eitaa logo
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
150 دنبال‌کننده
2هزار عکس
923 ویدیو
75 فایل
همه چی از۱۴٠٠/۴/۴شروع شد🌸 انقلابی ام منتظرفرمان سیدعلی✌ +خدآ‌‌چه‌دلبرونه‌میگه ولآتحزناِن‌َّالله‌معنـٰا:) -غمگین نشومن کنارتم❤ تبلیغات👇 @Revolutior کانال دیگه مون❣ @Revolutiod02 اللهم عجل لولیک الفرج♥ #آرزویم_رسیدن_توبه_رویایت🌿✨ ³⁰⁰......🛫.....⁴⁰⁰
مشاهده در ایتا
دانلود
شما سلام رمان دستان تو عالیه لطفا روزی ۱۰ پارت بذارین پاسخ ما عجله دارینا 😂 صبر و تقوا دوستان 😂 دست من نیست باید ادمین رمان برای من بفرستن سعی میکنم بیشتر بزارم ♥ ♥♥
شما عالیه رمان من که خیلی دوستش دارم پاسخ خوشحالم عزیزان که خوشتون آمده ♥♥
شما لطفاً بیشتر بزارین ممنون😁 پاسخ حتما عزیزان بمونید برامون ♥😜😂 ♥♥
شما هرچقدر بخوای پول میدم ولی روزی 8پارت بزار پاسخ وای وای وای این دوست مون اصلا صبر نداره حق دارید خودم هم همین جوریم 😂😂😂♥♥♥♥🌷🌷🌷 پول نمی خواهد بدید می گذارم باید هماهنگ کنم با ادمین بعد چشم
برم بزاریم دوتا پارت دیگه رو
☘☁️☘☁️ ☁️☘☁️ ☘☁️ ☁️ با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و دستشو روی دستای سرد تراز یخم گذاشت! معنی این کارش چی بود؟یعنی اونم منو دوست داره؟شاید داره جلوی خانواده و فامیل نقش بازی میکنه،شاید میخواد کسی شک نکنه... نه نه...هیچکدوم ازینا دلیل خوبی نیست! تو صورتش زل زدم که چشماش برق زد،نمیدونم چرا،ولی گریه کردم...های های اشک ریختم! همه افراد در سالن با تعجب به منو پارسا نگاه میکردن که پارسا دم گوشم گفت:فرشته ها که گریه نمیکنن! چقدر مهربون بود و من نمیدونستم... اشکامو پاک کردم که مامان گفت:چی شد سارا؟ +هی...هیچی.... در همین لحظه در سالن با شدت باز شد و دانیال وارد سالن شد... بافریاد گفت:اینجا چه خبره؟ بابا با آرامش تمام گفت:عقد دخترمه...مشکلی داری؟ دانیال با صدایی پراز بغض گفت:چرا عمو؟چرا؟ بابا:چی چرا؟انتخاب با سارا بود،البته منم پارسا رو مثل پسر خودم دوست دارم و میدونم که دوتایی باهم خوشبخت میشن،مطمئنم! دانیال:یعنی با من بدبخت میشد؟ آروم خندیدم و پارسا هم خندید و دستمو بیشتر توی دستش فشرد... دانیال متضاد کلماتو خوب بلد بود و منظورشو میرسوند ولی یجوری حرف میزد،با لحجه‌ی انگلیسی!ترکیبی از زبان فارسی و انگلیسی! دانیال:من بخاطر سارا برگشتم ایران،اونوقت شما... ادامه‌ی حرفشو نزد و و گفت:من سارا رو دوست دارم با این حرفش پارسا از جاش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:درست حرف بزن آقا دانیال پوزخندی زد و گفت:هه...تو حرف نزن جوجه مثبت!دارم با بزرگترت حرف میرنم بابا:دانیال!درست بهت میگم برو بیرون...نذار حرمت ها بشکنه! دانیال:عمو! بابا:برو! دانیال:باشه میرم...ولی نمیذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره،منتظر باشین ‌ و بی توجه به چشمای پراز حیرت ما از در سالن بیرون رفتـ ☘ ☁️☘ ☘☁️☘ ☁️☘☁️☘
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 از ماشین پیاده شدیم و بعد از اینکه پارسا در ماشینو بست گفت:چیزی میخوری؟ +نه پارسا:میشه بگی به چه چیزایی حساسیت داری که دیگه نخرم؟ +دیگه هیچی،فقط انار پارسا:خوبه،منم به شیرموز‌ حساسیت دارم +یعنی به موز خالی حساسیت نداری؟ پارسا:نه...فقط شیرموز...نمیدونم بدنم با ترکیب اینا چه مشکلی داره! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:از خودش بپرس! پارسا گیج گفت:از کی؟ +بدنت! پارسا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد سرمو به علامت "چی"تکون دادم که اومد جلو و دستمو گرفت... پارسا به اون طرف خیابون اشاره کرد و گفت:چه لباسای خوشگلی! به ویترین مغازه نگاه کردم،همه لباسا دخترونه بودن و البته شیک و قشنگ! +اره خیلی نازن پارسا دستمو توی دستش فشرد و گفت:خب بیا بریم +کجا؟ پارسا:باید برا عروسم یه چیزی بخرم! بغض کردم،نمیتونستم نگاهش کنم...چشماش یه جاذبه خاصی داشت که منو توی سیاهی خودش غرق میکرد... خیلی آروم گفتم:ممنون پارسا همینجور که به سمت راست و چپ خیابون نگاه میکرد گفت:خواهش میکنم لبخندی زدم و اشکای از سر خوشحالیمو پاک کردم پارسا:فردا انتخاباته...باید توی دانشگاه مواظب باشی +باشه،زود‌برمیگردم پارسا:خوبه وارد مغازه شدیم که فروشنده گفت:سلام خوش اومدین منو پارسا سلام کردیم که پارسا روبه من گفت:کدوم؟ نگاهمو سرتاسر روی لباس های مغازه چرخوندم که لباسی توجهمو جلب کرد انگشت اشاره‌امو به سمتش گرفتم و گفتم:اون چطوره؟ پارسا:قشنگه...بپوشش! +بپوشم؟ پارسا:اره دیگه...باید ببینیم اندازه‌اته یا نه! +باشه
دلم نمیاد نارحت تون کنم یک پارت دیگه هم میگذارم 😂
📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 از ماشین پیاده شدیم و بعد از اینکه پارسا در ماشینو بست گفت:چیزی میخوری؟ +نه پارسا:میشه بگی به چه چیزایی حساسیت داری که دیگه نخرم؟ +دیگه هیچی،فقط انار پارسا:خوبه،منم به شیرموز‌ حساسیت دارم +یعنی به موز خالی حساسیت نداری؟ پارسا:نه...فقط شیرموز...نمیدونم بدنم با ترکیب اینا چه مشکلی داره! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:از خودش بپرس! پارسا گیج گفت:از کی؟ +بدنت! پارسا خندید و دستشو به سمتم دراز کرد سرمو به علامت "چی"تکون دادم که اومد جلو و دستمو گرفت... پارسا به اون طرف خیابون اشاره کرد و گفت:چه لباسای خوشگلی! به ویترین مغازه نگاه کردم،همه لباسا دخترونه بودن و البته شیک و قشنگ! +اره خیلی نازن پارسا دستمو توی دستش فشرد و گفت:خب بیا بریم +کجا؟ پارسا:باید برا عروسم یه چیزی بخرم! بغض کردم،نمیتونستم نگاهش کنم...چشماش یه جاذبه خاصی داشت که منو توی سیاهی خودش غرق میکرد... خیلی آروم گفتم:ممنون پارسا همینجور که به سمت راست و چپ خیابون نگاه میکرد گفت:خواهش میکنم لبخندی زدم و اشکای از سر خوشحالیمو پاک کردم پارسا:فردا انتخاباته...باید توی دانشگاه مواظب باشی +باشه،زود‌برمیگردم پارسا:خوبه وارد مغازه شدیم که فروشنده گفت:سلام خوش اومدین منو پارسا سلام کردیم که پارسا روبه من گفت:کدوم؟ نگاهمو سرتاسر روی لباس های مغازه چرخوندم که لباسی توجهمو جلب کرد انگشت اشاره‌امو به سمتش گرفتم و گفتم:اون چطوره؟ پارسا:قشنگه...بپوشش! +بپوشم؟ پارسا:اره دیگه...باید ببینیم اندازه‌اته یا نه! +باشه 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕 🖇📕 📕 پارسا تقه ای به در اتاق پرو زد و گفت:ساراخانم! +بله؟ پارسا:درو باز نمیکنی؟ +چرا چرا...الان درو باز کردم که پارسا نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:چقد بهت میاد! لبخندی زدم و گفتم:ممنون پارسا:بچرخ چرخیدم که پارسا بشکنی زد و گفت:اینه!در بیار برم حساب کنم +نه ممنون...خودم حساب میکنم پارسا با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟ +گفتم خودم حساب میکنم پارسا خندید و گفت:پس من چیکارم؟ لبخندی از اعماق وجود زدم...امروز بهترین روز زندگیم بود،با هر لبخند پارسا میمردم و زنده میشدم! بعد از اینکه چادرمو پوشیدم از اتاق پرو بیرون اومدم که پارسا گفت:سارا بیا رفتم کنارش ایستادم و گفتم:هوم؟ پارسا دست گذاشت روی دوتا روسری و گفت:بنظرت کدومشو برا مهشید بخرم؟ مثل بچه ها حسودیم شد و گفتم:هر کدوم خودت دوست داری! پارسا دستشو گذاشت روی همون روسری‌ای که چشممو گرفته بود و پولشو حساب کرد... وقتی از در مغازه بیرون اومدیم پارسا دستمو گرفت...با انگشت شصتش روی دستمو نوازش میکرد...داشتم ذوق مرگ میشدم که گفت:بستنی بخوریم؟ میخواستم بگم نه...شاید همه‌ی اینا یه خواب بود،یه رویا...اگه بستنی میخوردم سردیه بستنی منو از خواب بیدار میکرد و من حسرت دیدن دوباره‌ی همچین خوابیو باید به گور میبردم... ایستادم که پارسا هم ایستاد پارسا:چیزی شده؟ +اره پارسا با ترس گفت:چی شده؟ +من خوابم؟ پارسا:یعنی چی؟ +من خوابم؟ پارسا گونمو کشید و گفت:نخیر شما خواب نیستی!حالا بریم بستنی بخوریم؟ 📕 🖇📕 📕🖇📕 🖇📕🖇📕 📕🖇📕🖇📕
۴ پارت شد 😐💔😂😜
ان شاءالله بعد تبادل فعالیت میکنم
◦•●◉✿ ـבختران انقلابے ✿◉●•◦
۴ پارت شد 😐💔😂😜
نمیدانم چرا پارت ۸۰ با ۷۹ یکی هست چون گفتم چهار تا پس یکی دیگه هم میگذارم و پارت ۸۲ همون ۸۳ هست 🤦🏻‍♀️یک شماره در پارت گذاری اشتباه شده من معذرت می خواهم