سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگها و ترانهها تا خود دوکوهه.. صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود.
ما این ته اتوبوس آمنه آمنه میخوندیم و میرقصیدیم اونا جلوی اتوبوس با نوای کاروان میخوندن و سینه میزدن...توی اتوبوس یک وضعی شده بود که بیا و ببین...چند بار بهمون تذکر دادن ولی گوشمون بدهکار نبود.
-حاجی اینا آبروی اردوی ما رو میبرن...
_خب چیکارشون کنیم؟؟کاری نمیشه کرد الان
-من میگم برشون گردونیم.
_خدا رو خوش نمیاد سید...تا اینجا اومدن بزار این چند روزم بمونن...مهمون شهدان...
-من نمیدونم...پس هرچی پیش اومد مسئولیتشون با شما.
به من ربطی نداره...
_انشاالله چیزی نمیشه...
-خود دانید...
چند روز اول اردو گذشت و ما هم صحبت شیطنتهامون تو کل اردو پیچیده بود.
همه بچههای کاروان میگفتن امسال راهیان نور با وجود اینا اصلا حال و
هوای سابق رو نداره...
شبها موقع خاموشی بلند بلند میخندیدیم و جشن پتو میگرفتیم...روزها هم که توی اتوبوس برنامه بزن و بکوب داشتیم و از غذا و خوراکیها
هم همیشه انتقاد میکردیم...
چندین بار اومدن بهمون تذکر دادن ولی گوش هیچکدوممون بدهکار نبود... چون ما به این بهانه اومده بودیم تفریح کنیم... خلاصه همه از دستمون کلافه شده بودن و ناراضی بودن..
🍃از زبان مریم:🍃
سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم...خیلی استرس داشتم...در مورد راهیان نور خیلی چیزا شنیده بودم ولی به خاطر مشکلم تا حالا فرصت نشده بود که برم.
بابا و مامانم تا کنار اتوبوس برای بدرقم اومده بودن و به مسئوالی اردو
کلی سفارش میکردن که حواسشون بهم باشه.
-دخترم قرصاتو یادت نره ها.
+باشه مامان...چند بار میگی...حواسم هست.
-اخه تو خونه......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۳ و ۴
-اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم...
زهرا جان تو که کنارشی حواست بهش باشه.
+باشه خاله...حواسم هست...اگه قرصاشو نخوره باهاش حرف نمیزنم.
-امان از دست تو دختر...خلاصه میسپرمتون به خدا...
با زهرا همون اوایل اتوبوس نشستیم و تا خود دوکوهه دوتایی با هم مداحی گوش دادیم و حرف زدیم...
بعضی اوقات تکون خوردنهای اتوبوس حالم رو بد میکرد و سرگیجه بهم دست میداد که زهرا با مسخره بازیاش کاری میکرد حواسم پرت بشه...
+مریم اون کوه رو ببین شبیه توهه.
_چرا حاال شبیه من؟!
+هم خشکه... هم عبوسه... هم یه جا نشسته هیچی نمیگه...
_حاال ما شدیم خشک و عبوس دیگه.
+از قبل هم بودین خانمم.
_ااااا...اینجوریاست.
+حالا نمیخواد ناراحت شی خودم یه دوره کلاس فشرده میزارم برات که قشنگ، ترِ تر بشی مثل نون خامه ای.
_برو برا ع.. کلاس بزار...
+خخخخ...
_زهرا اونجا رو نگاه کن.
+چیو؟!
_اتوبوس بغلی.
+ااااا...اتوبوس برادرانه دانشگاه ماست... خب چیه مگه؟؟
_خسته نباشی منظورم پنجره آخرشه خنگول.
+آهااااا....اااااا...بسم الله...اون پسرا چرا شکلک درمیارن.
_فک کنم حالشون خوش نیست
+قیافشو ببین مریم...شبیه میمونه.
_عیبه...پرده رو بکش...هرچی نگاه کنی پر رو تر میشن.
+باشه...اصن مگه آدم قحطه من به اونا نگاه کنم.
رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه...
از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت.تانک های وسط میدون دوکوهه...حسینیه حاج همت... ساختمونهای دوکوهه...همه چیز شبیه عکسهایی بود که دیده بودم...حس میکردم تو خوابم...یه حس خوبی داشتم...
غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید...کمکم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت...
داشتیم میرفتیم که زهرا گفت:
_مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم...
+باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم..
.
_باشه...یه عکسه دیگه همش...
+زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟
_باز چی شده؟؟
+اون سه تا پسرا که شکلک درمیاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس
میگیرن... ولش کن عکسو... بریم بعد نماز میگیریم...
_بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه.
+نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی...
_باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم.
🍃از زبان سهیل:🍃
_یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟!
~•فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل.
+بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش.
_باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها.
درحال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد...
_برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ.....آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟!
_با مایی اخوی ؟!
-بله.
_اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی.
-لاالهالاالله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میدن...
_چشم حاج آقا.
+ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما.
_باشه... بریم...
+آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک.
_نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟
~•نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری.
_بچه ها؟!
+جان داش سهیل؟؟
_اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب
نباشن...
+ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم.
_تو آدم نمیشی...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن.
+رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه.
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
بهنامنامیحسین🤍
#پستهاۍامـࢪوزموטּ↑💚••
امیدواࢪیمڪھمطالب
وخوندھباشید...シ🖇!
#شبتوטּبھزیبایۍبقیع☘🖐🏻••
چنانغرقشدمدرتو، کہپیداشدنمممڪننیسٺ🌱 ‹ 🫀⇢ #اربابـم_حسین ›
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامحسینجآن❤️🩹!'
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرفامتموم❤️🩹 .
#حسینستوده
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
راستش ، آرامشاونزائری
رومیخوامکهتکیهداده
بهکنجِحرموباصدای
هقهقهاش ؛
سکوتِحرموشکسته..❤️🩹
#اباعبدالله
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیزیبا : ))💛
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn