بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#لیلی_سر_به_هوا
#پارت_هشتم
💕💍💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕
💕💍
💕
بله
- بیایین من شما رو می رسونم.
- نه مرسی خودمون می ریم. سالم برسونید.
- باشه همچنین خدانگهدار.
بر خالف آقا مصطفی، مهدی تنها به سالم و لبخندی اکتفا کرد و به سمت
ال نودی که آن طرف خیابان پارک بود، رفت.
مبینا با آرنج ضربه ای به پهلوی عاطفه زد و با خنده گفت: خنده ی یارو
رو دیدی؟
عاطفه خنده ای کوتاه کرد اما در دلش قیامت بر پا بود. با آمدن تاکسی هر
دو آن ها سوار شدند. سرش را به شیشه های ماشین تکیه داد و باز هم به
فکر فرو رفت. مغزش همچون هاردی پر شده بود؛ دیگر کشش نداشت.
هر لحظه فکر و ذکرش شده بود مهدی. هر چیزی می شد، اسمش در ذهن
عاطفه می آمد. انگار ناخودآگاه ذهنش همه چیز را به او مرتبط می کرد.
مبینا که صورت غرق در فکر عاطفه را دید، حرفی نزد تا او را در
خلوت خودش تنها بگذارد. کرایه را حساب کرد و همراه عاطفه پیاده شد.
دلش نمی خواست هرگز دچار سرنوشت عاطفه شود. عاشقی آن هم در این
سن و سال برایش غیر باور بود.
ت عجبی نداشت هیچ کس عشق او را در این سن و سال باور نمی کرد. از
همه مهم تر مبینا، عاطفه را دختری مغرور و قدرتمند می دانست. هیچ
وقت فکرش را نمی کرد که این دختر قوی دل ببند...
قدم زنان به سمت مغازه رفتند تا با خرید هله و هوله از خجالت شکمشان
در بیایید. مبینا که دل و دماغ خرید را در عاطفه نمی دید رو به او کرد و
گفت: همین جا می مونی من خرید کنم برگردم؟
اره. بی زحمت برام یه بطری آب بگیر!
- باشه خواهری! زیاد به خودت فشار نیار آخرش که...
- مبینا! لطفا هیچی نگو!
دیگر چیزی نگفت و وارد مغازه شد. مغازه دار که بیشتر از یک سال بود
که آن ها را می شناخت و دیگر شوخی هایش برای مبینا و عاطفه عادی
شده بود، با دیدن مبینا به تنهایی تعجب کرد و گفت: پس اون یکی رفیقت
کو؟
- یکم حالش خوب نبود، بیرون موند.
- آها نمازهاتون قبول! التماس دعا...
- ممنون محتاجیم به دعا!
مبینا تمام وسایلی که می خواست را انتخاب کرد و بعد از حساب کردن آن
ها از مغازه خارج شد. عاطفه را دید که قطره اشکی مزاحم را از روی
صورتش پاک می کرد. لحظه ای درنگ کرد تا دوست اش خجالت زده
نشود.
بطری آب را به او داد و باز هم سکوت، تن ها پیوند میان این دو دوست
بود. بار دیگر سوار تاکسی خطی شدند. عاطفه واقعا ممنون مبینا بود که
در این لحظات او را درک می کند و همیشه بدون هیچ منتی همراهش
است.
این دفعه خجالت می کشید که باز هم مبینا کرایه را حساب کند، پس زود
تر از او دست به کار شده و کرایه را به راننده داد. بعد از گفتن مقصد باز
هم به شیشه تکیه داد و مشغول جنگیدن با افکار ضد و نقیض اش شد.
سعی کرد افکار مزاحم اش را دور بیاندازد و تبدیل به همان کسی شود که
باعث لبخند زدن بقیه می شد. او کسی بود که تحت هر شرایطی لبخند از
💕
💕💍
💕💍💕
💕💍💕💍
💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕
💕💍💕💍💕💍💕💍
💕💍💕💍💕💍💕💍💕