✦دخـــتـــر انـــقــــلابـــــ ✦:
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_نهم
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
لبانش کنار نمی رفت اما با جوانه زدن و بعد رشد کردن این حس، کم کم
او را تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر می کرد.
با خودش کنار آمد و لبخندی پت و پهن روی لب هایش نشاند. مبینا با دیدن
لبخندش سری به نشانه تاکید تکان داد و لبخندی زد که جوابش چشمکی از
سوی عاطفه بود.
بعد از ایستادن تاکسی، هر دوی آن ها بعد از تشکر کوتاهی از راننده پیاده
شدند. مبینا بدون نگاه کردن به خیابان، خواست عبور کند که عاطفه دید
ماشینی با سرعت زیاد به آن ها نزدیک می شود. با صدای بلندی که بیشتر
شبیه داد زدن بود، مبینا را صدا کرد و گفت:بیا عقب! ماشین...
مبینا سریع عقب رفت. ماشین با بوق بلند و کلمات نامفهومی که عاطفه
شرط می بست فحش باشند، با سرعت از کنار آن ها عبور کرد. هر دوی
آن ها از شدت نگرانی، نفس نفس می زدند. عاطفه رو به مبینا کرد و
گفت: دختره ی بی فکر! با این ِسنت هنوز نمی دونی نباید بدون نگاه کردن
به خیابون ازش رد بشی؟ بیام مثل کالس اولی ها این رو بهت یاد بدم؟
مبینا که از ترس، زبانش بند آمده بود چیزی نگفت که عاطفه دستش را
گرفت و به آن سمت برد. مقصد آن ها جاده ی بسیار پیچ و خمی داشت به
طوری که وقتی ماشینی از رو به رو می آمد، نمی توانست عابران را
ببیند. تا به حال تصادف های زیادی درست در این مکان رخ داده بود.
در کنار هم قدم می زدند و گاهی مبینا سوالی می پرسید که عاطفه جوابش
را می داد. با رسیدن به چهار راه قرارشان، مبینا رو به عاطفه گفت:
مواظب دل نازکت باش عاطی! هر کسی لیاقت این رو نداره که صاحب
قلب مهربونت بشه.
اشک در چشمانش حلقه زد. به خودش برای داشتن چنین دوستی، افتخار
می کرد. باهم خداحافظی کردند و مبینا به خانه رفت.
مقصد عاطفه اما کمی دور تر بود. مثل همیشه به کار هایش فکر می کرد؛
به کارهایی که باید در دفترش می نوشت. دلش برای دفترش تنگ شده
بود. دلش می خواست از آقای میم دل بکند و او را در گوشه ترین قسمت
قلبش خاک کند. اما مغز و قلبش برای اولین بار یکی شده بودند. هر دوی
آن ها با پا فشاری به او می فهماندند که نباید تسلیم شود.
بعد از پیدا کردن کلید در کیفش که به قول سکینه خانم بازار شام بود، در
را باز کرد و بدون ایجاد کوچک ترین صدایی وارد شد. به ساعتش نگاهی
انداخت که ساعت سه را نشان می داد؛ مطمئن بود که ابوالفضل خواب
است.
***
بعد از خوردن نهار سرد شده ای که حوصله ی گرم کردنش را نداشت، به
اتاقش رفت. دلش هوای کتاب خواندن کرده بود. کتابی از کتابخانه ی
کوچک اتاقش انتخاب کرد.
"ازدواج به سبک شهدا"
این کتاب هدیه ای بود که دوستش روز تولد به او داده بود. با بسم اللهی
شروع به خواندن کرد. چیز هایی که در کتاب نوشته شده بودند، برایش
غیر قابل باور بودند.
هر صفحه ای از کتاب خاطره ای از نوع ازدواج شهدا به روایت همسر
هایشان بود. سادگی ازدواجشان تعجب او را برانگیخت. هر چه جلو تر
می رفت، به خودش مطمئن تر و در راهش مصمم تر می شد، چرا که او
با حجاب و چادرش، نگذاشته بود خون این شهدا پایمال شود.
شهدایی که بدون چشم داشتن به مال و ثروت، در نهایت سادگی زندگی می
کردند. متوجه نبود که قطره های اشک از چشمانش جاری می شوند و
زمانی این را فهمید که اولین قطره ی اشک ریخته شده را روی کتاب دید
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕