🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلم
از حرفم جا میخورد انتظار شنیدن این حرف را نداشت شاید فکر میکرد الان التماسش میکنم و یا با گریه و زاری از او خواهش میکنم اما من خدایم را داشتم که می دانستم مرا میبیند
با تمسخر نگاهم میکند ودر را محکم پشت سرش می کوبد
یعنی کارم تمام است؟
یعنی زندگی برای من همین قدر کوتاه و تلخ بود¿
بعد از چند دقیقه دوباره در باز میشود و او در چهارچوب در ظاهر میشود جا نماز کوچک و سبز رنگی در دستش گرفته
به سمتم می آید،از ترس چشمانم را میبندم
+نترس کاری باهات ندارم
جانماز را روی موکت میگذارد و دستانم را باز میکند
+اینم از جانماز.
_قبله اینجا کدوم طرفه؟
+مستقیم
_ممنون.فقط میشه چند لحظه بیرون برید من تیمم کنم؟
با شک و تردید سری تکان میدهد و مرا ترک میکند با کمی از خاکی که اتاق گرفته بود تیمم میکنم و جانماز را در گوشه ای از اتاق پهن میکنم
_سه رکعت نماز مغرب میخوانم قربه ال الله
بعد از نماز دوباره برمیگردد مرا به صندلی میبندد
انقدر بی حال شده ام که چشمانم بی اختیار بسته میشود و بیهوش میشوم!
شوکه چشمانم را باز میکنم که با قیافه چندش و زشتش مواجه میشوم.
بطری آبی در دست دارد و بلند بلند درحال خندیدن است
نگاه به روسری خیس ام میکنم و فحشی در دلم نثارش میکنم
هر لحظه به من نزدیکتر میشود به چاقو در دستش زل میزنم پشت سر من میاستد
چشمانم را میبندم و آرام اشهدم را میخوانم
_اشهد و ان لا الله...
+بلند شو
نگاه به دستانم که حالا بازش کرده بود می اندازم
_چرا دستامو باز کردی
+چون وقتشه گورتو گم کنی بری
اخم میکنم.
+اگر کسی از این ماجرا چیزی بفهمه یا ما رو لو بدی به پلیس،هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
با چشم غره ی وحشتناکی داد میزند
+فهمیدی؟
تند تند و چندبار پشت سرهم سرم را تکان میدهم.
+برو تو ماشین منتظرم باش
به او اعتماد ندارم اما در این موقعیت چاره ای جز اعتماد نداشتم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی