eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
152 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❬🔗🕊❭ •• سَـلـٰام‌مـۍ‌دهَـم‌از‌بـٰام‌خـانہِ‌سَمـت‌حَـرم بِـبَخـش‌نـوکَـرتـٰان‌را‌بِضـٰا‌عَتـش‌ایـن‌اَسـت...! بـہ‌تـوازدورسَلـآم… (؏)💔🖐🏽 •• ¦🕊🔗¦↜ دخــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
پرسیدم ازهلال ماه چراقامتت خم است آهی کشیدوگفت:که ماه محرم است گفتم: که چیست محرم؟ باناله گفت:ماه عزای اشرف اولاد آدم است. دخــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
•❬🌿💛❭•⇣ ݘږا ؏ـاۺـ^^ـق ݩباۺݥ؟! ۅقٺے به ݥݩ ڱڣټ ٺۅ ږیځاݩه‌‌ۍ خݪقټ ݥݩے💛🖇🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🤲🏻 *اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج* دخـــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
در‌قیامت‌قیمتی‌تر‌چیست⁉️ غیر‌از‌یاحسین 💙🕊 قیمت‌یک‌یاحسین‌ آنجا‌قیامت‌میکند 🙃☝🏻 🖐🏻♥️ 🤲🏻 *اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج* دخـــتــران انـــقـــلابـــی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه دردناک پرستاری که هم همسرش و هم مادرش به خاطر کرونا فوت کردن 😔😭 دخـــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
دخـــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
دخــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
دخــتــران انـــقـــلابـــی @Revolutio
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 💕💍💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕 💕💍 💕 مقصد عاطفه اما کمی دور تر بود. مثل همیشه به کار هایش فکر می کرد؛ به کارهایی که باید در دفترش می نوشت. دلش برای دفترش تنگ شده بود. دلش می خواست از آقای میم دل بکند و او را در گوشه ترین قسمت قلبش خاک کند. اما مغز و قلبش برای اولین بار یکی شده بودند. هر دوی آن ها با پا فشاری به او می فهماندند که نباید تسلیم شود. بعد از پیدا کردن کلید در کیفش که به قول سکینه خانم بازار شام بود، در را باز کرد و بدون ایجاد کوچک ترین صدایی وارد شد. به ساعتش نگاهی انداخت که ساعت سه را نشان می داد؛ مطمئن بود که ابوالفضل خواب است. *** بعد از خوردن نهار سرد شده ای که حوصله ی گرم کردنش را نداشت، به اتاقش رفت. دلش هوای کتاب خواندن کرده بود. کتابی از کتابخانه ی کوچک اتاقش انتخاب کرد. "ازدواج به سبک شهدا" این کتاب هدیه ای بود که دوستش روز تولد به او داده بود. با بسم اللهی شروع به خواندن کرد. چیز هایی که در کتاب نوشته شده بودند، برایش غیر قابل باور بودند. هر صفحه ای از کتاب خاطره ای از نوع ازدواج شهدا به روایت همسر هایشان بود. سادگی ازدواجشان تعجب او را برانگیخت. هر چه جلو تر می رفت، به خودش مطمئن تر و در راهش مصمم تر می شد، چرا که او با حجاب و چادرش، نگذاشته بود خون این شهدا پایمال شود. شهدایی که بدون چشم داشتن به مال و ثروت، در نهایت سادگی زندگی می کردند. متوجه نبود که قطره های اشک از چشمانش جاری می شوند و زمانی این را فهمید که اولین قطره ی اشک ریخته شده را روی کتاب دید. اشک هایش را پاک کرد و رفت تا صورتش را بشورد. نگاهی درون آیینه انداخت. چهره ای معمولی تر از معمولی، چشمانی قهوه ای که بر خالف عسلی چشمان پدر و مادرش ب ود، بینی کوچکی که تمام دوستانش به آن حسادت می کردند. از چهره ی معمولیش راضی بود؛ چرا که چهره اش هدیه ای از طرف خداوند بود. مگر هدیه را می شود انتخاب کرد؟! داشت به اتاقش بر می گشت که صدای مادرش را شنید. - نهار خوردی؟ - نه، با مبینا توی راه یه چیزی خوردیم. سکینه خانم بازهم غر غر هایش را شروع کرد و با صدایی که بیشتر شبیه داد زدن بود، گفت: آره دیگه بابای بیچارهات بره کار کنه با هزار زحمت چند تومن پول در بیاره، تو برو فقط چرت و پرت بگیر. هر هفته هم که نماز جمعه می ری کلی پول رفت و آمدت می شه! واقعا از این رفتار مادرش به تنگ آمده بود؛ نهایتا سه سال دیگر قرار بود این وضع را تحمل کند که آن هم روی یک چشم بر هم زدن، تمام خواهد شد. بدون جواب دادن به سمت اتاقش رفت که باز هم صدای مادرش بلند شد. - فقط همین رو بلدی دیگه! تا حرف می زنیم، در می ری توی اتاقت. معلوم نیست توی اون خراب شده چی داری که همش اون جایی؟ با بغضی که راه گلویش را سد کرده بود، گفت: به موال علی قسم؛ هیچی! - قسم دروغ نخور! دیگر آستانه ی تحملش لبریز شده بود. در را بست و همان کنار سر خورد. زانوهایش را بغل کرد و به قطره های اشکش اجازه ی باریدن داد. اشک هایی که با سرعت فرود می آمدند و صورتش را تر می کردند. فقط نام خدا را صدا زد و گفت: خدا جونم! هستی دیگه نه؟! می دونی که؟ سپردم ب ه خودت. اما باز سنگینی حرف هایی که از ابتدای زندگی اش تا به االن به او زده شده بود، روی دلش سنگینی می کرد. همدمی می خواست که ساعت ها بشیند و برایش از زندگی تلخش بگوید. مگر همدمی جز دفترش داشت؟ این لحظه نیاز به درد و دل کردن با خدایی داشت که مرحم تنهایی هایش بود. فقط خدا بود که می توانست او را آرام کند. خواست اتاق را به قصد وضو ترک کند که چیزی در دلش تکان خورد. تحمل توهین دیگری را نداشت؛ چشمانش را دور تا دور اتاق چرخاند و روی لیوان آبی که روی میزش بود، ثابت نگه داشت. لبخندی زد و گفت: خدا جونم مرسی که حواست به همه چیز هست! با تمام سختی، وضویش را با همان یک لیوان آب گرفت و بعد از پهن کرده سجاده و سر کردن چادر، مشغول خواندن نماز شد. اواخر رکعت دوم بود که احساس کرد اتاق مانند چرخ و فلک دور سرش می چرخد. ناگهان با صدای بدی، روی زمین سقوط کرد. تمام بدنش درد می کرد اما نمی توانست نمازش را نصفه رها کند. سعی کرد بلند شود که توانی در خودش ندید. زیر لب آیه الکرسی را خواند و بعد از جمع کردن جانماز، بالشتی از روی تخت برداشت و همان کنار دراز کشید. دلیل حال االنش را نمی دانست؛ اولین بار بود که این اتفاق برایش می افتاد. چشمانش را بست و سعی کرد ذهنش را خالی سازد که صدای تلفن مانع از آسودگی از افکارش شد دخــتــران انـــقـــلابـــی 💕 💕💍 💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕💍💕.
این هم یک پارت طولانی انشاالله که همیشه راضی باشید
توجه🔹 توجه🔹 💡 🔴 ⚠️ ⚠ خطر خطر بالاتر از خطر ⚠ با نزدیک شدن به ایام محرم ماسک هایی با نام اهل بیت (ع) وارد بازار شده است که این کار شیاطین است ❗ 🔰فردا تو محرم و صفر باید تو زباله ها و سطل اشغال‌ها شاهد ماسک هایی با نام اهل بیت (ع) باشیم😳😱💢 🔰🔺 نام اهل بیت (ع) باید بر روی سر باشد نه روی دماغ و دهن ، و نه در زباله‌ها و سطل اشغال‌ها ❗ ❌ خواهشاً نه از این ماسک ها بخرید و نه سکوت کنید تا میتونید این پیام رو به بقیه برسونید تا اونا هم آگاه شن ‌•‌‌─┅═ঈ✨🦋✨ঈ═┅─•
•●❥ هر خنده ای حلال نیست ❥●• بوی محرم می آمد.. باید برای عزای ارباب پیراهن مشکی تهیه می کردم.با پیمان برای خرید پارچه به بازار رفتیم،بعد از خرید سراغ حاج حیدر خیاط قدیمی در کوچه پس کوچه های مولوی که خیاطی اش حرف نداشت رفتیم؛به قول معروف دستش برای همه خوب بود،لباس را طوری میدوخت که سالها برایت عمر می کرد.سرش شلوغ بود،گوشه ای ایستادم و مشغول ور رفتن با گوشی ام شدم و پیام های کانال مذهبی ام را چک کردم.. [تو محرم به دختره میگم؛میشه شمارتو داشته باشم؟ میگه:برا چی میخوای؟! میگم:میخوام در مورد اشتباهی که یزید کرده با هم صحبت کنیم] [ چقدر چادر بهت میاد! _فدات شم،تو هم چقدر قشنگ زنجیر میزنی.. "رابطه های شب محرم"] [نذری دادنی نیست،گرفتنیه! از روی المک گاز خودش را روی جمعیت پرتاب می کند!] پیام های کانال را برای پیمان خواندم،هر دو از خنده روده بر شدیم.جوک ها را به سایر دوستان ارسال کردم..صدایی خنده مان را قطع کرد..گویی قیچی از دست حاج حیدر روی میز افتاده بود..!چهره اش در هم شد..سنگینی نگاهش را حس کردم! گفتم《چی شد حاج حیدر؟》گفت《 پسر حاج احمد!بچه هیئتی و عشق شهادت..به متنی که خوندی فکر کردی و خندیدی؟!جوک برای محرم!؟کمی تامل کن و ببین پشت این جوک ها چیه آخه پسر جون!!هر جوکی که جوک نیست..هر خنده ای که حلال نیست..قیمه ای که شفا داده هزاران هزار آدم رو،حالا شده جوک برای تفریح و سرگرمی..!نمک خورده نمکدون رو شکستیم..ماه،ماهی هست که زمین و آسمان به عزاش نشستند؛آنوقت به جوک هاش غش غش می خندی و نشرش میدی؟!به حرمت شیر پاکی که خوردید،حرمت این ماه رو از بین نبرید..حرمت این ماه رو از بین نبریم...》آهی کشید و به برش زدن پارچه ی روی میز ادامه داد.. خنده هایمان دیگر محو شده بود..من و پیمان در سکوت سنگینی مشغول فکر شدیم با چند کلمه"عزاداری،جوک،حرمت.."