eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 💕💍💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕 💕💍 💕 هردو به احترام مادر عاطفه، کنار ایستادند. با فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویش، با درد آمیخته در خشم به او نگاهی انداخت و گفت: چته؟ پهلوم سوراخ شد. - زیادی نازک نارنجی شدیا؛ باید کم کم آب بندیت کنم. - زرتو بزن دراز جان! مبینا اخم ساختگی کرد و گفت: از موضوع اصلی دور شدیم؛ "میم" داره نگاهت می کنه. عاطفه با بهت و چشمانی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند، به او نگاه کرد و دندان هایش را روی هم سابید. - مبینا! مبینــا! دعا کن باهم تنها نشیم. االن میگی؟ وقتی کال آبروم رفت کف پام؟ - تقصیر خودته، حواسم رو پرت کردی. این را گفت و با قهر رو برگرداند و جلو تر حرکت کرد. عاطفه که از خجالت گرمش شده بود، سعی کرد متین وار به دنبال او برود که پایش به سنگ قبر نزدیک آن جا گیر کرد و نزدیک بود بر زمین سقول کند که تعادلش را حفظ کرد. زیر لب گفت: عاطفه گند زدی؛ مبارکه! چادرش را با حرص جمع کرد و از آن جا دور شد. - االن چه موقع نگاه کردن بود آخه مسلمون؟ موقعی که خیلی خانومانه راه میرم، واسه من با حیا میشی؛ سرتو می اندازی پایین، االن که نباید نگاه کنی، حیا رو خوردی یه آبم روش؟ - قانون مورفی! چی میگی تو آخه؟ مبینا ژست مغرورانه ای به خود گرفت و گفت: بابا این که موقعی نگاهت می کنه که نباید، میشه قانون مورفی. - بیشین بینیم باو. - مامانت رفت باال ها بجنب دیگه. به منطقش که رجوع می کرد، نمی فهمید چرا مهدی باید به او خیره شود؟! همیشه او را در حالتی که سر به زمین افکنده بود، دیده بود و این حالت برایش سنگین بود. وارد مسجد شدند و از ابت دا تا انتها با همه دست دادند و احوال پرسی کردند. صدای پچ پچ خانم ها از این فاصله ی کم به گوش می سید. متانت و وقار این دو دختر، زبان زد تمام اهالی بود. یکی از خانوم ها به بغل دستی اش گفت: ماشاهلل به آقا محمد! عجب دختری تربیت کرده؛ با فهم، مودب، معصوم. ماشاهلل از زیبایی هم چیزی کم نداره. حیف که پسر ندارم، وگرنه االن عروسم بود. عرق شرم روی پیشانی اش نشست. از جمله ی آخرش، خوشش نیامد ولی خوشحال بود که در نگاه بقیه این گونه تلقی میشد. نگاه تحسین آمیز مادر مهدی را در چشمانش خواند. لبخندی بر روی لب نشاند. به طرف او رفت که زینب خانم به احترام او بلند و گرم تر از همیشه مشغول صحبت با او شد. عاطفه در کنار مادرش جای گرفت و مبینا هم کنار او نشست. زن عمویش را دید که با عجله به سمت آن ها می آمد؛ حدس می زد موضوع چیزی جز برادر کوچکش نیست. حتما باز هم آمده تا مثال به دیگران پز بدهد که آره ابوالفضل تو بغل من آرومه، من رو خیلی دوست داره. پوف آرامی کشید و بی خیال آن ها، مشغول گوش کردن به صدای قاری شد. خودش حافظ 10 جزء قرآن بود. می خواست برای حفظ باقی جزء ها کالس برود اما با دیدن اسم معلم دارالقرآن که زن عمویش بود، پشیمان شد و ترجیح می داد این کار را در منزل انجام دهد. به صدای پدر آقای میم که یکی از هیئت امنای مسجد بود، با دقت به صحبت هایش گوش سپرد. از آقای میم خواسته بود که تا زمان آمدن سخنران، حکایت تعریف کند. چه چیزی بهتر از شنیدن صدای آرامش بخش او، برای دل بی قرار عاطفه بهتر بود؟ با عالقه، گوش و جان سپرد به حکایتی که از زبان او گفته می شد. با احساس درد در پهلویش، با چهره ای جمع شده به طرف مبینا برگشت و گفت: ناکارم کردی مسلمون! چی از جون پهلوی من می خوای؟ تا آخر محرم و صفر که سالم نمی مونه. - خاب حاال نرو باال منبر. چشمکی زد و ادامه داد خوش می گذره؟ عاطفه هم نه گذاشت و نه برداشت، آرنجش را در پهلوی مبینا فرو کرد و گفت: - اگه شما بذارین، بله خیلی خوش می گذره. - با جنبه باش خو! ادایش را در آورد و گفت: ساکت شو! می خوام گوش بدما. - باشه بابا، عاشق دیوونه! با دقت به روایت حکایت از زبان آقای میم، گوش می داد و واو به واو کلمه ها را به خاطر می سپرد. سعی می کرد عکس العملی نشان ندهد که از چشمان تیز بین خانم های محل در امان باشد. حکایت تمام شد اما صدای دل نشین آقای میمش در ذهن او اکو می شد. برای دیدن شرایط کپی به پیام سنجاق شده دقت کنید ﴿دخـــتــران انـــقـــلابـــی﴾ @Revolutio 💕 💕💍 💕💍💕 💕💍💕💍 💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕 💕💍💕💍💕💍💕💍 💕💍💕💍💕💍💕💍💕