بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_نوزدهم
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
از مشخصات بنا، گنبد دو الیه آن است. در داخل اتاق میانی ، محرابی با
دهنه ای به عرض نود و بلندی صد و هفتاد سانت تعبیه شده است. این بنا
فاقد عناصر تزیینی و نمونه یک معماری اصیل و سنتی گیالن است. طاق
نماهایی در بیرون بنا در کادرهایی چهارگوش و مستطیل جای گرفته و
دارای طاق جناقی است. در داخل بنا نیز طاق نماهایی به ارتفاع سه و نیم
متر دیده می شود. آجرکاری خارجی بقعه ، ساده و در قسمت فوقانی
دیوارها ، قرنیزهایی متمایل به خارج وجود دارد.
با توجه به معماری بقعه ، از جمله استفاده از قوس های جناقی تیز، پیش
آمدگی قرنیزهای فوقانی و نوع گورسازی که شبیه سردابه است، این بنا
شباهت به معماری دوره ایلخانی دارد.
بقعه پیر محله مربوط به دوره صفوی است و در شهرستان رودسر،
روستای پیرمحله واقع شده و این اثر در تاریخ پنج دی هزار و سیصد و
ثب
ٔ
پنجاه و شش با شماره ت هزار و پانصد و چهل و دو بهعنوان یکی از
آثار ملی ایران به ثبت رسیده است
با ورود همگی به مسجد، خانم ها پراکنده شدند و هر یک بر روی یک
سنگ قبری جای گرفتند. هردو نشستن و یا ایستادن بر روی سنگ قبر را
دوست نداشتندو در حاشیه میان دو تا از آن ها می ایستاند. با فرو رفتن
رنج مبینا در پهلویش دریافت که آقای میم باز هم در این نزدیکی هاست.
سرش را به نشانه " چیه" تکان داد که مبینا گفت: عاطفه رو به روت رو
ببین!
نامحسوس سرش را به دنبال پیدا کردن او می چرخاند. نا امید از پیدا
کردنش، رو به مبینا گفت: کو؟ کجاست؟
همزمان ب ا گفتن حرفش، سنگینی نگاهی که به خوبی میشناخت را احساس
کرد. نگاهی به مبینا انداخت و نگاهش را دنبال کرد. درست در رو به
رویش و در بلندی سکوی مسجد، ایستاده بود و سینه می زد.
درست مقابل یکدیگر قرار گرفته بودند. همان لحظه چشمانش را بست و
دعا کن زندگی آن ها را نه در مقابل یکدیگر بلکه در کنار هم قرار دهد.
آمینی گفت و بدون جلب توجه، مشغول فیلم برداری از هیئت شد. دلش می
خواست همه ی این ها را به یادگار نگه دارد؛ هرچند تمام این ها در
خاطرات قلب و ذهنش حک می شد. لبخند شیرینی که روی صورتش جا
خوش کرده بود، قصد رفتن نداشت. لحظه ای هجوم افکار منفی به ذهنش
را فهمید اما همه ی آن ها را پس زد و به یک جمله بسنده کرد:
- همونی که این عشق رو انداخت تو دلم، ازش محافظی می کنه. هر چی
که به صالحمه پیش میاد انشاهلل!
با اتمام مراسم، ابتدا مرد ها و سپس زن ها از دروازه کوچک آن ها خارج
شدند اما مهدی هنوز در حال صحبت کردن با یکی از دوستانش بود. به
آرامی و با کمی تعلل که نشان از کنجکاوی او می داد، از آن جا بیرون
آمدند. سمت راست دروازه ایستادند تا مادرش بیاید. چشم چرخاند اما
مادرش را در جمعیت ندید. مبینا رو به او کرد و گفت: عاطفه اونی که
کنار در وایستاده، مامانت نیست؟
نگاهی به جایی که مبینا گفته بود، انداخت و گفت: چرا خودشه.
- چی کارش داری؟
- می خوام بگم که با خودشون برگردیم؛ پاهام دیگه جون نداره.
- وای گفتی، امشب بیوفتم دیگه هوش نیستم.
دست مبینا را گرفت و خواست به آن طرف برود که آقای میم کنارش
ظاهر شد. هر دو سرشان را پایین انداخته بودند و برای خالص شدن از
این وضع به سمت راست متمایل شدند. دوباره به سمت چت رفتند که
عاطفه برای رهایی دست مبینا را کشاند و بیشتر به آن سمت رفت و
خالص شد. برخالف مبینا نگاهی به پشت سرش نیانداخت و رو به مادرش
گفت: مامان، با شما میایم ها!
- باشه؛ ماشین همون جای همیشگی پارک شده. با هیئت بیایین اون جا!
- باشه.
با هم در وسط جمعیت به راه افتادند. با صدایی که دقیقا از پشت سر به
گوشش می رسید، شدت و تعداد ضربان قلبش باال رفت؛ طوری که انگار
همین االن می خواست از سینه اش بیرون بزند. خیلی آرام زمزمه کرد.
- چه خبرته؟ آروم باش! نکنه می خوای آبروم رو ببری؟
صدای آقای میم بود که برای او بهترین و خوش ترین صدای عالم بود:
- آها برر همه دریم. نه فرده شونیم اوره. ) آره برادر داریم میاییم. نه
فردا می ریم اون جا(
خنده ای کرد که دل عاطفه برایش ضعف رفت و ادامه داد: خا کاری می
همره ندری؟ مو بشوم؟ )باشه کاری با من نداری؟ من برم؟(
غبطه می خورد که از زبان گسترده ی گیلکی تنها چند جمله بیشتر بلد نبود
و عشقش به این راحتی و زیبایی گیلکی صحبت می کرد. همان جا به خود
قول داد که هر طور شده گیلکی را یاد بگیرد. بدون اینکه نشان بدهد می
داند چه کسی در پشت او ایستاده است، مشغول حرف زدن با مبینا بود و
خانومانه تر از همیشه راه می رفت
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕