دم به حالت مسخرهای بگم:سارا خانوم گفتن میخواد فکراشو بکنه!
چشمامو بستم و نفهمیدم چقدر گذشت که به خوابی عمیق رفتم...
•هفتروزبعد•
مهشید:چطوره؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:چی؟
مهشید محکم زد به بازوم و گفت:الان از اینکه اون پسره غیب شده خوشحالی نمیفهمی من چی میگم یا ناراحت شدی کلک؟
و ابروهاشو بالا پروند...
از خودم باز پرسیدم:چرا اون کلا رفت؟چرا دیگه برنگشتن جوابمو بگیرن؟چرا این پسره اینقدر عجیب بود؟چرا یجوری بود؟انگار داره فیلم بازی میکنه!
مهشید زد توی سرم و گفت:کجایی تو؟با توام میگم خوشگله؟
برای بار دهم داشت لباسهای بچشو نشونم میداد...از بس دیده بودمشون دیگه ذوق نمیکردم و بیشتر اعصابم خورد میشد!
کلا توی این یک سال حوصلهی خودمو نداشتم چه برسه به مهشید و خانواده!
خیلی بیاحساسانه گفتم:خوشگله
مهشید با ذوق گفت:واقعا راست میگی؟
نخیر خیلی زشته!حالم از دیدن لباسای بچتون بهم میخوره...
آهی کشیدم و به این فکر کردم کاش الان بچهی منو پارسا هم بود،یاد اون ۹روزی افتادم که پارسا هرروز با لباس های بچمون حرف میزد و هی درمورد جهان پیرامون باهاش صحبت میکرد...
🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_205
مهشید باغم نگاهم کرد که لبخندی زدم و سعی کردم مثل خودش با ذوق های الکیم بگم:این صورتیه چقد نازه!
مهشید بازم بیخیال شد وگفت:اره اینو صالح خریده براش
چرا هروقت میبینم صالح و مهشید یا رعنا و مهدی باهم صحبت میکنن قلبم میریزه؟
چرا هروقت میشنوم مهشید یا رعنا دربارهی صالح و مهدی صحبت میکنن قلبم درد میگیره؟
چرا پارسا کمکم نمیکنه بتونم به نبودش عادت کنم؟
با صدای صالح که مهشید رو صدا میزد از افکارم بیرون اومدم..
صالح:مهشید یه دقیقه میای عزیزم؟
مهشید از سرجاش آروم آروم بلند شد و با صالح وارد اتاق سابق مهشید شدند...
منم از جام بلند شدم تا برم اتاق پارسا،برم بازم لباساشو بردارم تنم کنم و چند ساعت همینجور روبهروی آینه به لباسش و خودم خیره شم...
با صدای صالح که به مهشید میگفت:عزیزم میشه جلوی سارا نگی ـ
مهشید گفت:چی نگم؟من که چیزی نگفتم
صدای صالحو شنیدم که گفت:همین که اینو صالح براش خریده و.... اینا دیگه
مهشید:باشه دیگه نمیگم
صالح:اصلا بعدش خونه خودت اینارو بهم بگو
و زد زیر خنده!
یعنی صالح دلش برا من میسوزه؟
یعنی فهمیده من حالم خوش نیست؟
یعنی چی داره اینارو به مهشید میگه؟
همین که خواستم برگردم اتاق در باز شد و مهشید با دیدنم پشت در هینی کشید و صالح گفت:سارا!
سعی کردم بغضمو قورت بدم و بگم:صالح من حالم خوبه...راست میگم؛خیلی خوبم،چرا تو میگی....
ادامهی حرفمو نزدم و گفتم:من میرم چاتاق پارسا،شما راحت باشین من ناراحت نمیشم
صالح دستمو به سمت خودش کشید و گفت:وایستا
🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_206
به راهم ادامه دادم و با سرعت وارد اتاق شدم،درو پشت سرم قفل کردم و پشت در نشستم...
سرمو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه
پارسا تو کجایی؟چرا نمیایی منو از این کابوس وحشتناک نجات بدی؟
با صدای کسی که به در میکوبید چشمامو باز کردم و اشکامو که روی گونههام جاری بودن پاک کردم...
از روی زمین بلند شدم و آروم گفتم:بله؟
صدای مهشید اومد که گفت:سارا درو باز کن میخوام باهات صحبت کنم
+من خستم،دیشب اصلا نتونستم بخوابم...بذارین استراحت کنم
مهشید:سارا باهات کار دارم دختر!درو باز کن
+بعدا حرف میزنیم
با کمی مکث گفتم:از دستتون ناراحت نیستم،برین خوش باشین
و به سمت میز تحریر پارسا قدم برداشتم و بیتوجه به مهشید که به در میزد دفترچه خاطرات پارسا رو باز کردم...
بعد از چند دقیقه مهشید بیخیال شد و رفت
برای بار هزارم شروع کردم به خوندن خاطراتی که پارسا در گذشته اونارو نوشته بود،از اون روزهایی که پنهانی دوستم داشته و من نمیدونستم،از اون روزهایی که هوامو خیلی داشته و من نمیدونستم!
همشو داخل این دفترچه نوشته بود و توی آخرین برگهی دفترش جملهای رو نوشته بود:
عشق برای مردها،
همچون یک زخم عمیق میماند ؛
به همین دلیل ، بیآنکه چرابیش را بدانند ،
از کسی که بیشتر از همه دوست دارند ، میمیگریزند !
آنها از این زخم میهراسند ؛
این دست خودشان نیست که بیدلیل ،
همه چیز را ول میکنند میروند...!
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق ، به سامان نشود!
#صائبتبریزی
🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_207
چندروزی بود که همه عوض شده بودن،حس خوشحالی و ناراحتی باهم رو توی چهرشون میدیدم...
مخصوصا بابا و مامان که گاهی اوقات دوتایی بیرون میرفتن و چند ساعت برنمیگشتن...
مهشید که چند روزی ساکت بود و تا منو میدید لبخندی بزرگی میزد و میخندید
صالح توی خودش بود و بیشتر مواقع عصبانی!
مهدی هرروز خونهی مامان نفیسهاینا میومد و باهاشون چندساعت توی اتاق خصوصی صحبت میکرد...
مثل هر روز با خداحافظیه کوچیکی از خونه زدم بیرون،توی راه همش حس میکردم کسی در حال تعقیب کردن منه!
آخه چرا باید منو تعقیب کنن؟