🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودسوم
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
نرگس هم تایید میکند
💞💞
چند بار خودم را در آیینه ی اتاق برانداز میکنم همه چیز بی عیب و نقص بود
مادرم با لبخند به سمتم می آید و دستش را دور شانه هایم حلقه میکند
+چرا انقدر مضطربی؟
سرم را روی شانه ی مادرم میگذارم و چشمانم را میبندم
چه بگویم از دل پر از غمَم چه باید میگفتم؟
بگویم احسان یک خلافکار است که هرلحظه ممکن است بلایی سر من بیاورد؟
بگویم عمو سعیدم نقشه قتلم را کشیده و منتظر مرگ من است؟
کاش حداقل کسی بود تا حال مرا درک کند
آرامش چهره ام نشان از حال خرابم نمیداد و همه چیز به ظاهر امن و امان است!!
شاید این آرامش قبل از شروع طوفان بود..
دلم یک زندگی عادی و پر از آرامش میخواست یک زندگی به دور از دروغ های شیرین و حقیقت های تلخ!
_مامان شما دلت واسه بابا تنگ نشده؟
لبخند روی لبش محو میشود و چهره ی درهمش نشان از ناراحتی اش میدهد
+اگه بگم نه دروغ گفتم توی خیلی از موقعیت ها جای خالیش رو حس کردم
خیلی جاها دلم به خاطر نبودنش شکست
اما هیچ وقت فراموش نکردم که شهادت آرزوی پدرت بود و من حق گرفتن این آرزو رو از اون نداشتم
_اما اگه رضایت نمیدادی شاید الان بابا زنده بود.
+من اگه رضایتم نمیدادم باز هم سپهر میرفت پدرت موندنی نبود..!
اشک هایم را پاک میکنم
_مامان میدونستی که تو بهترین مامان دنیایی؟
خودم را در آغوش مادرم میاندازم وتا میتوانم بوسه بر گونه هایش میزنم
مرا از خودش جدا میکند و با اخم میگوید
+چکار میکنی دختر
میدانستم از بوسه زدن بر گونه هایش چندان خوشش نمی آید برای همین مدام
اذیتش میکردم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی