#پارت_24
+وای،از کِی؟
رعنا:خودمم الان از خواب بیدار شدم،بیا یه کاری کنیم!به آقا پارسا بگم؟
+میگم رعنا؟بیدارش کنیم؟
رعنا:وای سارا؟!بیدار نمیشه!تبش بالاست اصلا نمیتونه چشماشو باز کنه!
+خب برو به آقا پارسا بگو
رعنا:تو برو
+رعنا جان!برو دیگه
رعنا:باش الان میرم
+اره برو
از روی تختم بلند شدم و به سمته تخته مهشید قدم برداشتم،کنار تختش زانو زدم و روی زمین نشستم!آروم صداش زدم,چون تبش خیلی بالا بود ناله میکرد!
رعنا:من رفتم
+برو دیگه
رعنا از در اتاق بیرون رفت و من هم از جام بلند شدم!رفتم توی آشپزخونه و دستماله تمیزی با یه ظرف آب برداشتم.از آشپزخونه بیرون اومدم و دوباره به سمته مهشید رفتم....
روی تخت کنارش نشستم و دستمالو خیس کردمو روی پیشونیش که خیلی داغ بود گذاشتم
در اتاق باز شد و پارسا اومد داخله اتاق...اونقدر حول بود که متوجه حضور من نشد!
کنار تخته مهشید روی زمین نشست و دستشو روی دسته مهشید گذاشت!
آروم گفتم:سلام
سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد و گفت:سلام
اونقدر آروم سلام کرد که حتی خودش هم از این صدای ضعیفش تعجب کرد،من به کنار....!
سرشو به مهشید نزدیک کرد و گفت:مهشید؟خواهری؟
مهشید چشماشو باز کرد و سرشو به سمته پارسا چرخوند.
مهشید:سلام
پارسا:سلام عزیز دلم...نگرانت شدم...!
دستشو روی پیشونیه مهشید گذاشت و گفت:خیلیم تب داری که!
مهشید:شرمنده پارسا
پارسا:دختره ی پرو اینقدر حرف نزن،اَه...
مهشید بعد از تموم شدن حرفه پارسا با زار گفت:داااداااش"""
پارسا زد زیر خنده و گفت:جونه داداش؟
ادامه دارد
@Revolutio