داد و با کمی مکث گفت:جواب آخرتون نه هسته؟هیچ راهی نیست؟
سعی کردم با قاطعیت بگم:بله،نه تنها شما بلکه هرکسی هم جای شما باشه من جوابم منفیه!
چون باباش خیلی پولدارو و نفوذی بود گفتم:چه اون شخص وزیر باشه چه یه آدم ساده!
🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_204
با تعجب نگاهم کرد و سرشو تکون داد...
_خب پس بریم
داشت از اتاق بیرون میرفت که گفتم:اها راستی
برگشت سمتم و سرشو به علامت"چی" تکون داد
+میشه بگین خودتون منصرف شدین؟
زد زیر خنده!
با تعجب گفتم:خنده دار بود؟
خندشو خورد
_چشم اینم میگم!
+ممنون
این پسر خیلی عجیب بود،خیلی!
وقتی وارد اتاق شد باعث شد حرفایی بزنم که اصلا بهش مربوط نبود،اصلا به اون چه که پارسا رو هنوز مثل گذشته دوست دارم؟
چرا گفتی اینارو سارا؟اگه بعدا ازشون سواستفاده کنه چی؟
مهمونا رفتن و قرار بود تا آخر هفته من جوابشونو بدم...
این پسره آخر نگفت خودش منو نمیخواد،وقتی همه گفتن"شیرینی بخوریم یا نه؟" بجای اینکه بگه منصرف شده گفت"سارا خانوم گفتن میخواد فکراشو بکنه"
همینجور که وارد خونمون میشدم سعی کر