#پیام_جدید
متن پیام:سلام بیو بده من تازه عضو شدم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:۰۸:۳۶:۰۸ ب.ظ
⏰تاریخ:جمعه ۱۴۰۰ بهمن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراحی و کدنویسی :Mr.Reval
🆔 @harf_n
کانال ناشناس
@Revolutiorn
سلام علیکم عزیزم
من
ریحانه هستم
پدرم خادم امام رضا هست و تولید بگ شاپ داره
مادرم خانه دار و فرزند اول هستم یک خواهر و یک برادر کوچک تر از خودم دارم
دبیرستان معارف اسلامی درس می خوانم شهر کرد استان چهار محال بختیاری
یک نکته بگم دوست نداشتم لو بدم اما خب باید بگم انقدر درخواست رمان ندید آخرش خوب تمام میشه اما خیلی من سر این پارت های آخر گریه کردم
خیلی رمان جذابی هست و آخرش خوب تمام میشه
اما یادتونه سارا توی یک پارت خواب میبینه بعد ما که نمی دانستیم خوابه دق کردیم ببینیم برای پارسا چه اتفاقی افتاده بعد دیدم خوابه
آخرش واقعیته اما خوب تمام میشه الکی سر این رمانه نگران نشید و دیگه درخواست پارت بیشتر ندید تازه می خواهم به همون قسمت ها که رسیدیم کمتر بزارم
شب های برزخی بیشتری را پشت سر بگذارید 😐😂
دیگه ببخشید درد دارم 😂
#بسیجی🕊
وچگونهازجاننگذرد . . .
آنرزمندهایکھ
خداراباقلبخوداحساسمیکند :)♥️🤞🏼
@Revolutio
#شهیدانه🌷🕊
میگَنناٰمہاَعمالشُـھدا
[حَقُّٱللھ] ندارِه..
براےخُداڪهازخودتبِگذرے
خدااَزخودشبرات
مےگذرھ♡🌱
@Revolutio
⟅🙂🍃⟆
نگاهـےکنکهبمیرم . . .
شنیدهامگفتند:
درعشقهرکهبمیرد شھیدخواهدبود♥️:))!
🥀¦↫ #حاج_قاسم
🥀¦↫ #دلتنگی
@Revolutio
عکس دسته جمعی خانواده بابا قاسم 😍♥️
جایت در میان فرزندانت خالیست حضرت پدر😭♥️
#حاج_قاسم✨
@Revolutio
#تلنگرانہ
دخترݜدانشگاهشهـید
بهشتـےتهراندرسمیخوانـد،
بہڪسینگفتہبـودڪہدختـر
حاجقاسـماسـت!🍃
استـاددررونـدتحصیلـیشمشڪل
درستڪرد،حاجقاسـموقتـۍ
مطلعشـد،پدرۍراتمـاموڪمـال
اجـراڪردوگفـت:دختـرمبراۍ
حلمشڪلتهمنگویـےڪہ
دختـرمنهستۍ...!🌷
#حاجقاسم
@Revolutio
•🌿❛
فقطبلدیمجمعهکهمیرسهبگیم:
"کیپایانمیرسد،اینجمعهانتظار"
درطولهفتهبهجزگناه،چهکاری
انجامدادیبرایِامامزمانت؟
ماغایبیم،وگرنهآقاهمیشهمنتظرماست.
@Revolutio
🌻
#دستان_تو
#پارت_171
مهدی خیلی جدی شد
مهدی:سرم بره نمیذارم اتفاقی براتون بیوفته!
پوزخندی زدم و گفتم:مثلا چیکار میخوای کنی؟قرار بود دوهفته پیش بازداشتش کنیم که به لطف بعضیا نشد!
منظورم مهدی بود...نتونستم خودمو کنترل کنم و حرفی که نباید میزدم و زدم!میدونستم اینا تقصیر کسی نیست،شاید تقصیر خودمه که دیر دست به کار شدم ولی نمیتونستم دیگه چیزی نگم
مهدی سرشو شرمنده پایین انداخت و گفت:شرمنده داداش
کار بدی کردم...اون فقط یه پیشنهاد داد که من قبول کردم،نباید سرش داد میزدم!
نزدیکش رفتم
+مهدی؟
مهدی سرشو بالا آورد و گفت:بله؟
+منو میبخشی؟
مهدی:چرا تو؟همهی اینا تقصیر منه
+نه نه...تو کاری نکردی
یکم مکث کردم و گفتم:بریم داخل؟
مهدی بدون توجه به حرفم گفت:میبخشی؟
دوستانه تر از همیشه بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم:حلالم کن؛من اشتباه کردم
مهدی سرشو تکون داد و از بغلم بیرون اومد
مهدی تندتند پلک میزد و به اطراف نگاه میکرد
با تعجب گفتم:چی شده؟
مهدی:ها؟خاک رفته داخل چشمم
مشکوک گفتم:مهدی؟
مهدی خندهی مصنوعیای سر داد
مهدی:آقا توهم ازدواج کردی فقط منو رضا سرمون بیکلاه موند!
خندیدم و گفتم:الان رعناخانوم کنار ساراست...بهش بگم؟
مهدی با ترس گفت:نهههههه؛سرمو میبره!!
خندیدم و دستمو روی شونش گذاشتم
مهدی بازم چندبار تندتند پلک زد،فهمیدم داره جلوی اشکاشو میگیره...
فهمیدم بخاطر حرفامه،همیشه همینطور بود؛توی این چند سال که میشناسمش هروقت کار اشتباهی انجام بده تا چند روز توی خودشه،فقط گلزار شهدا آرومش میکنه!
+فردا میریم گلزار
مهدی با تعجب گفت:چی؟
+گفتم میریم گلزار شهدا...اینطوری که تو از دستم ناراحت شدی فقط رفیقمون میتونه از دلت دربیاره
مهدی بازم خندهی مصنوعیای کرد و سرشو تکون داد
همینجور که به سمت سالن قدم برمیداشتیم کسی صدام کرد
_آقای احمدی؟!
چرخیدم سمت صدا و گفتم:بله؟
آقایی که چندباری توی اداره دیده بودمش به سمتم اومد
با علامت سر احترام نظامی گذاشت و بعد از سلام و تبریک موبایلی رو به دستم داد
+این چیه؟
_لطفا با جنابسرگرد تماس بگیرید!
+باشه...ممنون
بعد از اون حرفایی که جناب سرگرد از پشت تلفن بهم گفت نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحتت!
مهدی زد توی سرم و گفت: دِ بگو چی گفت دیگه!
همینطور که به آبشار تالار خیره شده بودم گفتم:مهدی!
مهدی:هااااا....بگو دیگه داداش
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱
🌻🌱🌻🌱
🌱🌻🌱
🌻🌱
🌱
#دستان_تو
#پارت_172
وقتی حرف های جنابسرگرد رو برای مهدی شرح دادم رنگش پرید!
مهدی:یعنی چی؟من نمیفهمم!
لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم
+همهچیز تموم شد!بیا بریم
مهدی از روی زمین بلند شد و گفت:بریم...اره بریم
[سارا]
با صدای پارسا که هی میگفت:سارا پاشو سارا پاشو"چشمامو باز کردم و باغرغر گفتم:چیههههه؟؟خوابم میاد
پارسا خندید و گفت:مامان پشت تلفن کارت داره
+مامان؟پشت کدوم تلفن؟
پارسا:سارا چت شده؟چرا اینقدر گیجی؟بگیر تلفنو!
رفتم زیر پتو و گفتم:من خوابم میاد
پارسا:میزنم روی اسپیکر
زد روی اسپیکر و گفت:مامان جان بفرمایید
صدای جیغ مامان از پشت تلفن اومد که گفت:سارا خوابیدی؟بلند شو ببینم
بیشتر خودمو زیر پتو قایم کردم و آروم گفتم:سلام مامان
مامان:سلامو...!بلند شو ببینم؛روز اول زندگیش گرفته تا دم ظهر خوابیده...بلند شو برا شوهرت صبحونه اماده کن
بعد صداشو آروم کرد و گفت:پارسا تورو تا آخر هفته پس نگردونه واقعا معرکهاس!
با شنیدن این حرفش از زیر پتو بیرون اومدم و نگاهی به پارسا انداختم که از خنده صورتش قرمز شده بود
اخم مصنوعی بهش کردم که تهو ترکید از خنده!
همینجور که میخندید گفت:مامانی شما نگران نباشید،الان میریم صبحونه میخوریم!
مامان لحنشو مثل همیشه مهربون کرد و گفت:خیر ببینی پسرم!خداحافظ
پارسا:خدانگهدار
گوشیو قطع کرد و روی تخت کنارم نشست
پارسا:پاشو میخوایم بریم یجایی!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:کجا؟
پارسا:یه جای خیلی خوب!پاشو پاشو
+باشهــــــ
پارسا تک خندهای کرد و گفت:زود بیا فرشتهی کوچولو
لبخندی زدم و از روی تخت بلند شدم...کش و قوسی به بدنم دادم پشت سر پارسا وارد سالن خونمون شدم!
با دیدن میز پر از خوراکی روبهروم جیغ خفیفی کشیدم
+اینا...اینا رو تو چیدی؟
پارسا ابروهاشو بالا داد و گفت:با عشق!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_173
دستامو بهم کوبیدم و گفتم:من برم دستوصورتمو بشورم
پارسا:زود بیا
لبخندی زدم و گفتم:چشم
همینطور که به سمت سرویس قدم برمیداشتم صدای پارسا اومد که گفت:ببینه کربلا
(پارسا)
سارا روبهروم نشست و گفت:خب چی بخورم؟
+بلند شو!
سارا گیج گفت:چرا؟
+بلند شو!
سارا از روی صندلی بلند شد و گفت:خب؟
به پام اشاره کردم و گفتم:بشین اینجا!
سارا:بشینم رو پات؟میخوام صبحونه بخورم هااااا
+نه دیگه نشد،بیا!
سارا شونههاشو بالا انداخت و روی پام نشست
سارا:چی بخورم؟
+هرچی دوست دا