بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_بیست_پنج
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
جلوی خونه ی زینب این ها پارک کن، می خوام ببینمش.
پدرم با یادآوری خاطرات شیرین چهار سال پیش، لبخندی زد و گفت:
باشه.
یادگاری که از زینب گرفته بودم را هنوز هم در صندوقچه ی اسرارم قایم
کرده بودم؛ نامه ای که با خط زیبا برایم نوشته بود. از ماشین پیاده شدیم و
کنار در منتظر ماندیم. مطمئن بودم او امسال هم مانند هرسال با شنیدن
اینکه روستای ما قرار است به محله ی آن ها دسته بیاورد، به دیدنم خواهد
آمد. کمی منتظر ماندم وقتی که خبری از او نشد، دریافتم که شاید در
مسجد برای پذیرایی مشغول باشد. آن زینب کوچک من حاال بزرگ شده
بود و خانمی برای خود بود.
سر درد و سرگیجه ی شدید امانم را بریده بود. انتهای صف ایستاده بودیم
و به بنر شهیدی از حادثه ی منا نگاه می کردیم. سری از روی تاسف
تکان دادم و به مبینا گفتم: پدر استاد خطاطیم بود!
با تعجب صورتش را به سمتم چرخاند و گفت: نه باب ا؟! جدی میگی؟
"اوهومی" زیر لب گفتم و ادامه دادم.
- تو حادثه ی منا شهید شده.
چشمانش از فرط تعجب گشاد شده بودند و هم چنان با بهت مرا می
نگریست.
- چیه؟ تعجب داره؟
- آخه روی بنر چیزی ننوشته.
لبخندی به او زدم و گفتم: بیا بریم جلو تر چهل چراغ رو ببینیم!
با ذوق گفت: وای مراسم های مذهبی گیالن چه قدر خوبه، ما توی
مازندران فقط می رفتیم مسجد و عزاداری می کردیم.
دستان سردش را میان دستانم فشردم و او را با خود به جلوتر کشیدم. او
مشغول تماشا شد و من تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم تا لحظاتمان را ثبت
کنم. عکسی از چهل چراغ گرفتم و به او نشان دادم که با اشاره ای به
عکس، گفت: یارو رو ببین!
نگاهی دقیق به عکس انداختم. با دیدن فردی که در عکس بود، لبانم کش
آمد و لبخندم بزرگ تر شد. اختیار چشمانم را نداشتم، می خواستم چشم از
عکس او بردارم اما این اجازه را نداشتم. قامت بلند و لباس هایی که انگار
فقط مخصوص خودش بودند، او را از بقیه کسانی که در عکس بودند،
متمایز می ساخت.
هم زمان که به عکس نگاه می کردم، گفتم: قربون قد رعنات!
- نردبون رو میگی؟
با خنده و عصبانیتی ساختگی گفتم: نردبون خودتی ها، قد رعنا!
عکس را در قسمت مخفی گالری ام گذاشتم و تلفن در جیبم جا دادم. با
دیدن مادر زینب که در پشت سرمان ایستاده بود با ذوق به طرف او
برگشتم و کنارش را نگاه کردم اما اثری از او نبود. دستانش را برایم باز
کرد که به آغوشش پریدم.
با عجله از او پرسیدم: زینب کجاست؟
- وقتی شنید شما قراره بیایین خیلی ناراحت شد؛ آنفوالنزا گرفته بود
نتونست بیاد بیرون.
با شنیدن حرفش کمی ناراحت شدم اما گفتم: انشاهلل که بهتر میشه. امیدوارم
روزی که به مسجدمون میایین، ببینمش.
خوابم نمی برد. چشمانم را محکم روی هم می فشردم و زیرلب حمد و آیه
الکرسی می خواندم اما بی فایده بود. خوابیدن تا لنگ ظهر کار خودش را
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕