🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنوددوم
ریز میخندم که نرگس روی شانه ام میزند
+نوبت ماهم میرسه
از ماشین پیاده میشود
مهدی سرش را برمی گرداند و دستش را زیر چانه اش قرار میدهد
فرصت را از دست نمیدهم و با سرعت موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم
موبایلم را روبه روی مهدی قرار میدهم دوربین را آماده میکنم و در همان لحظه از او عکس می گیرم!
مهدی با تعجب به سمت من برمیگردد
+چکار میکنی؟
موبایل را داخل کیف ام میگذارم و لبخند میزنم
_تو کار من دخالت نکنید لطفا
لبخند میزند و سر تکان میدهد
+ریحانه میخواستم در مورد اون چیزی که نرگس گفت باهات صحبت کنم
من فقط با اصرار خانواده رفتم خواستگاری اون دختر بعد ام که..
میان حرفش میپرم،با خجالت می گویم
_من واقعا شرمنده ام
مهدی در چشمانم زل میزند انگار دنبال چیزی است
+توچرا؟
_نباید اونطور رفتار میکردم من تند رفتم
سرش را روی فرمان میگذارد
با نگرانی صدایش میزنم
_آقا مهدی،آقامهدی...
پاسخی از او دریافت نمیکنم صدایم را بالاتر میبرم
_مهدی.
سرش را از روی فرمان بلند میکند
+جانم
دستم را روی صورتم میگذارم و نفس عمیقی میکشم
_وایی ترسیدم
صدای تلفن مهدی بلند میشود
+سلام
بلافاصله صدای خنده های مردانه اش فضا را پر میکند
از خنده های بلند و دلنشینش بی اختیار لبخند میزنم اما قبل از اینکه خودش متوجه بشود لبخندم را میخورم
+اره بیا
تماس را قطع میکند،کنجکاو نگاهش میکنم
+نرگس بود میگفت نخود سیاها زیادبشه کنترلش از دستم خارج میشه
از حرفی که نرگس زده بود خنده ام میگیرد پس خنده های بلند مهدی به این دلیل بود
طولی نمیکشد که صدای نفس نفس زدن نرگس در گوشم میپیچد
از داخل آیینه ی ماشین نگاه اش میکنم
چند نفس عمیق سر میدهد و چادرش را جلوتر میکشد
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی