🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتادیکم
به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم
+امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم
_عزیز؟
مامان مهری مادر،مادرم یعنی مادربزرگم بود که به او عزیز میگفتم
+آره
_اون وقت مناسبتش؟
+میخواد خانواده رو دور هم جمع کنه دیگه همین مسخره بازیا
_بفهم چی میگی
پوزخند صداداری میزنم
_کاش جلوخانوادتم همین شهاب بودی نه احسان!
دستش را محکم روی فرمان ماشین میکوبد
کمی میترسم و چشمانم باز و بسته میشود
فریاد میزند:
+خفه شو،خفه شو!
یادت باشه امشب عادی رفتار کنی!
راستی به اون آقا پلیس هم بگو مراقب خودش باشه
او داشت مهدی را تهدید میکرد؟یعنی میخواست کاری بکند؟
با استرس دستان لرزانم را به هم گره میزنم
💞💞
دکمه آیفون را میفشارم کمی بعد صدای دلنواز عزیز در گوشم میپیچد
+کیه؟
_سلام عزیز،ریحانم
+سلام دخترم خوش اومدین
در با صدای تیکی باز میشود و به همراه مادرم
وارد خانه میشویم
حوض کوچک و زیبای وسط حیاط باعث خوشحالی من میشود
به حوض نزدیک میشوم با دیدن ماهی های قرمز داخل حوض مانند یک بچه ذوق کنم
از بچگی به حیاط خانه ی مادربزرگم علاقه ی عجیبی داشتم حال و هوای خاصی داشت
نمی دانم شاید هم من اینطور فکر میکردم
اولین نفری که به استقبالمان می آید احسان است با نفرت نگاهم را به او میدوزم
با لبخند کش آمده روی لبش نزدیک مادرم میشود و با او دست میدهد
تا مرا میبینید سرش را پایین می اندازد
با پوزخند سرم را برمیگردانم
مادرم محکم به شانه ام میکوبد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی