🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖عشق ناگهانی💖
قسمت۸۰
استاد داشت حضور غیاب میکرد و من هم هی تکانش میدادم که یهویی بلند شد و داد زد : بذار بخوابم دیگه
چند دقیقه به من خیره شد و بعد متوجه موقعیت شد و سرش را پایین انداخت
ــ کلاس جای خوابیدنه ؟؟ اگه خواب تون میاد برید بیرون از کلاس و تو خونه بخوابید
ــ ببخشید استاد
استاد پشت چشمی نازک کرد و دیگر هیچ چیزی نگفت
بعد از کلاس روی یکی از نیمکت های دانشگاه نشستیم و سارا سرش رو گذاشت رو شونه من
ــ میشه بگی چت شده ؟؟
ــ بعد از اینکه از خونه شما اومدیم یکم تو گوشی گشتم که دیدم ساعت ۳ شده
ــ خاک بر سرت چرا نخوابیدی؟
ــ خوابم نمیومد
ــ خوب حالا تعریف کن
ــ چیو
ــ عه پسر فریبا خانوم رو میگم
ــ هیچی دیگه من اون پسر رو از قبل میشناسم
ــ بله بله از کجا ؟؟
ــ چند روز پیش برای خودم یه قهوه ای گرفته بودم تو پیاده رو همینجوری داشتم میرفتم و به گوشیم نگاه میکردم که خوردم به اون پسره قهوه ریخت رو مانتوم و بعد باهاش دعوا کرد
به قلم : مینو محبوبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖عشق ناگهانی💖
قسمت۸۱
ــ چی دعوا کردی؟
ــ بهش یکم بد و بیراه گفتم
ــ تو سرت تو گوشیه بعد به بیچاره بد و بیراه میگی ؟
ــ ولش می خوام بخوابم
شانمو کمی تکان دادم که سرش جابجا شد
ــ پاشو ببینم پاشو پاشو بلند شدم و ادامه دادم : تا کلاس بعدی هنوز مونده من میرم یکم قدم بزنم
ــ منم میرم کلاس
از دانشگاه خارج شدم و ناصر رو جلوی در دانشگاه دیدم وقتی منو دید پوزخندی زد و به سمتم آمد
ــ فکراتو کردی؟
ــ چه فکری؟
ــ گفتم که چند ماه نامزد میشیم و......
نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم: مجبور نیستم
تا خواستم از کنارش رد بشم گفت: فکر کردی چون ستاره رو خام خودت کردی من دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم ؟یا رفتی به مدیر گفتی و من دیگه چون نمیتونم سر کلاس تون بیام دست و پام بسته شده؟ یه جوری اسمت تو دانشگاه تو دهن همه بچرخه که خودت بیای به پام بیفتی تا نامزد بشیم درسته سر کلاس شما نمیام ولی هنوز که استاد این دانشگاه هستم
عاجزانه گفتم : چی از جونم میخوای به گفته خودتون هزارتا دختر دور و برتون هست برید با یکی دیگه .....
حرفمو برید : مگه من می خوام واقعا ازدواج کنم یا نامزد کنم؟ برم یک دختر دیگه پیدا کنم به اسم ازدواج بعد ولش کنم که بگن با هزار دختر هست؟
به قلم : مینو محبوبه
.🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖عشق ناگهانی💖
قسمت۸۲
ــ خب پس چی
ــ هیچی باید همه بگن که این بار دختره اومده نامزد شده ولی پسر نخواستش فهمیدی؟؟
آب دهنمو قورت دادم و بدون هیچ حرفی از کنارش رد شدم صداشو از پشت سرم شنیدم که میگفت : خوب فکراتو بکن وقتی وقت برای فکر کردن تموم شد بهت خبر میدم
کو خوندی تو !!!دیگه هرجوره آبروم میره اگه با ناصر نامزد نکنم تو دانشگاه آبرومو میبره حالا به هر نوعی
و اگه باهاش نامزد کنم که باز ازش جدا بشم باز آبروم میره پروانه یک بار حرف میزنه یک بار جواب دادم : نه !!!!! پس به گفته خودش نمیزارم بگن دختره خودش اومد پاش یک کاری می کنم این قضیه از ریشه حل بشه
کمی قدم زدم و بعد راه دانشگاه را پیش گرفتم
داخل کلاس شدم و پیش سارا و ستاره نشستم .
کلاس هنوز شروع نشده بود و سارا شده بود همون سارای همیشگی انگار خواب از سرش پریده بود چون وقتی من و تو فکر دید باز شروع به بازجویی کرد
بشکنی جلوی صورتم زد و گفت :کجایی ؟؟
ستاره خندید و گفت : کجا باشه حتما به فکر این که کِی شوهر میکنه
سارا هم خندید
نگاه تندی بهشون انداختم و گفتم :
تو فکر اینم که سارا و ستاره به درسی که الان میخواهیم بخونیم نگاه کردن یانه ؟
چیزی نگفتند و کتاب هاشون رو باز کردند لبخندی برای اینکه حالشونو گرفتم زدم
به قلم : مینو محبوبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖عشق ناگهانی💖
قسمت۸۳
کلاس که تمام شد وسایلمو جمع کردم و خارج شدم.
در طول راه به حرفهای ناصر فکر میکردم به تصمیمی که گرفتم فکر می کردم چه جوری باید نذارم آبروم بره حالا فامیل رو ول کن ولی نباید بزارمتو دانشگاه آبروم بره باید با یکی مشورت میکردم ولی با کی؟ مامان و بابا که از هیچی خبر ندارندحتی خبر ندارند ناصر استاد دانشگاه من بود خبری از حرفهایی که ناصر به من زده بود هم ندارند .
دیگه داشتم کلافه می شدم می خواستم بزنم زیر گریه من با هر کسی ازدواج میکنم حتی با نره غول ولی به قول سارا با اون درازه ازدواج نمیکنم حالا ازدواج کجا بود؟ من هم بریدم و دوختم ولی نامزد هم نمیشم بازیچه دستش که نیستم اصلاً خوب کردم اون شب جلوی همه جواب منفی دادم بعد از اون حرفایی که زد حقش بود حالا اونجوری هم جواب منفی نمیدادم آخرش که جواب منفی بود دیر یا زود معلوم میشد .
وقتی به خودم آمدم دیدم جلوی در خانه مان هستم و سارا هم اسمم را تکرار می کند
ــ پروانه پروانه پروانه پروانه
ــ عه چته عین ربات اسممو تکرار می کنی
ــ میگم از عالم هپروت بیا بیرون رسیدیم من هم میرم خونه مون
ــ بیا بریم خونه ما بعد از نهار میری
ــ نه دیگه من برم خداحافظ
ــ باشه خداحافظ
همینجوری که داشت میرفت از پشت سرش گفتم :راستی یادت باشه شب زود بخوابی ها باز خودتو تو کلاس ضایع نکنی برگشت چشم غره ای رفت و هیچی نگفت خندیدم و کلید رو توی قفل انداختم و و در را باز کردم
به قلم : مینو محبوبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖عشق ناگهانی💖
قسمت۸۴
تا شب خودمو با کتابهای درس و شعرو ...سرگرم کردم ولی در عمق ذهنم هنوز دنبال راه حل بودم
ــ پروانه
ــ بله مامان
ــ بیا شام
ــ اومدم
در اتاقمو باز کردم که بوی کوفته در مشامم پیچید به سمت مامان رفتم و محکم بغلش کردم
ــ آخ جون کوفته قربون اون دستای مامانم برم که کوفته پخته برای شام
ــ خدانکنه بیا بشین بخور ناهار هم درست حسابی نخوردی
ــ چشم
نشستم پای سفره که پویا لنگ لنگان از اتاقش بیرون آمد
ــ باشه بابا تو هم خودتو لوس نکن پات در رفته بود که الان سر جاشه
ــ همش تقصیر توئه
ــ برو بابا پررو اون آتاری همیشه دستت بود بعد زیر برگه های امتحانتم که یک قابل قبول درشت نوشته میشد خوب کردم
ادام و در آورد که گفتم: راستی بی اجازه گوشیمم برداشته بودی فکر نکنی نمیدونم فقط حسابش بمونه برای بعد
قبل از اینکه پویا حرفی بزند بابا از اتاق بیرون آمد
ــ چیه باز مثل خروسجنگی افتادین به جون هم؟
ــ از پسرت بپرس بابا جون
بعد از اینکه بشقابم تا ته خوردم و با تکه نونی همه بشقاب و تمیز کردم و گذاشتم دهنم از مامان تشکر کردم و به سمت اتاقم رفتم
به قلم : مینو محبوبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖عشق ناگهانی💖
قسمت۸۵
نمازم را خواندم و روی تخت نشستم باز هم درون ذهنم غوغا به پا شده بود انگار از اول عمرم همه ی مطالبی که در مغزم جاگرفته بود را تک تک از نظر میگذراندم و تمام سوراخ سنبه (سمبه) های مغزم را میگشتم ولی دریغ از یک راه حل .
کلافه سرم را روی بالشت گذاشتم و چشمامو بستم ، یک غلط...... دو غلط .......
خوابم نمیبرد که نمیبرد دلمو به دریا زدمو تصمیم گرفتم که همه چیز را برای بابا تعریف کنم و میدانستم که اگر مامان بفهمد عصبانی میشود ، چون همیشه می گفت :
(دختر باید با مامانش دوست باشه همه چیزو به مامانش بگه خیلی چیزا رو که نباید به بابا گفت )
حرفش درست بود چون اگر یک حقیقت را به مادر از اول بگویی آتش عصبانیتش کمتر از زمانی خواهد بود که پنهان کاری کردی و لو رفتی .
عجیب بود !!! با اینکه حرفش را قبول داشتم ولی من از کودکی همه چیز را به پدرم میگفتم ؛ اتفاقات ریز و درشت مدرسه ، مشورت در هر موضوعی و .......
نفس عمیقی کشیدم و به سمت آشپزخانه رفتم و کمی آب خوردم .
سرکی به اتاق مامان و بابا کشیدم ؛ مامان روی تخت نشست و کتابی به دست گرفت بابا هم نبود حتما در اتاق کارش بود .
تصمیم گرفتم کمی صبر کنم تا مامان بخوابد ، بابا هم که حتما تا دیر وقت کار داشت بعد از خوابیدن مامان به سراغش میروم .
به اتاق رفتم و روی تخت نشستم گوشی را برداشتم و باز کردم چند پیام از سارا آمده بود
ــ امروز چت بود تو ها؟
به پیام دوم هم نگاه کردم : خیلی هم بد رفتاری کردی قهرم اصلا
به قلم : مینو محبوبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖عشق ناگهانی💖
قسمت۸۶
تند تند نوشتم: بعدا برات توضیح میدم فقط اینو بگم که باز ناصر رو دیدم امروز
و بعد گوشی را در حالت سکوت گذاشتم چون سارا حتما باز جویی میکرد .
۱ ساعت و ۵۰دقیقه گذشته بود و من هنوز در اتاقم بودم ، تمرین میکردم که چطوری سر صحبت رو باز می کنم و جمله هایی پشت سر هم میگفتم .
از اتاق خارج شدم و خیلی بی صدا و آرام در اتاق مامان و بابا را باز کردم مامان خوابیده بود آخیش !
به سمت اتاق کار بابا رفتم و تقه ای به در زدم و وارد شدم .
ــ عه پروانه چرا نخوابیدی ؟
ــ خوابم نبرد بابا جون
ــ بیا بشین بیا
چشمم را درون اتاق چرخاندم ، اتاقی که همیشه بابا به زور منو از اینجا خارج میکرد از بس که شب و روزم رو اینجا میگذروندم ، یک طرف اتاق کلا کتابخانه بود و قفسه ها پر بود از کتاب هایی که تقریبا همشو خواندم حتی کتاب های حقوقی بابا را !!
روبروی کتابخانه میز و صندلی چرخدار بابا بود و جلوی میز هم دو تا صندلی سیاه چرم ؛ روی یکی از صندلی های چرم نشستم و چشم به بابا دوختم .
ــ کاری داشتی دخترم ؟
ــ راستش آره ... یعنی نه
ــ ها ؟
ــ یعنی میگم من میخوام چیزی بگم
ــ خب بگو ببینم
زبانم قفل شده بود ولی نفس عمیقی کشیدم و به سختی قفلش را باز کردم
به قلم : مینو محبوبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖عشق ناگهانی💖
قسمت۸۷
ــ چیزه بابا جون میدونی که من یک هفتس دارم دانشگاه میرم
ــ خب
ــ اما برای من مثل یک ماه گذشته
ــ چرا درسا سخته ؟
ــ درسا که سخته ولی موضوع اون نیست
بابا مشکوک نگاهم کرد و گفت : خب زود باش بگو سه ساعته داری مِن مِن میکنی
ــ روز اول یکی از استادام ......
ــ یکی از استادات چی ؟
ــ یکی از استادهام نا.....ناصر بود .
اخم های بابا جایی برای خودش در صورتش باز کرد
شروع کردم از اول تمام ماجراهایی که ۵ــ۶ روز برام اتفاق افتاده بود را توضیح دادن از حرف های ناصر تا رفتن به دفتر مدیر فقط اذیت های روشنک را را فاکتور گرفتم چون اصلا به نفع چادر من نبود .
در طول حرف هایم اخم های بابا هر لحظه غلیظ تر میشد وقتی تمام اتفاقات را تمام و کمال و با جزئیات تعریف کردم نفسم را با صدا بیرون دادم ، واقعا تو این چند روز چقدر اتفاق افتاده انگار وسط یک فیلم پر ماجرا افتادم .
با صدای بابا بهش چشم دوختم :
ــ اینا رو باید الان بگی ؟ من باید آخرین چاره ات باشم ؟
ــ بابا جون خواستم خودم حل میکنم ولی ..
ــ پروانه مگه من مُردم؟ یادت باشه تا وقتی من هستم نباید به جز درس و دانشگاهت به چیزای دیگه فکر کنی
به قلم : مینو محبوبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
-بہنامࢪبۍڪہ؏ِـشقࢪادࢪنامحُـسِین آشڪاࢪکرد🤍:)))
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ:)🫀
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .🤍
روزمرگی یه دختر لر که مشهد پیش بابا رضا زندگی میکنه دل همه رو هوایی حرم کرده ❤️🩹🔋😌👊🏻
اینجا روزمرگی های یه دختر که کلی عکس از کربلا و راهیان گذاشته و از اتفاقات روزانش پیش بابا رضا عکس و فیلم میزاره 🎥📸
عکس های کربلا و راهیانشو دیدین؟😌🤍
راستی عکاس حرمم هم هست کلی عکس از عروس و دوماد ها میزاره و از عکاسی های دخترونه اش 😍❤️
https://eitaa.com/zahradehghanS