بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_بیست_چهار
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
قطره های اشک از چشمانم لغزیدند و چه دست و دلباز گونه ام را نوازش
کردند!
- به چه زبونی به تو و اون هدیه بفهمونم که فراموش شدنی نیست؟ اگه
بود که من از خدا خواسته اون رو تو سیاه چاله ی قلبم دفن می کردم!
صدایم کمی بلند بود اما در هیاهوی صدای طبل و سنج به گوش کسی غیر
از خودم و مبینا نمی رسید. منتظر جوابش نماندم. دلم هیچ می کردن ِل بحث
نداشت، از طرفی نمی خواستم چیزی بگویم که باعث ایجاد دلخوری
میانمان شود. به طرف سکویی که در انتهای مسجد بود، رفتم و بعد از بلند
کردن چادرم روی آن نشستم.
نشستن فردی در کنارم باعث شد سرم را بلند کنم و چشم به او بدوزم؛ مبینا
بود که در کنارم جای گرفت و مشغول تماشا شد. سرم را به زیر انداختم و
با نوک کفش روی خاک خط هایی می کشیدم. با کامل شدنشان، نگاهی
دقیق به آن انداختم. حتی زمانی در خیال خود سیر می کردم هم اسم او را
روی خاک می نوشتم. با نزدیک شدن کسی، با آنکه دلم نمی خواست اما
پاهایم را رویش کشیدم و پاکش کردم.
- بفرمایید!
مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آن ها را برداشت. بدون
توجه به عالقه ی شدیدم به آن، گفتم: ممنون، میل ندارم.
- میشه خواهش کنم یکی بردارین؟ نذره می خوام همه بخورن، لطفا...
تلخندی به چهره ی ملتمسش انداخته و یکی از لیوان ها را برداشتم.
تشکری زیر لب گفتم اما نمی دانستم شنیده است یا خیر؟! میلی به خوردن
آن نداشتم و به مبینا گفتم: این رو هم می خوری؟
بگیر، ناز نکن! اگه نخوری، می ریزمش زمین؛ حروم میشه. بگیر!
ادایم را در آورد و لیوان را از دستم گرفت. از جایم برخاستم که مبینا با
تعجب نگاهم کرد و گفت: کجا میری؟
بی حوصله پاسخش را دادم.
- می رم بیرون مسجد قدم بزنم، تموم شد کنار ماشین می بینمت.
- می خوای باهات بیام؟
- میشه تنها باشم؟
سری تکان داد. از پشت همه حرکت می کردم تا کسی مرا نبیند. دهان این
مردم که برای چیز های لهو باز میشد و یک کالغ، چهل کالغ می کرد را
نمی شود بست.
عمویم را دیدم که کنار جاده ایستاده بود و ماشین ها را هدایت می کرد.
چادرم را جلوی صورتم گرفتم و از همان راهی که آمده بودم، به مسجد
بازگشتم. کمی آرامش مهمان دلم کردم و برای لحظه ای تمام چیز هایی که
در ذهنم بود را به دست فراموشی سپردم.
***
انرژی زیادی به وجودم تزریق شده بود و لبخندی که روی لبم نقش بسته
بود، قصد پاک شدن نداشت. سوار ماشین پرایدمان به طرف مسجد
دوستکوه می رفتیم. مالقات با هم سرویسی ام، زینب باعث شده بود تا
ذوقی در من به وجود بیاید. دخترکی بامزه و شیرین که پنج سالی از من
کوچک تر بود اما هر چه که از فهم و شعور او بگویم، گویا هیچ نگفته ام.
پدرمم قبال سرویس مدارس بود و من سه هم سرویسی داشتم و از میان
همه شان، زینب با شیرین زبانی هایش دلم را برده بود.
از آیینه نگاهی به پدرم انداختم و گفتم:
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕